اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
بسم الله الرحمن الرحیم
﴿وَ ما خَلَقْنَا السَّماءَ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَیْنَهُما باطِلاً ذلِکَ ظَنُّ الَّذینَ کَفَرُوا فَوَیْلٌ لِلَّذینَ کَفَرُوا مِنَ النَّارِ (27) أَمْ نَجْعَلُ الَّذینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ کَالْمُفْسِدینَ فِی الْأَرْضِ أَمْ نَجْعَلُ الْمُتَّقینَ کَالْفُجَّارِ (28) کِتابٌ أَنْزَلْناهُ إِلَیْکَ مُبارَکٌ لِیَدَّبَّرُوا آیاتِهِ وَ لِیَتَذَکَّرَ أُولُوا الْأَلْبابِ (29) وَ وَهَبْنا لِداوُدَ سُلَیْمانَ نِعْمَ الْعَبْدُ إِنَّهُ أَوَّابٌ (30) إِذْ عُرِضَ عَلَیْهِ بِالْعَشِیِّ الصَّافِناتُ الْجِیادُ (31) فَقالَ إِنِّی أَحْبَبْتُ حُبَّ الْخَیْرِ عَنْ ذِکْرِ رَبِّی حَتَّی تَوارَتْ بِالْحِجابِ (32) رُدُّوها عَلَیَّ فَطَفِقَ مَسْحاً بِالسُّوقِ وَ الْأَعْناقِ (33) وَ لَقَدْ فَتَنَّا سُلَیْمانَ وَ أَلْقَیْنا عَلی کُرْسِیِّهِ جَسَداً ثُمَّ أَنابَ (34)﴾
تهدید علی(علیه السلام) به قائلین نسبتهای ناروا به داود(علیه السلام)
در جریان حضرت داود(سلام الله علیه) از وجود مبارک حضرت امیر رسیده است که اگر کسی گمان کند داود(سلام الله علیه) ـ معاذ الله ـ به ازدواج با همسر «اوریاء» آلوده شد، من او را دو حدّ میزنم: یکی اینکه نسبت به پیامبر خدا تهمتی را ناروا, روا دانست و یکی اینکه «حقّ الاسلام» ایجاب میکند.[1] در جریان حضرت داود ذات اقدس الهی اول قصه و آخر قصه را به عظمت و نزاهت و قداست داود یاد کرد؛ اول قصه این بود که ﴿وَ اذْکُرْ عَبْدَنا داوُدَ ذَا الْأَیْدِ إِنَّهُ أَوَّابٌ﴾؛[2] فرمود که داود «اوّاب» است و در پایان هم دارد که این بندهٴ خاصّ خداست ﴿وَ إِنَّ لَهُ عِنْدَنا لَزُلْفی وَ حُسْنَ مَآبٍ﴾؛[3] اول و آخر این قصه, قداست حضرت داود است.
فراموشی معاد علّت ارتکاب انسان به گناه
بعد در پایان فرمود مشکل بسیاری از مردم در ارتکاب به گناه این است که معاد را فراموش کردند ﴿بِما نَسُوا یَوْمَ الْحِسابِ﴾. یاد خدا بیاثر نیست، اما تأثیر مهمّی در فضایل اخلاقی و معاد دارد. اگر کسی یادش برود که در برابر کار و عقیده و گفتار و رفتار مسئول است و اگر خیال کند که آزاد و رهاست، آن وقت هر کاری را خواست انجام میدهد. برهان مسئله این است که اینها که گرفتار گناه و پیرو هوا هستند ﴿وَ لا تَتَّبِعِ الْهَوی فَیُضِلَّکَ عَنْ سَبیلِ اللَّهِ إِنَّ الَّذینَ یَضِلُّونَ عَنْ سَبیلِ اللَّهِ لَهُمْ عَذابٌ شَدیدٌ﴾ چرا؟ ﴿بِما نَسُوا یَوْمَ الْحِسابِ﴾.[4] درست است که یاد خدا تعیینکننده است; ولی خدایی که ﴿هُوَ الْأَوَّلُ وَ الْآخِرُ﴾[5] است، نه خدایی که «هُوَ الْأَوَّل» است؛ خدایی که ﴿إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ﴾[6] است، نه خدایی که فقط «إِنَّا لِلَّهِ» باشد؛ اگر کسی ـ خدای ناکرده ـ خود را رها ببیند دست به هر کاری میزند.
اقامه برهان بر ضرورت معاد با استفاده از طوایف متعدد آیات
برای ضرورت معاد ذات اقدس الهی چند برهان اقامه میکند: یکی اینکه انسان از بین نمیرود، دیگر اینکه انسان مرگ را میمیراند و نه اینکه بمیرد؛ این یک سلسله براهین خاصی است که از چند آیه استفاده میشود، اما مطلبی که روشنتر و شفافتر در مقام بیان باشد، چند آیه در قرآن است که ضرورت معاد را ثابت میکند؛ یکی اینکه اگر معادی نباشد, حساب و کتابی نباشد و هر کس در این عالَم هر چه کرد رهاست، این عالم باطل، عبث و بازیچه میشود. سه طایفه از آیات این سه نقص را نفی میکند؛ یکی همین آیه محلّ بحث در سوره «ص» است که فرمود: ﴿وَ ما خَلَقْنَا السَّماءَ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَیْنَهُما باطِلاً﴾؛ اینها باطل نیست که هر کسی هر کاری بخواهد انجام بدهد و در بخش پایانی سوره مبارکه «مؤمنون» هم فرمود اینها خیال میکردند که ﴿أَ فَحَسِبْتُمْ أَنَّما خَلَقْناکُمْ عَبَثاً وَ أَنَّکُمْ إِلَیْنا لا تُرْجَعُونَ﴾[7] عالَم عبث است. در بخشهای دیگر فرمود: ﴿وَ مَا خَلَقْنَا السَّمَاءَ وَ الْأَرْضَ وَ مَا بَیْنَهُمَا لاَعِبِینَ﴾؛[8] ما بازیگر نیستیم و این خلقت هم لعب و بازیچه نیست, پس این سه طایفه آیات لسان سلبی دارند و به اصطلاح قضیه سالبه هستند؛ یعنی خلقت عالم باطل نیست, خلقت عالم عبث نیست و خلقت عالم بازیچه نیست.
طایفه دیگر آیهای است که لسان آن لسان اثبات و موجبه است که ما عالم را به حق خلق کردیم؛ عالم را به حق خلق کردیم یعنی چه؟ یعنی اگر از ما سؤال کنید مصالح ساختمانی آسمان و زمین و نظام خلقت چیست، میگوییم مصالح ساختمانی آن حق است، وقتی حق شد هدف دارد؛ اگر چیزی باطل باشد, عبث باشد و بازیچه باشد که حق نیست. اینکه در بعضی از کتابها میگویند «حقّ مخلوقٌبه»[9] این حق است که عالَم به حق خلق شده است؛ در سوره مبارکه «جاثیه» آیه 22 به این صورت آمده است: ﴿وَ خَلَقَ اللَّهُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ بِالْحَقِّ﴾، یک مهندس و کارشناسی که یک بنا را ساخت میگوید من اینها را مثلاً با سیمان و آهن ساختم، مصالح ساختمانی این مسجد مثلاً سیمان است و آهن; ولی خدای سبحان فرمود مصالح ساختمانی خلقت, حقیقت است. اگر هر کسی هر حرفی زد, دروغی گفت, خلافی کرد, ظلمی کرد حساب و کتابی در عالم نباشد هرج و مرج میشود که این را قرآن نفی کرده و فرمود: ﴿فَهُمْ فی أَمْرٍ مَریجٍ﴾؛[10] مریج یعنی هرج و مرج, فرمود اینها در عالم هرج و مرج دارند زندگی میکنند و نمیدانند که نظم فاعلی دارد, نظم غایی دارد و بین نظم فاعلی و نظم غایی یک ساختار داخلی به نام نظام داخلی دارد؛ هیچ چیزی هرج و مرج نیست. فرمود این گروه ﴿فَهُمْ فی أَمْرٍ مَریجٍ﴾؛ اینها در هرج و مرج هستند، زیرا اگر از اینها سؤال کنی از کجا آمدید؟ میگوید نمیدانیم, کجا میروید؟ نمیدانیم, کجا باید بروید؟ نمیدانیم که این یعنی هرج و مرج. فرمود اینها در امر «مریج» هستند؛ ولی مؤمن در امر «مریج» نیست، مومن هرج و مرج ندارد. پس این بیان گاهی به صورت قضیه سالبه است که در سوره «ص» و مانند آن آمده است که خلقت عالم بر اساس بطلان، عبث، بازیچه و مانند آن نیست, گاهی به صورت موجبه است که بر اساس حقیقت است؛ حالا که بر اساس حقیقت شد لازمهٴ آن قضیه سالبه و این قضیه موجبه این است که افراد پایانشان یکسان نیست، اگر ـ معاذ الله ـ معادی نباشد «طالح» و «صالح» هر دو معدوم شوند، چون «لا میز فی الأعدام من حیث العدم»[11] فرقی بین مؤمن و کافر نیست و هر دو معدوم هستند؛ الآن در اینجا روی این میز کتاب مکاسب و کتاب کفایه نیست، بین این دو نیستها که فرقی نیست، چون هر دو معدوم میباشند، آن نبود با این نبود فرقی ندارد؛ گاهی ما در ذهن این دو کتاب را تصور کرده و فرق این دو کتاب را ذکر میکنیم، آن وجود ذهنی دارد، اما در فضای خارج و روی میز این هیچکدام از این دو کتاب نیست، شما بگویید نبودِ مکاسب با نبود کفایه فرقش چیست؟ هر دو معدوم هستند «لا میز فی الأعدام من حیث العدم»، فرمود اگر ـ معاذ الله ـ معادی نباشد مؤمن و کافر هر دو معدوم میباشند که آنگاه هر دو میشوند یکی, ما چنین کاری نمیکنیم. اینکه در چند جای قرآن دارد آیا مؤمن و کافر یکی هستند؟ آیا «صالح» و «طالح» یکی هستند؟ آیا پرهیزکار و تبهکار یکی هستند؟[12] معنایش این نیست که معادی هست و قیامتی هست و هر دو یکسان میباشند، آنها میگویند «اذا مات فات» و قرآن میفرماید اگر «إذا مات فات» باشد بین عادل و ظالم که هیچ فرقی نیست؛ معنای آن چنین است.
این مطلب را گاهی در سوره مبارکه «جاثیه» و گاهی هم در سایر سور بیان میکند؛ در سوره مبارکه «جاثیه» آیه 21 این است ﴿أَمْ حَسِبَ الَّذینَ اجْتَرَحُوا السَّیِّئاتِ أَنْ نَجْعَلَهُمْ کَالَّذینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ﴾! مشرک و بتپرست و گنهکار و تبهکار اینها نمیگفتند که ما مثل مؤمنین به بهشت میرویم، اینها میگویند: ﴿أَ إِذَا کُنَّا عِظَاماً وَ رُفَاتاً أَ إِنَّا لَمَبْعُوثُونَ﴾[13] اینها حرفشان این است، نه اینکه قیامتی هست و بهشتی هست و ما با هم به بهشت میرویم. خدا میفرماید اگر معادی نباشد، پس شما و آنها ـ ظالم و عادل ـ یکی هستید؛ یعنی این عالم میشود لغو، در حالی که ما چنین کاری نکردیم ﴿أَمْ حَسِبَ الَّذینَ اجْتَرَحُوا السَّیِّئاتِ أَنْ نَجْعَلَهُمْ کَالَّذینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ سَواءً مَحْیاهُمْ وَ مَماتُهُمْ ساءَ ما یَحْکُمُونَ * وَ خَلَقَ اللَّهُ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضَ بِالْحَقِّ وَ لِتُجْزَی کُلُّ نَفْسٍ بِمَا کَسَبَتْ وَ هُمْ لاَ یُظْلَمُونَ﴾.[14]
تبیین تعبیر قرآن از ضرورت معاد به ﴿لا رَیْبَ فیهِ﴾
پس این پنج, شش طایفه آیات مسئله معاد را به خوبی تبیین میکنند که بشود «بیّنالرشد»؛ لذا از معاد قرآن کریم به عنوان ﴿لا رَیْبَ فیهِ﴾[15] یاد میکند و قبلاً هم ملاحظه فرمودید که اصطلاح ﴿لا رَیْبَ فیهِ﴾ در قرآن, همانند اصطلاح «بالضروره» در فنّ منطق است، اگر گفتند «الأربعة زوج بالضروره»؛ یعنی این قضیه, قضیه ممکنه نیست, قضیه مطلقه نیست, بلکه قضیه ضروریه است. اگر خدای سبحان میفرماید: ﴿رَبَّنا إِنَّکَ جامِعُ النَّاسِ لِیَوْمٍ لا رَیْبَ فیهِ﴾؛[16] یعنی «بالضرورة», ﴿الم ٭ ذلِکَ الْکِتابُ لا رَیْبَ فیهِ﴾؛[17] یعنی «بالضرورة», این ﴿لا رَیْبَ فیهِ﴾؛ یعنی بیتردید، بیشک و شکبردار نیست؛ یعنی «بالضرورة» است، پس از معاد به عنوان یک قضیه «بالضرورة» یاد میکند؛ اینها براهینی است که ذات اقدس الهی یاد میکند، صرفنظر از اینکه انسان «کادح» است ﴿إِنَّکَ کادِحٌ إِلی رَبِّکَ کَدْحاً فَمُلاقیهِ﴾[18] که یک بحث خاصی از نظر معاد به این مضمون دارد که انسان نابود نمیشود؛ یک دشمن به نام مرگ دارد و در مصاف با مرگ, مرگ را میمیراند و از پا در میآورد و وارد صحنه برزخ میشود که بعد از ورود در برزخ, انسان است و مرگ نیست؛ وارد «ساهره» قیامت میشود، انسان است و مرگ نیست؛ وارد بهشت میشود، انسان هست و مرگ نیست که انسان مرگ را میمیراند، نه اینکه مرگ انسان را بمیراند. بنابراین معاد میشود «حقٌ» ﴿لا رَیْبَ فیهِ﴾.
علّت تذکّر بودن قرآن برای ﴿أُولُوا الْأَلْبابِ﴾
در این قسمت از آیات ذات اقدس الهی فرمود آیات قرآن را ما برای چند گروه نازل کردیم؛ برای ﴿یَتْلُوا عَلَیْهِمْ آیاتِهِ﴾[19] است، یک عدّه ﴿فَاقْرَؤُا ما تَیَسَّرَ مِنَ الْقُرْآنِ﴾[20] است, یک عدّه ﴿رَتِّلِ الْقُرْآنَ تَرْتیلاً﴾[21] است, یک عدّه﴿أَ فَلا یَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ﴾[22] است که اینجا فرمود: ﴿کِتابٌ أَنْزَلْناهُ إِلَیْکَ مُبارَکٌ لِیَدَّبَّرُوا آیاتِهِ﴾، اما دیگر «وَ لِیَتَذَکَّروا» نفرمود فاعل «یَتَذَکَّروا» را اسم ظاهر قرار داد نه ضمیر, اگر میفرمود: «لِیَدَّبَّرُوا آیاتِهِ وَ لِیَتَذَکَّروا» کافی بود، اما این کار را نکرد؛ برای اینکه «تَذکره» برای افراد عادی نیست, برای متفکّران نیست و برای محقّقان نیست, بلکه «تَذکره» برای ﴿أُولُوا الْأَلْبابِ﴾[23] است؛ یعنی کسانی که آن نشئه قبل یادشان است، بلد هستند، آن را حضور ذهن داشتند و فعلاً یادشان رفته است که قرآن او را «تَذکره» و یادآوری میکند. بنابراین ﴿أُولُوا الْأَلْبابِ﴾ با افراد دیگر خیلی فرق دارند؛ آنها اهل تدبّر, تحقیق و درس و بحث هستند، اینها اهل علمالوراثه میباشند که یادشان میآید که قبلاً این حرفها را شنیدهاند و الآن همان حرفها بازگو میشود ﴿وَ لِیَذَّکَّرَ أُولُوا الْأَلْبَابِ﴾.
ضرورت پرداختن به جریان داود(علیه السلام) با توجه به محفوف بودن به دو قداست
در جریان قصه حضرت سلیمان(سلام الله علیه) مانند قصه حضرت داود صدر و ذیل آن به قداست و نزاهت این بزرگوار آمیخته است، برای اینکه در اثنای قصه ممکن است کسی توهّم کند که ـ معاذ الله ـ خلافی, ترک اُولایی و چیزی از اینها ناشی شده است، اول قصه از عظمت و قداست اینها سخن به میان میآید, آخر قصه از عظمت و قداست اینها سخن به میان میآید, وسط قصه حرفهایی دارد که باید توجیه شود. در جریان حضرت داود ملاحظه فرمودید اوّلش این است که فرمود ﴿وَ اذْکُرْ عَبْدَنا﴾؛ تویِ پیغمبر به یاد داود باش! یعنی راهی که او رفته، تو هم باید همان راه را بروی! وقتی که به وجود مبارک حضرت میفرماید به یاد قصه داود باش او رهبری انقلاب را تشکیل داد ﴿وَ قَتَلَ دَاوُدُ جَالُوتَ﴾[24] رهبر انقلاب شد، حکومت تشکیل داد و با قِسط و عدل رفتار کرد تو به یاد او باش! معلوم میشود که او از هر نظر منزّه است. فرمود: ﴿وَ اذْکُرْ عَبْدَنا داوُدَ﴾ هم تو به یاد باش و هم او بندهٴ ماست, چرا بنده ماست؟ برای اینکه دارای قدرت الهی است یک و مرتّباً در صدد رجوع «الی الله» است دو, ﴿إِنَّهُ أَوَّابٌ﴾؛ یعنی پُررجوع است که این موارد در اول قصه و بعد در پایان قصه فرمود: ﴿فَغَفَرْنا لَهُ ذلِکَ وَ إِنَّ لَهُ عِنْدَنا لَزُلْفی وَ حُسْنَ مَآبٍ﴾ «زلفا» یعنی درجه «أَقْرَبِهِمْ مَنْزِلَةً مِنْکَ وَ أَخَصِّهِمْ زُلْفَةً لَدَیْکَ»[25] که در دعای «کمیل» هست، همین است. در جریان حضرت سلیمان اول قصه این است که فرمود: ﴿نِعْمَ الْعَبْدُ﴾ یک، ﴿إِنَّهُ أَوَّابٌ﴾ دو, در پایان قصه آیه چهل دارد ﴿وَ إِنَّ لَهُ عِنْدَنا لَزُلْفی وَ حُسْنَ مَآبٍ﴾؛ همین تعبیری که درباره داود(سلام الله علیه) هست، درباره سلیمان(سلام الله علیهما) هم هست، معلوم میشود وسط قصه اگر مطلبی است که نیاز به توضیح دارد باید تدبّر بیشتر کرد که مبادا به قداست این ذوات قدسی آسیب برسد؛ باید قصه و آیه و روایت را طوری معنا کرد که به این قداستها آسیبی نرسد، این محفوف به دو قداست, به دو تنزیه, به دو تکریم و به دو اجلال از این نظر است.
بعد میفرماید: ﴿وَ وَهَبْنا لِداوُدَ سُلَیْمانَ﴾. بعد از جریان آن شش پیامبر, قصه نُه پیامبر را ذکر میکند تا در مکه وجود مبارک پیغمبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) و اصحابشان برای تحمل شدائد, مبارزه تقیّهای و مانند آن آماده باشند که فرمود: ﴿وَ اذْکُرْ﴾؛ یعنی به یاد این نُه پیامبر باش.
مقصود از «هِبةالله» بودن سلیمان(علیه السلام) و تفاوت آن با عیسی(علیه السلام)
در جریان سلیمان فرمود بعضی از انبیا هستند که «هِبةالله» هستند؛ ما اینها را به برادر یا به پدرشان هبه کردیم، درباره اسحاق و یعقوب فرمود که به اینها هبه کردیم ﴿وَ وَهَبْنا لَهُ إِسْحاقَ وَ یَعْقُوبَ نافِلَةً﴾؛[26] وجود مبارک ابراهیم از ما فرزند خواست و ما به او اسحاق دادیم، اما دیگر از ما نوه نخواست، فرزند خواست ما به او فرزند دادیم ﴿وَ یَعْقُوبَ نافِلَةً﴾ که این ﴿نافِلَةً﴾ وصف یعقوب است، نافله یعنی زائد بر خواسته, چه اینکه نماز نافله زائد بر فریضه است؛ فرمود او از ما فرزند خواست ما به او اسحاق دادیم، نوه هم به او دادیم که این نوه نافله است. این دو هبه خدا نسبت به ابراهیم(سلام الله علیه) بود. در جریان حضرت موسی عرض کرد که کار سنگینی است، مبارزه با فراعنه مصر بسیار دشوار است، اینها ریشه چندین ساله دارند و قدرت هم دست اینهاست ﴿وَ اجْعَلْ لی وَزیراً مِنْ أَهْلی ٭ هارُونَ أَخی ٭ اشْدُدْ بِهِ أَزْری﴾[27] و مانند آن که خدا هم میفرماید: ﴿وَ وَهَبْنا لَهُ مِنْ رَحْمَتِنا أَخاهُ هارُونَ﴾؛[28] ما هارون را برای موسی(سلام الله علیهما) هبه قرار دادیم که بتوانند نظام فرعونی را ساقط کنند, پس گاهی هبه به صورت فرزند است، گاهی نوه است و گاهی به صورت برادر. در جریان داود و سلیمان فرمود: ﴿وَ وَهَبْنا لِداوُدَ سُلَیْمانَ نِعْمَ الْعَبْدُ إِنَّهُ أَوَّابٌ﴾ و در جریان یحیی نسبت به زکریا(سلام الله علیهما) فرمود: ﴿وَ وَهَبْنا لَهُ یَحْیی﴾.[29] یحیی «هبةالله» است, هارون «هبةالله» است, اسحاق «هبةالله» است, یعقوب «هبةالله» است، سلیمان «هبةالله» است، منتها همه اینها هبهٴ «معالواسطه» هستند; یعنی از راه پدر و از راه مادر ما اینها را هبه کردیم. اما در جریان مسیح که «هبةالله» است تعبیر خداوند این است که وقتی فرمود: ﴿فَأَرْسَلْنا إِلَیْها رُوحَنا فَتَمَثَّلَ لَها بَشَراً سَوِیًّا﴾[30] و مریم(سلام الله علیها) که این ناشناس را دید گفت: ﴿أَعُوذُ بِالرَّحْمنِ مِنْکَ إِنْ کُنْتَ تَقِیًّا﴾،[31] این فرشتهٴ متمثّل شده گفت من مأمورم که ﴿لِأَهَبَ لَکِ غُلاماً زَکِیًّا﴾؛[32] من مأمورم که هبهٴ الهی را به شما برسانم، پس مسیح(سلام الله علیه) میشود «هبةالله» «بلاواسطه» ـ البته وساطت فرشته هست ـ اما آن بزرگوارها هبه «معالواسطه» هستند که از راه پدر و مادر عادی هبه میباشند، اینجا هم وجود مبارک سلیمان «هبةالله» است که فرمود: ﴿وَ وَهَبْنا لِداوُدَ سُلَیْمانَ﴾.
أوّاب بودن سلیمان(علیه السلام) دال بر عبودیت او
اما این بندهٴ خوبی است و سرّ عبودیّت او «أوّاب» بودن اوست که پُررجوع است، «آبَ» یعنی «رَجَع», «أوّاب» یعنی خیلی رجوع میکند، او دائماً در حال رجوع است، نه اینکه رفته و برمیگردد؛ این کسی که راه بازگشت به سوی خدا را ادامه میدهد «أوّاب» است، نه اینکه به سوی خدا میرود و برمیگردد. کسی که قوس صعود را دائماً ادامه میدهد میشود «رجّاع», «أوّاب» و مانند آن، نه اینکه گاهی میرود و دوباره برمیگردد که ما بگوییم این چند بار برگشت، ادامه برگشتِ اوّلی همان «أوّاب» بودن است ﴿إِنَّهُ أَوَّابٌ﴾ و پایان قصه هم یعنی آیه چهل این است: ﴿وَ إِنَّ لَهُ عِنْدَنا لَزُلْفی وَ حُسْنَ مَآبٍ﴾، پس معلوم میشود قصهای که دو طرف آن قداست و نزاهت است و محفوف به عصمت و کرامت است، طرزی باید این قصه را معنا کرد که به هیچجا آسیب نرسد.
استفاده دفاعی سلیمان(علیه السلام) از اسبهای تربیتشده و «سان» در مقابل او
فرمود: ﴿إِذْ عُرِضَ عَلَیْهِ بِالْعَشِیِّ الصَّافِناتُ الْجِیادُ﴾، «عَشیّ» یعنی نزدیکهای غروب و شامگاه, در برابر صبح که بامداد است؛ هنگام غروب اسبهای خوب و دونده و قدرتمندی که از این «خیل» به نام «صافنات» یاد کردند و جود و بخشش اینها در دوندگی اینها, قدرت اینها, تربیتشدهٴ اینها در مبارزات نظامی بود که اینها را برای جنگ میخواستند، منتها وجود مبارک سلیمان جنگهای دفاعی تشکیل داد و اینها تقریباً به منزله نیروی زرهی آن حضرت بودند؛ وقتی سلطان بود و خصمی هم مانند ملکه سبا و مانند آن در برابر او بودند، قدرت سلیمانی را که نمیشناختند تهدید میکردند و مانند آن, ایشان ناچار بود از این قدرت «سان» ببیند که این خود عبادتی بود.
تبیین ابهام در قضا شدن نماز سلیمان(علیه السلام) در «سان» نظامی
چند آیه در این مسئله هست که در این آیات اصلاً نامی از «شمس» و «صلات» نیست. برخی از مفسّران میگویند حالا شما اینکه گفتید وجود مبارک سلیمان داشت سان میدید، کمکم آفتاب غروب کرد و نماز او قضا شد، دوباره آفتاب را برگرداندند تا نماز بخوانند، در آن آیه که اصلاً سخن از «شمس» و «صلات» نیست! در آیه بله نیست، اما چند روایت است که مرحوم کلینی و دیگران نقل کردند، در بعضی از آن روایات نام وجود مبارک سلیمان و «صلات» هست، اما سخن در تفسیر از آیه بودن نیست، اما بعضی از روایات ناظر به این آیه است و دارد آیه را تفسیر میکند؛ حالا چقدر آن روایات میتواند مسیر این آیه را برگرداند این خیلی روشن نیست، لکن ابزار کار را قرآن دست ما داد. میبینید مرحوم شیخ طوسی وقتی این آیه را معنا میکند، طرزی معنا میکند که با اول و آخر این قسمت با هم بسازد که آیا سان دیدن وجود مبارک سلیمان از این نیروهای دونده و مبارز یعنی ﴿الصَّافِناتُ الْجِیادُ﴾ طوری بود که مانع اصلِ «صلات» شد یا مانع وقت فضیلت «صلات» شد؟ آیا مانع «صلات» فریضه شد یا مانع «صلات» نافله شد؟ چون مستحب است که نماز فریضه عصر را وقت خاصی بخوانند، اینها یک وقت مشترک دارند, یک وقت مختصّ دارند و یک وقت «إجزاء»؛ آن پایان غروب وقت «إجزاء» است, اول وقت مثلاً مختصّ به نماز ظهر یا نماز مغرب است, وسطها وقت مشترک است، اما غیر از وقت مختصّ و غیر از وقت مشترک یک زمان وقت هم هست به نام وقت فضیلت که وقت فضیلت نماز مغرب تا چه وقت است؟ وقت فضیلت نماز عشا از چه وقت شروع میشود؟ یک وقت فضیلت هست, یک وقت مختصّ هست و یک وقت مشترک; حالا کدام یک از اینها فوت شد؟ اصلِ «صلات» که مطرح نیست، آن هم پیغمبر خدا(علیه و علی نبیّنا و آله علیهم الصلاة و علیهم السلام) اینها سعی میکردند آن افضل را رعایت کنند. خیلی روشن نیست که منظور فریضه است یا نافله, وقت مشترک است یا وقت «إجزاء» است یا وقت فضیلت است، چیزی روشن نیست.
لزوم توجّه به نزاهت سلیمان از نقصِ در قضا شدن نماز
در قصهای که اول و آخر آن از قداست و نزاهت این بزرگوار سخن به میان میآید باید طرزی معنا شود که با این صدر و ذیل هماهنگ باشد و با چیزی مخالف نباشد این یک مطلب. بر فرض هم اگر مهم بود که نماز واجب از بین رفت، مستحضرید کسی که به إذن الهی قدرتی دارد با فرشتههایی که مأمور و مدبّرات آسمان هستند و مسیر آسمان و زمین را رهبری میکنند شمس را برگرداند مشکلی ندارد، این دو و از طرفی هم اینکه این تشریفات اسبسواری و مسابقات اسب و مانند آن نبود، بلکه این نظیر نیروی رزمی و زرهی یک فرمانده قواست، وجود مبارک سلیمان چنین مسئولیتی دارد.
همتایی عبادی «مرابطه» در جهاد و اعتکاف در مسجد
شما میبینید دین اعتکافی در مسجد دارد که همه ما میشناسیم, «مرابطه»ای دارد که اعتکاف در مرز است و آن را کمتر میشناسیم، برای اینکه کمتر آن کار را کردیم و کمتر کسی توفیق پیدا میکند که حداقل سه روز و حداکثر چهل روز برود مرزداری کند، مسجد چون آمدنش رایگان است جا پیدا نمیشود؛ اما مرزداری هم همین اعتکاف است، منتها در اعتکاف میگویند روزه بگیر و بخواب و در آنجا میگویند نخواب که مبادا اسیر شوی. اینکه در کتابهای جهاد مسئله «مرابطه» را در متن فقه ذکر میکنند، برای همین است؛ آنجا مشتری ندارد، اما مسجد چهارده هزار, پانزده هزار, شانزده هزار چون کار رایجی است و ارزان است مشتری دارد. مرزداری «مرابطه» اعتکاف سه روزه است؛ یعنی کمتر از سه روز مشروع نیست. یک وقت است کسی سرباز است، به او میگویند یک روز بمان یا دو روز پُست بده که حرف دیگری است؛ اما بخواهد این مستحبّ دینی را عمل کند، این قصد دارد، مستحب است، حساب و کتاب خاصّ خودش را دارد که باید بگوید من قصد «مرابطه» کردم, نیّت «مرابطه» کردم «لله سبحانه و تعالی»؛ این اگر در دو روز و نصف هم باشد مقبول نیست، مثل اعتکاف دو روز و نصف. این یک امر عبادی است، وقتی دین است و نظام اسلامی هست مرزداری هم مثل اعتکاف عبادت است که اقلّ آن سه روز است و اکثر آن چهل روز است، حالا اینجا در اعتکاف نگفتند که اکثر آن چهل روز است؛ اکثر آن بیش از سه روز است، حالا گاهی نظیر اعتکافهای وجود مبارک پیغمبر ده روز بود. غرض این است که وقتی اول و آخر قصه دو طرف را خدا با عظمت و قداست و نزاهت میبندد ما باید حواسمان جمع باشد و طرزی این آیات را معنا کنیم که ذرّهای به قداست سلیمان آسیب نرسد و اگر نفهمیدیم، مثل اینکه خیلی از چیزها را نمیفهمیم علم آن را به اهلش که اهل بیت هستند واگذار میکنیم، مگر بنا شد ما همه چیز را بفهمیم یا ادعا میکنیم همه چیز را میفهمیم؟! آن مقداری که میفهمیم این است که اینها منزّه هستند، برای اینکه در ابتدا فرمود: ﴿نِعْمَ الْعَبْدُ إِنَّهُ أَوَّابٌ﴾ و آخر آن هم فرمود: ﴿وَ إِنَّ لَهُ عِنْدَنا لَزُلْفی وَ حُسْنَ مَآبٍ﴾ این دو طرف را بست، وسط آن این قصه است، ما باید طرزی معنا کنیم که با اول و آخر آن بسازد، اگر هم موفق نشدیم علم آن را به اهلش واگذار میکنیم، اینطور نیست که بگوییم حالا نماز قضا شده، حالا عیب ندارد، حالا کار نظامی است، اینطور نمیشود؛ آن هم خیلی وضع روایات روشن نیست، بعضی از روایات است که وضع آنها روشن است، اما تا چه اندازه آن روایت بتواند مسیر آیه را عوض کند اینطور نیست.
اهمیت زمان در مرزداری و عبادت بودن آن
غرض آن است که اولاً سان دیدن ایشان نظیر سان دیدن بعضی افرادی که دارای خیل هستند و به عنوان تکاثر در ثروت از زیبایی و ثروت انباشته میکنند چنین نبود، این حاکم بود، فرمانده کلّ قوا بود و میخواهد سان ببیند، این عبادت است و نشانه عبادت او هم همان «مرابطه» و مرزداری است. غرض این است که اگر حکومت, حکومتِ دینی است که هست و اگر نظام, نظامِ اسلامی است که هست، یک اعتکاف دارد در مسجد و یک اعتکاف دارد در مرز که اسم آن را نمیگویند اعتکاف، اسم آن را میگویند «مرابطه»؛ این اعتکاف را چون مشروط به صوم است در پایان کتاب صوم ذکر میکنند و آنچه به عنوان جهاد و دفاع و فداکاری است، در کتاب جهاد ذکر میکنند؛ این عبادت است و قصد قربت میخواهد، در ابتدا مستحب است، اگر کسی قیام نکرد واجب کفایی است و اگر احدی قیام نکرد میشود واجب عینی, خیلیها قدرت «مرابطه ندارند»، در روایات و در بحثهای فقهی هست که به «مرابطین» کمک میکنند؛ یکی اسب میدهد, یکی آذوقه میدهد, یکی نیروی کمکی میدهد که این برود روی قلّه و مرز را نگه بدارد. همه شهدا برای ما عزیز هستند، اما این چند نفری که بالای کوههای کردستان ـ هر وقت من این قصه را میشنوم واقعاً منقلب میشوم ـ این عزیزان آنقدر در یخ ایستادند که یخ زدند و همه این ثوابها و برکاتی که نظام دارد, مسجدها دارند, قرآن عرضه شده به محضر جامعه آمده نهجالبلاغه و اینها آمدند، اوّلین ثواب را امام و شهدا میبرند و بعد دیگران, این چیزی است که آدم از نزدیک که بررسی کند واقعاً منقلب میشود؛ این چند نفر جوان آنقدر ایستادند و مرزداری کردند تا یخ زدند. همینها بودند! اینها را همین آیات و روایات برده، اینها که از جای دیگر نیامدند.
بدون محذور بودن قضای نماز سلیمان(علیه السلام) با توجّه به اهمیت کار نظامی
غرض این است که اگر مرزدار, اگر وجود مبارک سلیمان است, اگر فرمانده کلّ قواست, اگر نظامی دارد و اگر میخواهد کشور خود را حفظ کند سان دیدن یعنی این; حالا اگر رفته در میدان به تعبیر سیدناالاستاد سان دید و یک مقدار طول کشید و نماز قضا شد، این چه محذوری دارد؟![33] برای اینکه کار اهمّی در کار است؛ لذا بعضی از بزرگان گفتند شما آیه را چرا اینطور معنا میکنید؟ «أحببت حبّ الخیری» که خیر بودن آن «عن ذکر ربّه» است، چون خدای سبحان فرمود «خیل» اسب که بتوانید با آن دین را یاری کنید خیر است. چرا وجود مبارک پیغمبر(ص) فرمود: «إِنَ الْخَیْرَ کُلَّ الْخَیْرِ مَعْقُودٌ فِی نَوَاصِی الْخَیْلِ إِلَی یَوْمِ الْقِیَامَةِ»؛[34] در پیشانی اسب بهشت است، کدام اسب را میگوید؟ این اسب اسبسواری میدان بازی را میگوید یا آن اسب میدان مبارزه را میگوید؟ خدا بعضی از دوستان ما را غریق رحمت کند! میگفت ما یک مختصر آب بردیم که فقط به جهت جیرهبندی تشنه نمیریم، میگفت همه ما وضو را در همان کوههای بالای کردستان با تیمّم میخواندیم، چون مسیر آب بردن بالای کوه در تیر رأس حمله منافقین بود، این سیّد بزرگوار از علمای بزرگ بود, از دوستان ما بود و از ائمه جماعات این شهر بود، حشر ایشان با اجداد گرامیشان! او صریحاً به من میگفت که ما فقط یک مقدار آب بردیم و جیرهبندی بود که هیچکدام ما وضو نمیگرفتیم؛ یعنی نمیتوانستیم وضو بگیریم و فقط با تیمّم نماز میخواندیم که از عطش نمیریم تا مرز را حفظ کنیم. اگر در چنین فضایی بود و آدم یک بررسی کرد مقداری انجام فریضه نماز طول کشید، این به جایی برنمیخورد، اهمّی را بر مهم مقدم داشت؛ درست است نماز عمود دین است،[35] اما قضا دارد؛ آن مرزداری که قضا ندارد زمان را از دست بدهی اسیر میشوی. اینچنین نیست که تا بگوییم نماز عمود دین است غیر عمود را بر عمود مقدّم داشتند، نه خیر این قضا دارد, بدل دارد، مندوحه دارد و یک وقت هم مخصوصاً برای آن حضرت بود که «ردّ الشمس» ممکن بود؛ اما اینکه قضا ندارد، وقتی دشمن آمده او را گرفته چطور قضا به جا بیاورد؟ در این زمینه آیات و روایاتی هم هست که ـ انشاءالله ـ برای جلسه بعد ذکر میشوند.
«و الحمد لله ربّ العالمین»
[1]. مجمع البیان، ج8، ص736؛ «لااُوتِیَ بِرَجُل یَزْعَمُ داوُدَ تَزَوَّجَ امْرَئَةَ اوریّا اِلاّ جَلَدْتُهُ حَدَّیْنِ حَدّاً لِلْنُّبُوَّةِ وَ حَدّاً لِلْاِسْلامِ».
[2]. سوره ص, آیه17.
[3]. سوره ص, آیه25.
[4]. سوره ص, آیه26.
[5]. سوره حدید, آیه3.
[6]. سوره بقره, آیه156.
[7]. سوره مؤمنون, آیه115.
[8]. سوره انبیاء, آیه16.
[9]. اسرار الحکم، ص191.
[10]. سوره ق, آیه5.
[11]. شرح المنظومه، ج2، ص191.
[12]. سوره ص, آیه27؛ ﴿أَمْ نَجْعَلُ الْمُتَّقینَ کَالْفُجَّارِ﴾.
[13]. سوره اسراء, آیه49.
[14]. سوره جاثیه, آیات21 و 22.
[15]. سوره آل عمران, آیات9 و 25؛ سوره نساء, آیه87؛ سوره انعام, آیه12 و... .
[16]. سوره آل عمران, آیه9.
[17]. سوره بقره, آیات1 و 2.
[18]. سوره انشقاق, آیه6.
[19]. سوره آل عمران, آیه164؛ سوره جمعه, آیه2.
[20]. سوره مزمل, آیه20.
[21]. سوره مزمل, آیه4.
[22]. سوره نساء, آیه82؛ سوره محمد, آیه24.
[23]. سوره ابراهیم, آیه52.
[24]. سوره بقره, آیه251.
[25]. مصباح المتهجد، ج2، ص850.
[26]. سوره انبیاء, آیه72.
[27]. سوره طه, آیات29 ـ 31.
[28]. سوره مریم, آیه53.
[29]. سوره انبیاء, آیه90.
[30]. سوره مریم, آیه17.
[31]. سوره مریم, آیه18.
[32]. سوره مریم, آیه19.
[33]. تفسیر المیزان، ج17، ص203.
[34]. الکافی(ط ـ اسلامی)، ج5، ص9.
[35]. المحاسن(برقی)، ج1، ص44؛ «الصَّلَاةُ عَمُودُ الدِّینِ».