اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
بسم الله الرحمن الرحیم
﴿شَرَعَ لَکُمْ مِنَ الدِّینِ ما وَصَّی بِهِ نُوحاً وَ الَّذی أَوْحَیْنا إِلَیْکَ وَ ما وَصَّیْنا بِهِ إِبْراهیمَ وَ مُوسی وَ عیسی أَنْ أَقیمُوا الدِّینَ وَ لا تَتَفَرَّقُوا فیهِ کَبُرَ عَلَی الْمُشْرِکینَ ما تَدْعُوهُمْ إِلَیْهِ اللَّهُ یَجْتَبی إِلَیْهِ مَنْ یَشاءُ وَ یَهْدی إِلَیْهِ مَنْ یُنیبُ (13) وَ ما تَفَرَّقُوا إِلاَّ مِنْ بَعْدِ ما جاءَهُمُ الْعِلْمُ بَغْیاً بَیْنَهُمْ وَ لَوْ لا کَلِمَةٌ سَبَقَتْ مِنْ رَبِّکَ إِلی أَجَلٍ مُسَمًّی لَقُضِیَ بَیْنَهُمْ وَ إِنَّ الَّذینَ أُورِثُوا الْکِتابَ مِنْ بَعدهمْ لَفی شَکٍّ مِنْهُ مُریبٍ (14)﴾
علت ارتکاب معاصی با توجه به ایمان افراد
قبلاً روشن شد که در درون انسان شئون گوناگونی است که بعضیها مسئول اندیشه و علم هستند و برخی مسئول انگیزه و عمل میباشند. ایمان جزء وظایف عقل عملی است که کاری به مسئله عقل نظری ندارد؛ یعنی آن شأنی که ادراکات به عهده اوست، او کاری به مسئله ایمان و کفر ندارد، او فقط میفهمد، معرفت برای اوست؛ امّا قبول و پذیرش برای عقل عملی است. همانطوری که علم درجاتی دارد، ایمان هم مراتبی دارد. نفس به وسیله عقل عملی بخواهد عصاره عقل نظری؛ یعنی عصاره اندیشه را به جان خود گِره بزند، گاهی محکم گره میزند که میشود «ایمان مستقر»، گاهی سرانگشتی گره میزند که میشود «ایمان مستودع»؛ لذا در روایات فرمودند ایمان دو قسم هست: «مستقر» و «مستودع».[1] اینکه فرمودند ایمان «مستقر» تا لحظه مرگ دوام دارد و ایمان «مستودع» گاهی هست و گاهی لغزش دارد، بر اساس همین گِره زدن است؛ یعنی عقیده، این گِره دوم که باور هست که عصاره علم را به جان گِره میزند یا محکم گره میزند که میشود «ایمان مستقر» یا شُل و نرم گره میزند که میشود ایمان ضعیف. ایمان ضعیف با معصیت همراه میشود، ایمان قوی با معصیت همراه نمیشود، برای اینکه ایمان قوی شد، مؤمن کسی است که «کَالْجَبَلِ لَا تُحَرِّکُهُ الْعَوَاصِف»،[2] هیچ حادثه تلخ یا شیرین او را نمیلرزاند، بنابراین اگر گاهی ایمان هست و معصیت، برای این است که این شخص آن مطلب را به جان خود خیلی آرام گِره زد.
تشبیه ایمان مستقر و مستودع به مَثَل معروف عرب
مَثل معروفی است در بین اعراب که میگویند: «یداک أوکتا و فوک نفخ»[3] که احیاناً در بعضی از کتابها این مثل مطرح است. آن روزها که مسئله قایق و بَلَم و اینها نبود، با همین مَشک پرباد از یک طرف «شطّ» به طرف دیگر میرفتند؛ یعنی این مشکها را پر از باد میکردند و محکم درِ آن را میبستند و با همین مشک پرباد از یک طرف شط به طرف دیگر شط میرفتند. کسی که عجله داشت کم میدمید و آهسته دهنه مشک را میبست، وسط نهر این دهنه مشک باز شد و باد آن تخلیه شد و این انسان در حال غرق از افرادی که در ساحل بودند تقاضای کمک کرد، آنها گفتند: «یداک اوکتا و فوک نفخ»؛ یعنی دهنِ تو دمید و دست تو دهنه مشک را بست، میخواستی بیشتر بِدَمی و محکمتر ببندی! این «یداک اوکتا»؛ یعنی دو دست تو دهنه مشک را بست، «و فوک نفخ» دهن تو دمید؛ این مَثل معروفی در بین اعراب شد، ایمان هم همینطور است! بعضیها با محکم دمیدن و محکم بستن مؤمن میشوند، این ﴿قُولُوا قَوْلاً سَدیداً﴾[4] هست «ایمان مستقر» هست و مانند آن؛ یک وقت است که آرام یک چیز مختصری را به عنوان مراسم سنّتی قبول کرده؛ این داعیه بر امتثال ندارد. این فرق بین «ایمان مستقر» و «ایمان مستودع» است؛ لذا در بخشی از آیات دارد که ﴿وَ لکِنْ قُولُوا أَسْلَمْنا وَ لَمَّا یَدْخُلِ الْإیمانُ فی قُلُوبِکُمْ﴾[5] در جانتان راه پیدا نکرده است؛ شما به حسب ظاهر پذیرفتید، امّا در جانتان جا نگرفت.
نقض معیار محقق کلینی در تشخیص صفات ذات از فعل
امّا در جریان اینکه ضابطهای مرحوم کلینی(رضوان الله علیه) درباره وصف ذات و وصف فعل بیان کردند و فرمودند: وصف ذات آن است که یکجانبه باشد و دو طرف نداشته باشد و خدا فقط به یک طرف آن متّصف باشد، مثل حیات، مثل علم، مثل قدرت و مانند آن که خدا فقط به حیات متّصف است، به علم متّصف است، به قدرت متّصف است و به مقابل اینها که موت و جهل و عجز باشد متّصف نیست؛ امّا صفاتی که دو طرف دارند و خدای سبحان به هر دو طرف متّصف است، آن صفت، صفت فعل است نه صفت ذات. سؤال این است که عدل صفت فعل خداست، مقابل آن ظلم است و هرگز ذات اقدس الهی به ظلم متّصف نیست و این با مبنای مرحوم کلینی(رضوان الله علیه) سازگار نیست. دو مطلب است که کاملاً باید از هم جدا شود: یکی اینکه موجبه کلیه «کنفسها» منعکس نیست، یک؛ یکی اینکه مبنای مرحوم کلینی و امثال کلینی این است که مسئله عدل را صفت ذات میدانند، صفت فعل نمیدانند؛ عزّت را، عدل و حِلم را اینها صفت ذات میدانند؛ امّا آن مطلب اول که موجبه کلیه «کنفسها» منعکس نمیشود این است که هر چه دو طرف دارند و خدای سبحان به هر دو طرف متّصف است، آن صفت، صفت فعل است؛ مثل رضا و غضب، قبض و بسط و مانند آن که «یقدر و یقبض، یفتح و یمسک» که هر دو در سوره مبارکه «فاطر» آمده است، از عدّهای راضی است، نسبت به عدّهای غضبان است؛ رضا و غضب که ﴿ما یَفْتَحِ اللَّهُ لِلنَّاسِ مِنْ رَحْمَةٍ فَلا مُمْسِکَ لَها﴾،[6] فتح و اِمساک و همچنین اراده و کراهت که ﴿کُلُّ ذلِکَ کانَ سَیِّئُهُ عِنْدَ رَبِّکَ مَکْرُوهاً﴾[7] این اراده و کراهت، آن رضا و غضب، آن فتح و امساک اینها دو طرف دارند و خدا به هر دو طرف متّصف است و این صفت، صفت فعل است؛ این یک موجبه کلیه است؛ یعنی هر صفتی که دو طرف دارد و خدای سبحان به هر دو طرف متّصف است این صفت، صفت فعل است و این موجبه کلیه است، موجبه کلیه «کنفسها» منعکس نمیشود و عکس موجبه کلیه، موجبه جزئیه است، معنایش این نیست که هر چه صفت فعل است باید اینچنین باشد، بلکه هر چه این هست، صفت فعلیه است، نه اینکه هر چه صفت فعلیه است این باشد.
عدم اتّصاف خدای سبحان به مقابل صفات ذاتِ دارای آن
مطلب دوم این است که بعد از اینکه این حرف را مرحوم کلینی در کافی بیان کردند، میفرمایند آن صفاتی که مقابل دارد و خدای سبحان به آن مقابل متّصف نیست، مثل این که عدل مقابل دارد، عزّت مقابل دارد، حلم مقابل دارد، خدای سبحان به مقابل عزّت که ذلّت است متّصف نیست و مقابل عدل که ظلم است متّصف نیست، به مقابل حلم که عجله است متّصف نیست، این صفات، صفات ذات هستند؛ منتها حالا این مطلب لوازمی دارد که مرحوم کلینی و همفکران او بعید است به این لوازم ملتزم باشند؛ ولی غرض این است که مبنای مرحوم کلینی آن دومی است، آن تحلیل اوّلی در فرمایش کلینی نمیشود که موجبه کلیه «کنفسها» منعکس نمیشود، ایشان بر اساس همان روالی که هر چه مقابل دارد و خدای سبحان به مقابل آن متّصف نمیشود و صفت، صفت ذات است میفرمایند عدل، عزّت، حلم این صفات، صفات ذات است.
تبیین علم خدای سبحان و معیار صفات ذات در کتاب کافی
حالا این دو مطلب را از کافی مرحوم کلینی بخوانیم. یک مطلب مربوط به بحث دیروز است که علم خدای سبحان نامتناهی است آن روایت را بخوانیم، بعد هم معیار صفات ذات و صفات فعل را بیان کنیم. مرحوم کلینی(رضوان الله علیه) در جلد اول کافی، در بحث صفات ذات و صفات فعل، ـ چون کافی چندین چاپ شده است این چاپی که فعلاً دست ماست ـ صفحه 107 به بعد هست؛ ولی همان جلد اول عنوانش هست «بَابُ صِفَاتِ الذَّات» که یک عنوان است، «بَابُ الْإِرَادَةِ أَنَّهَا مِنْ صِفَاتِ الْفِعْلِ وَ سَائِرِ صِفَاتِ الْفِعْل»[8] این هست، بعد در صفحه 111 «جُمْلَةُ الْقَوْلِ فِی صِفَاتِ الذَّاتِ وَ صِفَاتِ الْفِعْلِ» که فرمایش خود مرحوم کلینی آمده است. مستحضرید که مرحوم کلینی در کافی از خودش فرمایشی خیلی کم و اندک دارد، یکی از فرمایشات او همینجاست و یکی هم در ذیل خطبه نورانی وجود مبارک حضرت امیر(سلام الله علیه) در توحید است که آنجا هم چند جمله بیان لطیف دارد.
دیدگاه مرحوم کلینی دربارهٴ خطبهٴ توحیدی علی(علیه السلام) و نظر صدرالمتألهین بر آن
مرحوم کلینی بعد از نقل آن خطبه توحیدی که حضرت در وصف توحید ذات اقدس الهی دارد ـ در جریان جنگ صفین که میخواست بار دوم اینها را اعزام کند ـ نظیر تحدّی قرآن تحدّی میکند که اگر جمیع جن و انس جمع شوند و در بین آنها پیغمبری نباشد و بخواهند در وصف توحیدی ذات اقدس الهی سخن بگویند، احدی مِثل این خطبه نمیتواند بیاورد: ﴿لَئِنِ اجْتَمَعَتِ الْإِنْسُ وَ الْجِنُّ عَلی أَنْ یَأْتُوا بِمِثْلِ هذَا الْقُرْآنِ لا یَأْتُونَ بِمِثْلِهِ﴾.[9] مرحوم کلینی دارد که اگر جن و انس جمع شوند و در بین اینها پیامبری نباشد و بخواهند توحید الهی را تبیین کنند، هرگز چنین حرفی ندارند،[10] این فرمایش مرحوم کلینی است. شارحان اصول کافی آنها که بخشهای اصول کافی را میخواستند شرح کنند که قسمت مهم آن به وسیله مرحوم صدرالمتألهین و اینها شرح شد، بعد از مرحوم صدرالمتألهین، مرحوم مجلسی اول و مرحوم مجلسی دوم، اینها این بحثها را دارند. مرحوم مجلسی هر جا که حرفهای دقیق باشد میگوید «قال بعض المحقّقین»، این «بعض المحقّقین» همان مرحوم صدرالمتألهین است که شرح اصول کافی دارد؛ شرح ایشان قبل از شرح مرحوم مجلسی اول و مرحوم مجلسی دوم است.
مرحوم صدرالمتألهین در شرح این قسمت از اصول کافی میفرماید: مرحوم کلینی باید این جمله ذیل را اضافه میکردند، مرحوم کلینی که گفتند اگر تمام جن و انس جمع شوند و در بین اینها پیامبری نباشد، نمیتوانند خطبهای در توحید مثل حضرت امیر بیاورند، باید این جمله را اضافه میکرد که اگر از اعاظم پیامبران نباشد، اگر پیامبر دیگر هم بود نمیتوانست مثل علی حرف بزند![11] این مربوط به آن خطبه بود.
روایت دال بر نامتناهی بودن علمِ الهی در کتاب کافی
این روایتی که در بحث دیروز به آن اشاره شده است این است ـ البته اینجا فرمایش کلینی نیست، فقط ایشان نقل میکنند ـ روایت مرحوم کلینی از «مُحَمَّدُ بْنُ یَحْیَی عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ الْحُسَیْنِ عَنْ صَفْوَانَ بْنِ یَحْیَی عَنِ الْکَاهِلِیِّ قَالَ: کَتَبْتُ إِلَی أَبِی الْحَسَن(علیه السلام) فِی دُعَاء»؛ من در نامهای این دعا را نوشتم و گفتم: «الْحَمْدُ لِلَّهِ مُنْتَهَی عِلْمِه»، من این را در نامه نوشتم؛ تا آنجا که علم خداست خدا را حمد میکنم. وجود مبارک «أَبِی الْحَسَن» امام کاظم(سلام الله علیه) در جواب نامه اینچنین فرمود: «فَکَتَبَ إِلَیَّ» مرقوم فرمودند: «لَا تَقُولَنَّ مُنْتَهَی عِلْمِه»؛ نگو «الْحَمْدُ لِلَّهِ مُنْتَهَی عِلْمِه»، برای اینکه «فَلَیْسَ لِعِلْمِهِ مُنْتَهًی»؛ علم خدا نامتناهی است «وَ لَکِنْ قُلْ مُنْتَهَی رِضَاه»؛ اگر خواستی این کلمه «مُنْتَهَی» را به کار ببری بگو «مُنْتَهَی رِضَاه»، چون رضای خدا محدود است و به غضب میرسد؛ یک عدّه ﴿فَعَلَیْهِمْ غَضَبٌ مِنَ اللَّهِ﴾[12] است، یک عدّه ﴿مَغْضُوبِ عَلَیْهِمْ﴾[13] هستند، یک عدّه ﴿رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ﴾[14] هستند، رضا محدود است؛ آنکه مورد رضای حضرت باریتعالی است اهل بهشت است، آنکه مورد غضب حضرت است اهل دوزخ هست، رضا که صفت فعل است متناهی است و مقابل دارد؛ امّا علم که صفت ذات است متناهی نیست و مقابل ندارد، این روایتی بود که در بحث دیروز اشاره شد.
بیان معیار صفات ذات و فعل در کتاب کافی
امّا در فرمایش مرحوم کلینی عنوان بحث این است که «جُمْلَةُ الْقَوْلِ فِی صِفَاتِ الذَّاتِ وَ صِفَاتِ الْفِعْلِ» میفرمایند: «إِنَّ کُلَّ شَیْئَیْنِ» که «وَصَفْتَ اللَّهَ بِهِمَا وَ کَانَا جَمِیعاً فِی الْوُجُودِ» صفت وجودی باشد نه عدمی، هر دو صفت وجودی باشد و خدای سبحان به هر دو متّصف باشد، این صفت، صفت فعل است. بنابراین عدل در مقابلش صفت وجودی نیست، صفت عدمی است، چون نقص است. ظلم، تجاوز از حد است، رعایت نکردن است که یک امر عدمی است، رعایت نکردن آن نظم و قانون است: «إِنَّ کُلَّ شَیْئَیْنِ وَصَفْتَ اللَّهَ بِهِمَا وَ کَانَا جَمِیعاً فِی الْوُجُودِ فَذَلِکَ صِفَةُ فِعْلٍ» این صفت فعل خداست نه صفت ذات «وَ تَفْسِیرُ هَذِهِ الْجُمْلَةِ» این است «أَنَّکَ تُثْبِتُ فِی الْوُجُودِ مَا یُرِیدُ وَ مَا لَا یُرِیدُ»؛ میگوید خدا این را اراده کرده و خدا آن را اراده نکرده، خدا نسبت به سیّئات کراهت دارد و اراده ندارد: ﴿کُلُّ ذلِکَ کانَ سَیِّئُهُ عِنْدَ رَبِّکَ مَکْرُوهاً﴾،[15] ﴿یُریدُ اللَّهُ بِکُمُ الْیُسْرَ وَ لا یُریدُ بِکُمُ الْعُسْرَ﴾؛[16] معلوم میشود اراده صفت فعل است، «وَ مَا یَرْضَاهُ وَ مَا یُسْخِطُهُ وَ مَا یُحِبُّ وَ مَا یُبْغِضُ» اینها دو طرف دارند و هر دو طرف، موردِ صفت خداست و خدا به اینها متّصف است؛ گاهی این هست گاهی آن نیست، گاهی آن دیگری هست و گاهی آن دیگری نیست، اگر اینها صفت ذات باشند، چون گاهی هستند و گاهی نیستند لازمه آن این است که ـ معاذ الله ـ گاهی ذات باشد و گاهی ذات نباشد. بنابراین «فَلَوْ کَانَتِ الْإِرَادَةُ مِنْ صِفَاتِ الذَّاتِ مِثْلِ الْعِلْمِ وَ الْقُدْرَةِ کَانَ مَا لَا یُرِیدُ نَاقِضاً لِتِلْکَ الصِّفَةِ»؛ اگر اراده صفت ذات باشد، آنجا که اراده نیست پس ـ معاذ الله ـ باید ذات نباشد؛ لذا نمیشود گفت اراده صفت ذات است. «وَ لَوْ کَانَ مَا یُحِبُّ مِنْ صِفَاتِ الذَّاتِ کَانَ مَا یُبْغِضُ نَاقِضاً لِتِلْکَ الصِّفَةِ أَ لَا تَرَی أَنَّا لَا نَجِدُ فِی الْوُجُودِ»، ما در علم نمیتوانیم بگوییم خدا یک چیز را عالم است و یک چیز را عالم نیست؛ ولی درباره محبّت میتوانیم بگوییم خدا نسبت به چیزی محبّت دارد و نسبت به چیزی محبّت ندارد و عدوّ آنهاست یا یک چیزی را اراده دارد و یک چیز را اراده نکرده است: ﴿یُریدُ اللَّهُ بِکُمُ الْیُسْرَ وَ لا یُریدُ بِکُمُ الْعُسْرَ﴾، معلوم میشود اراده و محبّت و اینگونه از امور از اوصاف فعل پروردگار هستند؛ امّا علم و جهل و مانند آنها اینچنین نیستند. «أَ لَا تَرَی أَنَّا لَا نَجِدُ فِی الْوُجُودِ مَا لَا یَعْلَمُ وَ مَا لَا یَقْدِرُ عَلَیْهِ وَ کَذَلِکَ صِفَاتُ ذَاتِهِ الْأَزَلِیِّ لَسْنَا نَصِفُهُ بِقُدْرَةٍ وَ عَجْزٍ»، بگوییم یکجا قادر است، یکجا قادر نیست و مانند آن: «وَ یَجُوزُ أَنْ یُقَالَ یُحِبُّ مَنْ أَطَاعَهُ وَ یُبْغِضُ مَنْ عَصَاهُ وَ یُوَالِی مَنْ أَطَاعَهُ وَ یُعَادِی مَنْ عَصَاهُ وَ إِنَّهُ یَرْضَی وَ یَسْخَطُ وَ یُقَالُ فِی الدُّعَاءِ»؛ در دعا هم اینچنین میگوییم: «اللَّهُمَّ ارْضَ عَنِّی وَ لَا تَسْخَطْ عَلَیَّ وَ تَوَلَّنِی وَ لَا تُعَادِنِی وَ لَا یَجُوزُ أَنْ یُقَالَ یَقْدِرُ أَنْ یَعْلَمَ وَ لَا یَقْدِرُ أَنْ لَا یَعْلَمَ وَ یَقْدِرُ أَنْ یَمْلِکَ وَ لَا یَقْدِرُ أَنْ لَا یَمْلِکَ»؛ اینها را نمیشود گفت، «وَ یَقْدِرُ أَنْ یَکُونَ عَزِیزاً حَکِیماً وَ لَا یَقْدِرُ أَنْ لَا یَکُونَ عَزِیزاً حَکِیماً وَ یَقْدِرُ أَنْ یَکُونَ جَوَاداً وَ لَا یَقْدِرُ أَنْ لَا یَکُونَ جَوَاداً وَ یَقْدِرُ أَنْ یَکُونَ غَفُوراً وَ لَا یَقْدِرُ أَنْ لَا یَکُونَ غَفُوراً وَ لَا یَجُوزُ أَیْضاً أَنْ یُقَالَ أَرَادَ أَنْ یَکُونَ رَبّاً وَ قَدِیماً وَ عَزِیزاً وَ حَکِیماً وَ مَالِکاً وَ عَالِماً وَ قَادِراً»؛ اینها را نمیشود گفت، چرا؟ «لِأَنَّ هَذِهِ مِنْ صِفَاتِ الذَّاتِ» است «وَ الْإِرَادَةُ مِنْ صِفَاتِ الْفِعْلِ»، بعد در بخش پایانی فرمایش این است که «أَ لَا تَرَی أَنَّهُ یُقَالُ أَرَادَ هَذَا وَ لَمْ یُرِدْ هَذَا»؛ ولی «وَ صِفَاتُ الذَّاتِ تَنْفِی عَنْهُ بِکُلِّ صِفَةٍ مِنْهَا ضِدَّهَا یُقَالُ حَیٌّ وَ عَالِمٌ وَ سَمِیعٌ وَ بَصِیرٌ وَ عَزِیزٌ وَ حَکِیمٌ غَنِیٌّ مَلِکٌ حَلِیمٌ عَدْلٌ کَرِیمٌ فَالْعِلْمُ ضِدُّهُ الْجَهْلُ وَ الْقُدْرَةُ ضِدُّهَا الْعَجْزُ وَ الْحَیَاةُ ضِدُّهَا الْمَوْتُ وَ الْعِزَّةُ ضِدُّهَا الذِّلَّةُ وَ الْحِکْمَةُ ضِدُّهَا الْخَطَأُ وَ ضِدُّ الْحِلْمِ الْعَجَلَةُ وَ الْجَهْلُ وَ ضِدُّ الْعَدْلِ الْجَوْرُ وَ الظُّلْمُ».[17]
علمی نبودن ارائه طریق معیار در کتاب کافی علت ورود نقض بر آن
بنابراین بر اساس مبنای مرحوم کلینی مسئله عزّت، مسئله حلم، مسئله حکمت، مسئله عدل اینها جزء صفات ذات است؛ منتها حالا وقتی بحث شود لازمه آن این است که عدل چیزی نیست که ما بگوییم خدا این را دارد، مثل علم نیست؛ عدل صفتِ صفت است، صفتِ حاکمیت است، یک؛ صفت حَکمیّت است، دو؛ اگر کسی حاکم بود باید عادل باشد، اگر کسی حَکم بود باید عادل باشد، اگر کسی مدیر یک منطقه بود که دارد اداره میکند باید عادل باشد، اگر کسی روی کُرسی قضا نشسته است باید عادل باشد، «لو لا الحکمیة، لولا الحاکمیة» عدل معنا ندارد، اگر ما عدل را صفتِ ذات بدانیم، باید حاکمیّت آن و حکمیّت آن را هم ذاتی بدانیم و مستدل بدانیم و دائمی بدانیم و ازلی بدانیم.
امّا آنهایی که میگویند: «الفیض منه دائمٌ متّصلٌ»، «کلّ مَنّه قدیم»، «دَائِمَ الْفَضْلِ عَلَی الْبَرِیَّة»[18] آنها میتوانند این راه را طی کنند که او دائماً:
وَ لَمْ یَزَلْ سَیِّدِی بِالْحَمْدِ مَعْرُوفاً ٭٭٭ وَ لَمْ یَزَلْ سَیِّدِی بِالْجُودِ مَوْصُوفا[19]
او دائماً اهل جود بود، او دائماً اهل کرامت بود. آنها که فیض خدا را دائم میدانند، گرچه عالَم حادث است:
الفیض منه دائم متّصل ٭٭٭ و المستفیض آثر و زائل[20]
ولی فیض او دائم است، آن فیض مدیریت را به همراه دارد، یک؛ داوری را به همراه دارد، دو؛ مدیریت و حاکمیّت او عادلانه است، داوری او عادلانه است، آن وقت «عدل» دوام پیدا میکند؛ ولی به هر حال اگر چیزی هم دائمی بود مثل بهشت که دائمی است دائمیِ «بالذّات» نیست، دائمی بودن اینها به دوام آن «دائم بالذّات» است که ﴿الْحَیِّ الَّذِی لاَ یَمُوتُ﴾[21] که یک موجود دائمی است و «قدیمِ بالذّات» «هو الله سبحانه و تعالی»، بقیه یا حادثاند یا اگر محدود نیستند و مثل بهشت نامتناهیاند، این عدم تناهی بودن آنها بالغیر است، دوام آن بالغیر است، ابدیّت و ازلیّت آن بالغیر است، اگر در ناحیه ازل هم مثل ابد یک موجود دائمی بود که گفتیم: «کلّ مَنّه قدیم» هر دو طرف را شامل میشود، «دَائِمَ الْفَضْلِ عَلَی الْبَرِیَّة» بود، «دَائِمَ الْفیضِ عَلَی الْبَرِیَّة» بود هر دو طرف را شامل میشود، آن هم بالغیر خواهد بود. تنها چیزی که بالذّات است و ازلی و ابدی است ـ که مجموع ازل و ابد را میگویند سَرمَد ـ خود ذات اقدس الهی است. بنابراین مرحوم کلینی اگر آن راه اول را طی میکرد؛ یعنی راه موجبه کلیه را، دیگر گرفتار نقض نبود، یک و دیگر لازم نبود عدل و عزّت و حلم و اینها را هم صفت ذات بداند، دو؛ حالا که آن راه دقیق را طی نکرده است و این راه عادی را طی کرده است، بر او لازم بود یا خودش ملتزم میشد که عدل را، عزّت را، حلم را و کَرَم را صفت ذات بداند، چه اینکه صفت ذات دانست؛ امّا اینها صفات ذات نیستند، بلکه صفات فعلی هستند که قائم به آن ذات ازلی و ابدی میباشند.
پرسش:...
پاسخ: چیزی که محدود است بالذّات است، عین ذات است، صفت ذات است، چیزی که بالغیر است صفت فعل است این چیز روشنی است؛ منتها حالا عَدلِ او، عزّت او به خود ذات او متّصف است؛ لذا ایشان وقتی که خواست بیان کند از قدرت مایه گرفت، قدرت بر عزّت، بله ذاتی است؛ امّا خود عزّت، خود کَرَم، خود عدل، فعل است؛ لذا اگر کسی فعلی را انجام نداد، نه ظالم است و نه عادل، چون عدل و ظلم مقابل هم هستند و اگر مَقسمی دارند، اگر فعلی باشد آن فعل یا عادل است یا ظالم، یا اگر حَکمیّتی باشد یا عدل است یا ظلم؛ لذا بعضی از موجودات نه عادلاند نه ظالم، چون کاری انجام نمیدادند مَقسمی دارند؛ امّا نمیشود گفت بعضی از موجودات یا موجودند یا معدوم، چون وجود و عدم کلی است، مقابل آن هم تناقض کلی است؛ امّا بعضی از امورند که مقسمی دارند که زیر پوشش آن مقسماند، آن مقسم یا عدل است یا ظلم، یا صحیح است یا باطل، یا حق است یا باطل؛ امّا اگر آن مَقسم حاصل نباشد دیگر جا برای این حرفها نیست؛ این بیان را در فرمایش مرحوم کلینی میشود به عنوان متمّم ذکر کرد.
تبدیل و تحویل ناپذیری سنن الهی و عدم راهیابی اختلاف و تخلف در آن
امّا در جریان این آیه که فرمود: ﴿شَرَعَ لَکُمْ مِنَ الدِّینِ﴾. ذات اقدس الهی سه اصل را اصلِ ثابت قرار داد؛ یعنی عالَم سنّت الهی است: ﴿فَلَنْ تَجِدَ لِسُنَّتِ اللَّهِ تَبْدیلاً وَ لَنْ تَجِدَ لِسُنَّتِ اللَّهِ تَحْویلاً﴾؛[22] نه میشود سنن الهی را جابهجا کرد؛ یعنی اختلاف، نه میشود سنن الهی را گرفت و جایش را خالی کرد؛ یعنی تخلّف، در سنن الهی نه تخلّف راه دارد و نه اختلاف راه دارد. اختلاف همان تفاوت است، تخلّف آن است که چیزی را از جایش برداریم و چیزی جای او ننشیند. این راه اگر بعضی جاهایش تپّه بود، بعضی جاهایش چاله بود و امثال آن، این میشود اختلاف؛ امّا اگر وسط درّهای بود، پس اصلاً راه نیست، نه اینکه راه هست و کج است، یا راه هست و تپّه ماهوری دارد، یا راه هست و دستانداز دارد، اصلاً راه نیست، این میشود تخلّف؛ اما صراط مستقیم نه اختلاف دارد و نه تخلّف، سنّت الهی نه تحویل دارد و نه تبدیل؛ نه اینکه یکجا دستانداز دارد و یکجا صاف است، بلکه همه جا صاف است! و نه اینکه یکجا بریدگی دارد که اصلاً راه نباشد، این سنّت الهی است و این سنّت الهی در نظام کلّی هست، در ساختار انسانیّت انسان هست، در پیوند انسان و جهان هست، این اضلاع سهگانه مثلث، با این سُنن الهی اداره میشوند؛ لذا فرمود حرفهایی را که ما در زمان نوح گفتیم، به شما هم میگوییم، دیگر نمیشود گفت که آنها در عصر حجر بودند و ما در عصر هنر هستیم. در عصر حجر عدل خوب است، ظلم بد است، اختلاف بد است، اتفاق خوب است، دروغ بد است، کذب بد است، شرّ بد است، قبیح بد است؛ در عصر حجر اینطور است، در عصر هنر هم همینطور است!
یکی بودن اصول کلی دین در انبیا و امکان تغییر در امور جزیی
فرمود ما زمان نوح این حرفها را زدیم، چه چیزی عوض شد؟ نه آسمان و زمین عوض شد، نه فطرت انسان عوض شد، نه پیوند انسان و جهان عوض شد. میماند مسائل جزئی، مسائل جزئی طرز زندگی، آداب و سنن جزیی که ما برای آنها «شرعه و منهاج» قرار دادیم[23] آن اصول کلی به نام دین است که ﴿إِنَّ الدِّینَ عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلامُ﴾؛[24] این تثنیه ندارد چه رسد به جمع! حرفهایی که به نوح گفتیم، به ابراهیم گفتیم، به موسی و عیسی(سلام الله علیهم) گفتیم به تو هم میگوییم: ﴿شَرَعَ لَکُمْ مِنَ الدِّینِ ما وَصَّی بِهِ نُوحاً وَ الَّذی أَوْحَیْنا إِلَیْکَ وَ ما وَصَّیْنا بِهِ إِبْراهیمَ وَ مُوسی وَ عیسی﴾ حرف یکی است؛ لذا ﴿مُصَدِّقاً لِما بَیْنَ یَدَیْهِ﴾،[25] ما یک چیز تازهای نیاوردیم، همان حرفهایی که در عصر حجر گفتیم همان است! همان که گفتیم عادل باشید، عاقل باشید، نه بیراهه بروید و نه راه کسی را ببندید، امروز هم همان حرف را میزنیم، برای اینکه چیزی در عالم عوض نشد! نه این لیل و نهار عوض شد و نه فطرت انسانی و ساختار انسانی عوض شد، نه پیوند انسان و جهان دگرگون شد. میماند مسائل جزئی، چگونه مسافرت کنید، چگونه خانه بسازید، چگونه تجارت کنید که اینها «شرعه و منهاج» است، اینها بله عوض شده است. بنابراین عین حرفهای زمان آدم تا خاتم آن حرفهای کلّی یکی است؛ لذا اینها را از هم جدا کرده فرمود: ﴿إِنَّ الدِّینَ عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلامُ﴾، این تثنیه ندارد چه رسد به جمع! پس دین یکی است امّا برای هر ملّتی، نِحلتی و شریعتی هست و امثال آن.
روضه عطش در کربلا
شما مستحضرید «شریعه» عوض میشود نه نهر! همین جریان آن نهر عظیمی که از دجله جدا میشود و در شمال شرقی کربلا میریزد که به آن میگویند فرات؛ آب آن، چون گواراست میگویند فرات، در این نهرهای بزرگ از هر جایش نمیشود آب گرفت، جاهایی که شیب ملایم دارد، یک؛ وسیع هم هست، دو؛ وقتی وارد شدند مقداری هم عمق آب کم است، سه؛ اینها را میگویند «شریعه»؛ یعنی «مورد الشاربة»، آنجا که یک تشنه میخواهد برود آب بنوشد یا آب بگیرد، آنجا را میگویند «شریعه». در جریان کربلا که «شریعه» فرات بود، مگر از هر جای فرات میشد آب بگیری؟! جایی که شیب سلام داشت و عمق آن کمتر بود و تپّه ماهوری و امثال آن نداشت که سوار و پیاده میتوانست برود آب بگیرد و سیراب شود، این را میگفتند «شریعه». این «شریعه» فرات را عدّه زیادی تیرانداز پاسداری میکردند، نه اصلِ خود نهر را، در نهر که جای آب گرفتن نبود، این «شریعه» را عدّه زیادی برای دو دلیل نگهبانی میکردند: یکی اینکه آب به اهل بیت(علیهم السلام) نرسد، دیگر اینکه مردم روستاهای مجاور از راه «شریعه» و آب خودشان را به کربلا نرسانند، چون راههای خشکی بسته بود و این راه «شریعه» باز بود؛ اگر از راه آب میخواست کسی خودش را به حسینبنعلی(سلام الله علیه) برساند، این تیراندازها جلویش را میگرفتند. پس این تیراندازها دو برنامه داشتند: یکی اینکه کسی از راه آب خودش را به حسینبنعلی(علیه السلام) نرساند و دیگر اینکه از حرم اهل بیت کسی نیاید آب ببرد؛ امّا من همیشه میگویم ـ این روزها برای قمر بنیهاشم است ـ شما میدانید عطش در بچهها! علی اصغر بود، بچهها بودند، آنها مهم بودند! من هر چه فکر میکنم چطور قمر بنیهاشم به یاد عطش آنها نبود، امّا به یاد عطش برادر بود، یعنی چه؟ «فَذَکَرَ عَطَشَ الْحُسَیْن»،[26] وقتی گفتند نعش را ببرند گفتند من به بچهها وعدّه آب دادم رویم نمیشود اینها را ببینم، عطش بچهها مهمتر است یا عطش حسینبنعلی؟ او که مقاومتش بیشتر است! شما یک بچه در گهواره را ببینید، این را حسینبنعلی فرمود: «یَتَلَظَّی»[27] این ماهیهایی که میبینید وقتی آب کم باشد این ماهی وقتی از آب به بیرون افتاد را میگویند «تلظّی»، فرمود نمیبینید «أما تَرونه یَتَلَظَّی عَطَشا»[28] همه میدانید عطش و ضعف آنها بیشتر است، این معنی ولایت است! مقاومت سیدالشهداء یقیناً بیشتر بود، قویتر بود، آسانتر بود. یک وقت است از نظر مسائل عاطفی میفرمود من تا زندهام مرا به خیمه نبرید، برای اینکه من به بچهها وعدّه آب دادم، این مسئله عاطفی است و درست است؛ امّا وقتی دست روی آب بُرد و دستان مطهّرش آب را حس کرد «فَذَکَرَ عَطَشَ الْحُسَیْن» این یعنی ولایت! این کاری به عطش ندارد، این یعنی پیروی از ذات مقدس حسینبنعلی! این است که وجود مبارک سیّدالشهداء در آنجا گفت عباس! من به فدای تو برو ببین چه خبر است! «ارْکَبْ بِنَفْسِی أَنْتَ یَا أَخِی».[29] وقتی عصر تاسوعا شمر ملعون آن نامه را آورد و گفت کار را باید همین الان یکطرفه بکنیم که این نامه را از طرف ابنزیاد آورد به عمرسعد ملعون برساند، وقتی وارد خیمه عمرسعد شد دید عمرسعد در خیمه نیست، سؤال کرد که عمرسعد کجاست؟ گفت در «شریعه» فرات دارد شنا میکند، کار به اینجا رسید! منظور این است که وجود مبارک قمر بنیهاشم دو سخن دارد: یکی سخن عاطفی دارد برای بچههاست که تا زندهام مرا به خیام نبرید این عاطفی است، امّا وقتی در خود «شریعه» به یاد عطش ابیعبدالله میافتد یعنی چه؟ خب ابیعبدالله(سلام الله علیه) قدرتش و تحمّلش بیش از قمر بنیهاشم است و بیش از همه است؛ امّا آن بچهای که «یَتَلَظَّی عَطَشا» به یاد او نبود این یعنی چه؟! ﴿شَرَعَ لَکُمْ مِنَ الدِّینِ﴾ این است! همین یک قطره اشکی که ریختیم به عنوان عیدی ما به پیشگاه قمر بنیهاشم تقدیم میکنیم، سلام بر این خاندان طیّب و طاهر در دنیا و آخرت! «و الحمد لله ربّ العالمین»
[1]. تفسیر العیاشی، ج1، ص371 و372؛ «مَا کَانَ مِنَ الْإِیمَانِ الْمُسْتَقَرِّ فَمُسْتَقَرٌّ إِلَی یَوْمِ الْقِیَامَةِ أَوْ أَبَداً وَ مَا کَانَ مُسْتَوْدَعاً سَلَبَهُ اللَّهُ قَبْلَ الْمَمَاتِ».
[2]. الکافی (ط ـ الإسلامیة)، ج1، ص455.
[3]. زهر الآداب و ثمر الألباب، ج4، ص1106.
[4]. سوره احزاب, آیه70.
[5]. سوره حجرات, آیه14.
[6]. سوره فاطر, آیه2.
[7]. سوره اسراء, آیه38.
[8]. الکافی(ط ـ الإسلامیة)، ج1، ص109.
[9]. سوره اسراء, آیه88.
[10]. الکافی(ط ـ الإسلامیة)، ج1، ص136 و 137؛ «وَ هَذِهِ الْخُطْبَةُ مِنْ مَشْهُورَاتِ خُطَبِهِ (علیه السلام) حَتَّی لَقَدِ ابْتَذَلَهَا الْعَامَّةُ وَ هِیَ کَافِیَةٌ لِمَنْ طَلَبَ عِلْمَ التَّوْحِیدِ إِذَا تَدَبَّرَهَا وَ فَهِمَ مَا فِیهَا فَلَوِ اجْتَمَعَ أَلْسِنَةُ الْجِنِ وَ الْإِنْسِ لَیْسَ فِیهَا لِسَانُ نَبِیٍّ عَلَی أَنْ یُبَیِّنُوا التَّوْحِیدَ بِمِثْلِ مَا أَتَی بِهِ بِأَبِی وَ أُمِّی مَا قَدَرُوا عَلَیْهِ و...».
[11]. شرح أصول الکافی(صدرا)، ج4، ص47؛ «فلو اجتمع السنة الجنّ و الانس و لیس فیها لسان نبی، ای من اعاظم الأنبیاء کنوح و ابراهیم و ادریس و شیث و داود و موسی و عیسی و محمد صلوات الله علیهم اجمعین».
[12]. سوره نحل, آیه106.
[13]. سوره فاتحة الکتاب, آیه7.
[14]. سوره مائده, آیه119.
[15]. سوره اسراء, آیه38.
[16]. سوره بقره, آیه185.
[17]. الکافی(ط ـ الإسلامیة)، ج1، ص111 و112.
[18]. المصباح للکفعمی(جنة الأمان الواقیة)، ص647.
[19]. التوحید (للصدوق)، ص309.
[20] . اسرار الحکم، ص 206.
[21]. سوره فرقان, آیه58.
[22]. سوره فاطر, آیه43.
[23]. سوره مائده, آیه48؛ ﴿لِکُلٍّ جَعَلْنا مِنْکُمْ شِرْعَةً وَ مِنْهاجاً﴾.
[24]. سوره آل عمران, آیه19.
[25]. سوره بقره, آیه97.
[26]. بحار الأنوار (ط ـ بیروت)، ج45، ص41.
[27]. الإرشاد فی معرفة حجج الله علی العباد، ج2، ص87.
[28]. الدمعة الساکبة فی أحوال النبی(ص) و العترة الطاهرة، ج4، ص335.
[29]. وقعة الطف، ص193.