اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
بسم الله الرحمن الرحیم
﴿أَلا لِلّهِ الدِّینُ الْخالِصُ وَ الَّذینَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ أَوْلِیاءَ ما نَعْبُدُهُمْ إِلاّ لِیُقَرِّبُونا إِلَی اللّهِ زُلْفی إِنَّ اللّهَ یَحْکُمُ بَیْنَهُمْ فی ما هُمْ فیهِ یَخْتَلِفُونَ إِنَّ اللّهَ لا یَهْدی مَنْ هُوَ کاذِبٌ کَفّارٌ(3) لَوْ أَرادَ اللّهُ أَنْ یَتَّخِذَ وَلَداً لاَصْطَفی مِمّا یَخْلُقُ ما یَشاءُ سُبْحانَهُ هُوَ اللّهُ الْواحِدُ الْقَهّارُ(4) خَلَقَ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضَ بِالْحَقِّ یُکَوِّرُ اللَّیْلَ عَلَی النَّهارِ وَ یُکَوِّرُ النَّهارَ عَلَی اللَّیْلِ وَ سَخَّرَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ کُلٌّ یَجْری ِلأَجَلٍ مُسَمًّی أَلا هُوَ الْعَزیزُ الْغَفّارُ(5)﴾
اعتقادات مشرکان حجاز
سورهٴ مبارکهٴ «زمر» در مکه نازل شد. همان طوری که مستحضرید فضای مکه فضای شرکآلود بود، «الله» را به عنوان «رب العالمین» و مدیر کلّ معتقد بودند، اما به عنوان «ربّ» امور انسان و امثال انسان معتقد نبودند، به وحی و نبوت اعتقاد نداشتند، به معاد هم معتقد نبودند و میگفتند پایان زندگی انسان مرگ است و بعد از مرگ خبری نیست. گاهی میگفتند: ﴿أَ إِذا ضَلَلْنا فِی اْلأَرْضِ﴾[1]، ﴿أَ إِنّا لَمَبْعُوثُونَ﴾[2]؛ گاهی میگفتند: ﴿مُزِّقْتُمْ کُلَّ مُمَزَّقٍ إِنَّکُمْ لَفی خَلْقٍ جَدیدٍ﴾[3]؛ گاهی میگفتند: ﴿ذلِکَ رَجْعٌ بَعیدٌ﴾[4] و مانند آن. این چند آیه در قرآن به صورت روشن نشان میدهد که در جاهلیت سخن از اقرار به معاد نبود، اگر احیاناً درباره بعضی از فرَق وارد شده که اموات را با طلا و نقره دفن میکردند، یا با شمشیر دفن میکردند یا کنار او شتری را، یا اسبی و استری را دفن میکردند که اگر او زنده شد سوار بشود، مرکب داشته باشد، شمشیر داشته باشد، مال داشته باشد؛ این با همان خرافات قومی همراه بود، یا بر اساس تناسخ بود، یا بر فرض حداکثر رجوع به دنیا را معتقد بودند و معنای حیات بعد الموت رجوع به دنیا نیست، بلکه رجوع به آخرت است. بنابراین معاد به معنای مصطلح مورد قبول وثنیین حجاز نبود؛ لذا از این جهت هم معاد و هم وحی و نبوت را منکر بودند.
اخلاص، یکی از عناصر محوری سوره «زمر»
مطلب دیگر این که یکی از عناصر محوری این سوره مسئله اخلاص است که هر گونه شرکی را ابطال میکند، در همین یکی دو آیه، چند بار کلمه «اخلاص» تکرار شده است: ﴿فَاعْبُدِ اللّهَ مُخْلِصاً لَهُ الدِّینَ﴾[5]، ﴿أَلا لِلّهِ الدِّینُ الْخالِصُ﴾ چه اینکه در آیه 11 و آیه 14 همین سوره باز سخن از اخلاص مطرح است: ﴿قُلْ إِنّی أُمِرْتُ أَنْ أَعْبُدَ اللّهَ مُخْلِصاً لَهُ الدِّینَ﴾، ﴿قُلِ اللّهَ أَعْبُدُ مُخْلِصاً لَهُ دینی﴾؛ هم اخلاص در عمل و هم اخلاص در هویّت که بالاتر از اخلاص در عمل است در این آیات مطرح است، زیرا آنها مبتلا به شرک بودند و تنها عامل نجات از شرک هم اخلاص است.
نفی فرزند و فرزند خواندگی از خدای سبحان
بعد از اینکه به این نکات محوری پرداختند میفرمایند که مشرکان حرفشان این است که ذات اقدس الهی برای خود فرزندانی اتخاذ کرده است. جریان «ولد» در سورهٴ مبارکهٴ «صافات» گذشت که خدای سبحان نه «والد» است نه «ولد»؛ آیه 152 سورهٴ مبارکهٴ «صافات» این بود: ﴿أَلا إِنَّهُمْ مِنْ إِفْکِهِمْ لَیَقُولُونَ ٭ وَلَدَ اللّهُ﴾[6] والد بودن و مولود بودن که در سورهٴ مبارکهٴ «توحید» نفی شده است ناظر به طرد این قول است که ﴿لَمْ یَلِدْ وَ لَمْ یُولَدْ﴾.[7] این معارف چقدر مظلوم است، چون قرآن کریم برای معرفی خدا باید بفرماید که خدا نه «والد» است و نه «ولد»، مثل اینکه انسان برای معرفی پیامبر و اهل بیت(علیهم السلام) مجبور شود بگوید اینها مثلاً فلان گناه را نمیکنند فلان معصیت را نمیکنند این نهایت مظلومیت این معارف است، آن بسیط الحقیقه را انسان بگوید که او صمد است؛ یعنی «صرّه» ندارد او ولد نیست او والد نیست او مولود نیست. آیه 152 سورهٴ مبارکهٴ «صافات» که گذشت راجع به اصل ولد بود که ﴿أَلا إِنَّهُمْ مِنْ إِفْکِهِمْ لَیَقُولُونَ ٭ وَلَدَ اللّهُ وَ إِنَّهُمْ لَکاذِبُونَ﴾، بعد میفرماید: ﴿أَصْطَفَی الْبَناتِ عَلَی الْبَنینَ﴾.[8]
مطلب دوم که محل بحث سورهٴ مبارکهٴ «زمر» است اتخاذ ولد است؛ یعنی تبنّی است نه ولد تکوینی. تبنّی هم کسی را به عنوان فرزند قبول بکند به عنوان فرزند بپذیرد که تثلیثیها میگفتند «مسیحبنالله»، تثنیهایها میگفتند «عزیربنالله»، این هم مستحیل است. فرمود اینها میگویند خدای سبحان افرادی را به عنوان ولد قبول کرد ﴿لَوْ أَرادَ اللّهُ أَنْ یَتَّخِذَ وَلَداً لاَصْطَفی مِمّا یَخْلُقُ ما یَشاءُ﴾ خدا اگر اتخاذ ولد کرده باشد بعضی از موجودات را فرزند خوانده اعلام کند این هم محال است، برای اینکه او واحد قهّار است. پس قول به اینکه ﴿وَلَدَ اللّهُ﴾ که آیه 152 سوره «صافات» بود که بَیِّنُالغَیّ است آن حقیقت بسیط نامتناهی والد باشد، مولود باشد، ولد باشد، مستحیل است؛ اما تبنّی؛ یعنی بعضی از موجودات را فرزند خود قرار بدهد این هم مستحیل است چرا این مستحیل است؟ چون تبنّی برای آن است که بخشی از کارها را انسان به فرزندخوانده خود بدهد، بخشی از نیازهای انسان را فرزندخواندهاش برطرف کند؛ اگر او واحدی است که عدیل ندارد و اگر وحدت او قاهرِ هر گونه کثرت است پس کسی شایسته آن نیست که فرزند خوانده او شود، کار او را انجام دهد، مشکل او را برطرف کند. بنابراین آن استحاله ﴿وَلَدَ اللّهُ﴾ این است که او حقیقت بسیط است، مجرد است، اصلاً اهل نکاح و امثال نکاح نیست تا والد بشود، ولد داشته باشد مولود بشود و مانند آن.
اما در جریان اصطفا و تبنّی که ولد خواندن باشد این هم مستحیل است، چون تبنّی برای آن است که انسان یا کمبودی دارد و میخواهد آن کمبود عاطفی را با این حل کند که خدای سبحان اینچنین نیست، یا مشکلی دارد که میخواهد آن مشکل را به وسیله فرزندخوانده حل کند، این هم نیست؛ حد وسط آن برهان چون روشن بود دیگر ذکر نکرده است؛ برای اینکه او وقتی که «احد» باشد «ابدی» باشد «سرمدی» باشد «بسیط» باشد مجرد محض باشد جا برای ولد و والد نیست.
اما حد وسط این برهان که اصطفا و تبنّی هم مستحیل است، برای اینکه وحدت او وحدت قاهره است. وحدت قاهره آن است که جمیع مادون را تحت قهر قرار بدهد، اگر جمیع مادون تحت قهر اوست نیاز و کمبودی ندارد که تا آن کمبود را با تبنّی حل کند.
تبیین برهان نفی فرزند خواندگی خدا به صورت قیاس استثنایی
برهان مسئله هم این است که «هو الواحد القهار» و هیچ واحد قهّاری تبنّی ندارد پس «الله» تبنّی ندارد این قضیه به صورت قیاس استثنایی ترسیم شده است که ﴿لَوْ أَرادَ اللّهُ أَنْ یَتَّخِذَ وَلَداً لاَصْطَفی مِمّا یَخْلُقُ﴾. مستحضرید که اگر قیاس اقترانی باشد شرایط انتاج آن مشخص است و اگر قیاس استثنایی باشد آن قضیه شرطیهای که در قیاس استثنایی است، اگر منفصله حقیقیه باشد که چهار صورت نتیجه میدهد: استثنای عین مقدّم، نقیض تالی نتیجه میدهد و استثنای نقیض تالی، عین مقدّم نتیجه میدهد؛ همینطور در طرف تالی؛ استثنای عین تالی، نقیض مقدّم نتیجه میدهد و استثنای نقیض تالی، عین مقدّم نتیجه میدهد.
سرّ اینکه اگر آن شرطیه منفصله حقیقیه بود، مقدّم و تالی در منفصله حقیقیه که اجتماع آنها محال است و ارتفاع آنها محال است چون نقیض هم هستند منفصله حقیقیه فقط از نقیضین تشکیل میشود؛ لذا هم اجتماع آنها محال است و هم ارتفاع آنها، چون هم اجتماع نقیضین محال است و هم ارتفاع نقیضین. این چهار صورت نتیجه میدهد؛ ولی اگر مانعةالجمع بود، دو صورت نتیجه میدهد: اثبات عین مقدّم، نقیض تالی نتیجه میدهد و اثبات عین تالی نقیض مقدّم نتیجه میدهد؛ اما نفی مقدّم را نتیجه نمیدهد. ممکن است که مقدّم نباشد تالی هم نباشد؛ نفی تالی هم نتیجه نمیدهد برای اینکه اینها مانعةالجمع هستند مانعةالخلو که نیستند فقط دو صورت نتیجه میهد و اگر آن شرطیه منفصله مانعةالخلو بود آن هم فقط دو صورت نتیجه میدهد، هر کدام را که نفی کردیم دیگری باید ثابت بشود چون خلوِّ آنها محال است اما هر کدامشان را اثبات کردیم دلیل نیست که دیگری هست یا نیست چون مانعةالجمع نیست؛ ولی اگر آن شرطیه متّصله بود گفتند باید نقیض تالی استثنا شود نه عین مقدّم.
ناتمامی دیدگاه علامه طباطبایی در برهان مسئله
حالا این حتی در تفسیر قیّم المیزان گاهی به این صورت تقریر میشود که عین مقدّم را میخواهند استثنا کنند. عین مقدّم مستحضرید نتیجه نمیدهد برای اینکه ممکن است تالی اعم از مقدّم باشد مثل «لو کان هذا انساناً لکان حیواناً». اگر گفتیم «لکنه انسانٌ» عین تالی را مقدّم استثنا کردیم نتیجه میدهد «فهو حیوانٌ» اما اگر نقیض مقدّم را استثنا کردیم گفتیم «لکنه لیس بانسان» نتیجه نمیدهد که «لیس بحیوان»، ممکن است انسان نباشد و حیوان باشد. ظاهر المیزان این است که نقیض مقدّم دارد استثنا میشود چه اینکه دیگران هم فکر کردند نقیض مقدّم استثنا میشود. در قیاس استثنایی که قضیه شرطیه آن متصله است استثنای نقیض مقدّم نتیجه نمیدهد بلکه استثنای عین مقدّم را نتیجه میدهد.
حالا ﴿لَوْ أَرادَ اللّهُ أَنْ یَتَّخِذَ وَلَداً لاَصْطَفی مِمّا یَخْلُقُ﴾ اگر خدا بخواهد اراده کند که فرزند اتخاذ کند تبنّی کند به فکر و ذکر شما نیست که شما برای او فرزند تهیه کنید خودش انتخاب میکند، شما نه میدانید نه تبنّی شما اثر دارد، شما نمیدانید چطور و چه کسی را فرزند تشریفی او قرار بدهید، او خودش باید انتخاب کند؛ آن مقدّمه، این هم تالی.
نقل دیدگاه زمخشری و ردّ آن توسط علامه طباطبایی (ره)
حرفی که کشّاف و دیگران دارند به این صورت برمیگردد که اگر خدای سبحان اراده اتخاذ ولد کند این کار ممتنع است برای اینکه مراد ممتنع است؛ این بیان را سیدنا الاستاد نقل کرده و رد میکنند که چون مراد وقتی ممتنع است، اراده هم ممتنع خواهد بود. خودشان میفرمایند که اگر بخواهد به عنوان تبنّی فرزند اتخاذ کند، آنچه را که خودش صلاح میداند برمیگزیند و انتخاب میکند؛ لکن این کار ممتنع است که فرزند اتخاذ کند، برای اینکه لغو است و اگر بگویید او حاجت دارد حاجت و محتاج بودن او مستحیل است، پس چنین ارادهای مستحیل است.
این برهان را تا حدودی به سامان میرسانند؛ اما آن ضابطه اصلی همچنان باید محفوظ بماند در قیاس استثنایی که شرطیه آن متصله لزومیه است حتماً باید نقیض تالی استثنا شود، نه نقیض مقدّم. اینجا باید کاری کرد که «اصطفی» - تالی قضیه - منتفی بشود ﴿لَوْ أَرادَ اللّهُ أَنْ یَتَّخِذَ وَلَداً لاَصْطَفی مِمّا یَخْلُقُ﴾ «لکن الاصطفی مستحیلة»، یا «اصطفی ممنوعٌ، فالمقدّم مثله؛ لکنّ التالی باطل فالمقدّم باطل» اما اگر بگوییم: «لکن المقدّم باطل فالتالی باطل» این نتیجه نمیدهد، برای اینکه ممکن است تالی اعم از مقدّم باشد و در جایی که مقدّم باطل است تالی حق باشد؛ نظیر «لو کان هذا انساناً لکان حیوانا لکنّه لیس بانسانٍ» بلکه فرس، بقر و غنم است اما نمیشود نتیجه گرفت که «فلیس بحیوان»؛ استثنای نقیضِ مقدّم، نتیجه نمیدهد.
ظاهر فرمایش سیدنا الاستاد این است که اینجا نقیض مقدّم استثنا شده و حال آنکه باید نقیض تالی استثنا بشود. اگر ذات اقدس الهی میخواست تبنّی کند شیئی را یا شخصی را فرزند خود قرار بدهد خودش برمیگزید و میدانست چه کسی را فرزند قرار دهد لکن کسی را اصطفی نکرد پس اراده اتخاذ ولد ندارد که نقیض تالی باید استثنا شود، نه نقیض مقدّم.[9]
سرّ محال بودن اصطفای فرزند بر خدای سبحان
﴿لَوْ أَرادَ اللّهُ أَنْ یَتَّخِذَ وَلَداً لاَصْطَفی مِمّا یَخْلُقُ ما یَشاءُ﴾ اما اصطفی محال است یا حاصل نیست، چرا؟ برای اینکه چه کسی را اصطفی کند، چه چیز را اصطفی کند، بر چه کسی جامه بنوّت تشریفی بپوشاند، او واحدِ قهّار است. به موجودی میگویند واحدِ قهّار که همه کثرتها تحت قهر او باشد، اگر همه تحت قهر او هستند، همه مقهور او هستند، چه کسی را برگزیند، برای چه برگزیند، کسی لیاقت آن را ندارد که فرزند الله باشد، این واحدِ قهّار میگویند کار «احد» را میکند؛ نظیر «بعلبک» که دو کلمه نام یک شیء است، واحدِ قهّار دوتایی اگر بخواهد به نحو بسیط پیامی داشته باشد میشود اَحد و اَحد غیر از واحد است. «احد» آن واحدِ قهّار است، واحدی که هر کثرتی تحت قهر اوست، اگر همه کثرات تحت قهر او هستند چیزی نیست کسی نیست که آن لیاقت را داشته باشد تا ذات اقدس الهی او را به عنوان فرزند قبول کند. برهان مسئله و حد وسط مسئله این است: «لکن التالی باطل» لِمَ؟ «لأن الله واحدٌ قهّار»، یک و «کل واحدٍ قهّار غنیٌّ عن الاصطفی» دو، «فالله غنی عن الاصطفی» نتیجه، «غنی عن التبنّی» نتیجه، «غنی عن اتخاذ الولد» نتیجه این وحدت قاهره میداندار برهان مسئله است وگرنه استثنای عین مقدّم که ما بگوییم خدا اراده نکرد، یک مؤنه زائد میطلبد.
حَکَمیت خدای سبحان بین مشرکان و معبود آنان
در جریان قیامت فرمود آنها منکر قیامت هستند؛ ولی در صحنه قیامت، ذات اقدس الهی همه اینها را حاضر میکند، بین آنها و معبودشان حکمیّت قائل است، از معبودهای اینها سؤال میکند که شما اینها را به خودتان دعوت کردید؟! آنها میگویند: «سبحانک ربنا»؛ ما هرگز چنین حرفی نزدیم. عیسای مسیح(سلام الله علیه) آن طوری که در پایان سوره «مائده» بود و گذشت، عرض کرد: خدایا! من هرگز چنین حرفی نزدم: ﴿ما قُلْتُ لَهُمْ إِلاّ ما أَمَرْتَنی بِهِ﴾؛[10] من آنها را به توحید دعوت کردم، من هرگز اینها را به پرستش خودم، یا اینکه من فرزند خدا هستم دعوت نکردهام. بین عابد و معبود حَکَم قرار میدهد، بین مُلحد و معتقد مبدأ، حَکَم قرار میدهد، بین مشرک و موحّد حَکَم قرار میدهد، بین غیر مخلِص و مخلِص حَکَمیّت قرار میدهد.
محکومیت مشرکان در دادگاه الهی وعلت آن
آنچه محل اختلاف است، خدای سبحان در آن داوری دارد و سرانجام اینها محکوم میشوند، چرا؟ برای اینکه ﴿إِنَّ اللّهَ لا یَهْدی مَنْ هُوَ کاذِبٌ کَفّارٌ﴾؛ کسی که دروغ میگوید – این کاذب، اسم فاعل نیست، صفت مُشْبهه است - پیشه اینها دروغگویی است، اینها غیر خدا را خدا دانستند، خدا را که ربّ بود ربوبیت او را انکار کردند، معاد را انکار کردند، وحی و نبوت را انکار کردند، اینها دروغ است. اینها میگویند وحیای نیست، نبوّتی نیست، رسالتی نیست، شریعتی نیست، حقایقی را انکار کردند، این میشود دروغ و به همه اینها کفر ورزیدند. بنابراین اینها در صحنه قیامت محکوم هستند، چون خدای سبحان، کاذب کَفّار را به بهشت راهنمایی نمیکند، یک و به آن هدایت ثانیه هم نمیرساند، دو؛ چون به هدایت اول اینها پشت کردند، سه؛ نظیر ﴿وَ أَمّا ثَمُودُ فَهَدَیْناهُمْ فَاسْتَحَبُّوا الْعَمی عَلَی الْهُدی﴾[11]. ذات اقدس الهی همه را هدایت کرده بر اساس ﴿هُدًی لِلنّاسِ﴾[12]؛ هیچ کس نبود که خدا او را هدایت نکند، اما اگر کسی ثمودانه فکر کرده ﴿وَ أَمّا ثَمُودُ فَهَدَیْناهُمْ فَاسْتَحَبُّوا الْعَمی عَلَی الْهُدی﴾، خدا او را به حال خودش رها میکند: ﴿إِنَّ اللّهَ لا یَهْدی مَنْ هُوَ کاذِبٌ کَفّارٌ﴾ از درون و بیرون هدایت و راهنمایی کرده؛ ولی کسی که ﴿نَبَذُوا کِتَابَ اللهِ وَرَاءَ ظُهُورِهِم﴾، خدای سبحان اینها را به مقصد نمیرساند، این هدایت پاداشی را به آنها عطا نمیکند، نه در قیامت اینها را به بهشت هدایت میکند، نه در دنیا قلب اینها را گرایشی میدهد که به مقصد برسند، چون تمام کارها انجام شده، اینها ﴿نَبَذُوا کِتَابَ اللهِ وَرَاءَ ظُهُورِهِم﴾.
تبیین علت آوردن قید «کُفّار» در آیه
اما برای اینکه فواصل آیات محفوظ بماند، در دو آیه بعد یکی «قهّار» است و یکی «غفّار»، از این جهت در آیه قبلی ﴿کَفّارٌ﴾ ذکر شده، «کذّاب» ذکر نشده، چون تناسبی نبود، اما فرمود: ﴿مَنْ هُوَ کاذِبٌ﴾ که البته صفت مُشْبهه هست نه اسم فاعل که اینها یک بار دروغ گفتند، اینها یک دروغ مستمر دارند. این کلمه ﴿کَفّارٌ﴾ را فرمود برای اینکه با قهّار و غفّار هماهنگ باشد و کفر اینها هم روشن است؛ البته گاهی این صیغه مبالغه برای آن است که حرفه است، گاهی برای کثرت آن کار است؛ نظیر بقّال و بزّاز و بنّا که حرفه است؛ گاهی برای کثرت کار نیست، بلکه یک کار در اثر اهمیتی که دارد انسان متّصف میشود به فعّال؛ نظیر جریان افّاک؛ نظیر جریان جعفر کذّاب، او بیش از این داعیهای نداشت، اما همان ادعایی که مهم بود کرده است شده کذّاب؛ به هر تقدیر اگر میشود جعفر طرّار در برابر جعفر طیّار یا میشود کذّاب، لازم نیست که کذب حرفه او باشد، یک؛ لازم نیست پر دروغ باشد، دو؛ گاهی یک دروغ مهم شخص را کذّاب میکند، یک تهمت مهم شخص را اَفّاک میکند، کفّار بودن اینها هم ممکن است از همین قبیل باشد.
دلیل دیگر بر نفی فرزند خواندگی خدای سبحان
﴿لا یَهْدی مَنْ هُوَ کاذِبٌ کَفّارٌ ٭ لَوْ أَرادَ اللّهُ أَنْ یَتَّخِذَ وَلَداً﴾ این مقدّم ﴿لاَصْطَفی مِمّا یَخْلُقُ ما یَشاءُ﴾ این تالی؛ لکن التالی باطل چرا؟ ﴿سُبْحانَهُ﴾ او منزه است. خود «سبحان» میتواند حد وسط باشد، برای اینکه تبنّی برای کاری است، او هر چه شما بپندارید از آن بینیاز است، منزه است؛ تبنّی که نباید لغو باشد، برای کاری باید باشد، هر چه در ذهن شما هست خدا منزه از آن است ﴿سُبْحانَهُ﴾؛ آن وقت دلیل سبّوح بودن او این است که وحدت او، وحدت قاهره است که این دو دلیل میتواند باشد؛ منتها در طول هم؛ یکی اینکه سبحان و سبّوح است، هر چه شما بپندارید او از آن بینیاز است، تبنّی باید برای کاری باشد. اگر نیاز عاطفی باشد، او سبّوح از نیاز عاطفی است؛ اگر برای انجام کار باشد، او سبّوح از احتیاج به آن است که دیگری کارش را انجام بدهد، کمبودی ندارد. پس این حد وسط برهان است، چرا سبّوح است؟ برای اینکه وحدت او وحدت قاهر است، در برابر وحدت قاهر چیزی در کار نیست، همه اشیا را به وسیله او باید شناخت و اگر یک شیء است و بقیه شئون او و سایههای او، اگر او وحدت قاهره است، هرگز به هیچکدام از این سایهها و شئون خود نیازمند نیست. - البته ممکن است در صورت لزوم سخنان جناب زمخشری و کسانی که از زمخشری بهره گرفتند، در بحث بعدی نقل شود -.
قیامت ظرف ظهور مالکیت خدای سبحان
﴿لاَصْطَفی مِمّا یَخْلُقُ ما یَشاءُ سُبْحانَهُ﴾ این یک برهان است، چرا او سبحان است؟ برای اینکه وحدت او وحدت قاهره است: ﴿هُوَ اللّهُ الْواحِدُ الْقَهّارُ﴾ و همین وحدت قاهره در صحنه قیامت ظهور میکند و وقتی ظهور کرد، معلوم میشود: ﴿لا تَمْلِکُ نَفْسٌ لِنَفْسٍ شَیْئاً﴾[13]. آن روز ظرف ظهور این حقیقت است، نه ظرف حدوث این، این طور نیست که آن روز ﴿لا تَمْلِکُ نَفْسٌ لِنَفْسٍ شَیْئاً﴾ باشد، بلکه آن روز معلوم میشود که مالک حقیقی خدای سبحان بود؛ نه اینکه آن روز فقط ﴿لا تَمْلِکُ نَفْسٌ لِنَفْسٍ شَیْئاً﴾، امروز هم ﴿لا تَمْلِکُ نَفْسٌ لِنَفْسٍ شَیْئاً﴾ است، کارگردان دیگری است؛ منتها انسان به صاحبکار اصلی اسناد نمیدهد.
تفاوت حق بودن جهان خلقت با حق بودن خدای سبحان
بعد از این شروع میکند به مسائل توحیدی ساختار خلقت جهان را، یک؛ ساختار خلقت انسان را، دو؛ نتیجه توحیدی میگیرد، نتیجه وحی و نبوت میگیرد، نتیجه معاد میگیرد، سه. در جریان ساختار خلقت مجموعه نظام هستی فرمود: ﴿خَلَقَ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضَ بِالْحَقِّ﴾ اینکه میگویند «حق مخلوقٌ به» که در کتابهای اهل معرفت هست این است؛ حالا جهان با حق خلق شده است، عین حق است، کدام حق؟ آن حقی که در سورهٴ مبارکهٴ «آلعمران» و غیر «آلعمران» گذشت که ﴿الْحَقُّ مِنْ رَبِّکَ﴾[14]؛ این حق که «من الله» است، فعل خداست: ﴿ذلِکَ بِأَنَّ اللّهَ هُوَ الْحَقُّ وَ أَنَّ ما یَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ هُوَ الْباطِلُ وَ أَنَّ اللّهَ هُوَ الْعَلِیُّ الْکَبیرُ﴾[15]؛ آن حقّی است که مقابل ندارد، گرچه در آن آیه کلمه باطل ذکر شده، حقی که بر ذات اقدس الهی اطلاق میشود ﴿ذلِکَ بِأَنَّ اللّهَ هُوَ الْحَقُّ﴾ مقابل ندارد، مقابل آن عدم است که تقابل آن تناقض است و سلب ایجاب، این حقی که فعل خداست و از حق است، مقابل دارد و مقابل آن باطل است و تقابل این حق و باطل، تقابل عدم و ملکه است که غیر از تقابل سلب و ایجاب است. خدا حقی است که مقابل ندارد، مقابل خدا شیء باطل نیست، مقابل خدا عدم محض است، عدم محض هم که لاشیء است. در برابر هستی محض چیزی جز نیستی نیست، تقابل آن عدم ملکه نیست، بلکه تقابل آن تناقض است و اگر گفته میشود باطل است، باطل به معنای معدوم، نه باطل؛ یعنی شیئی بیمقصد یا شیئیء بیهدف. ﴿ذلِکَ بِأَنَّ اللّهَ هُوَ الْحَقُّ﴾، این حصر است، هم ضمیر فصل و هم معرفه بودن خبر؛ ﴿الْحَقُّ﴾ منحصراً برای خداست، غیر خدا چیزی حق نیست. آنگاه آنچه در نظام هستی یافت میشود، حقی است که از «الله» است: ﴿الْحَقُّ مِنْ رَبِّکَ﴾ این «حق» که از خداست فعل خداست.
تفاوت محور حقّ بودن علی (ع) با عمّار یاسر
اگر گفته شد که وجود مبارک حضرت امیر(سلام الله علیه) «عَلِیٌّ مَعَ الحَقِّ یَدُورُ مَعَهُ حَیثُ مَا دَار»[16] با این حقّی که از خداست فعل خداست، «علی» حق محور است؛ یعنی در مدار حقِّ فعلِ الهی است. همین تعبیر هم - بارها ملاحظه فرمودید که - برای عمار یاسر هم هست که «عَمَّارُ مَعَ الحَقِّ وَ الحَقُّ مَعَ عَمَّار یَدُورُ مَعَ الحَقِّ حَیثُ مَا دَارَ»؛[17] ولی تفاوت اساسی در تعیین مرجع ضمیر است، «عمار یاسر یدور مع الحق حیث ما دار» است، علیبنابیطالب(سلام الله علیه) «یَدُورُ مَعَهُ حَیثُ مَا دَار»، اما ضمیر «یدور» به چه کسی برمیگردد، فرق آن بین آسمان و زمین است. در جریان عمار «یدور» به عمار برمیگردد «یدور عمار مدار الحق حیث ما دار»؛ اما در جریان حضرت امیر این ضمیر «یدور» به حق برمیگردد، «یدور الحق مع علیٍ حیث ما دار».
چگونگی محور حق بودن علی (ع)
ما یک حق خارج نداریم که کار اهل بیت را با آن بسنجیم، اینها منشأ دین هستند؛ این طور نیست که ما قانونی در خارج داشته باشیم، شریعتی داشته باشیم و کار پیغمبر و اهل بیت(علیهم السلام) را برابر آن شریعت تطبیق کنیم، این طور نیست. ما شریعت خود را از قول و فعل و تقریر همینها میدانیم، این طور نیست که یک دین جدایی باشد، یک قول و فعل و تقریر جدایی باشد که قول و فعل و تقریر اینها را با آن هماهنگ کنیم. ما اگر بخواهیم بگوییم چه چیزی حق است و چه چیزی باطل؛ چه صدق است و چه کذب؛ چه خیر است و چه شرّ؛ چه حسن است و چه قبیح، باید ببینیم اینها چه کار کردند؛ لذا «یدور الحق» که این حق، حق فعلی است نه حق ذاتی، «یدور الحق مع علیٍ حیث ما دار». مؤید اینکه مرجع ضمیر وجود مبارک حضرت امیر است، همان دعای نورانی پیغمبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) است که در ذیل آن حدیث فرمود: «اَللَّهُمَّ أَدرِ الحَقَّ مَعَهُ حَیثُ مَا دَارَ»[18] او را طرزی بپروران که جامعه حق را از او بگیرند که حق، علیمدار است، نه علی حقمحور، آن برای عمار و امثال عمار است که اینها حقمدار هستند؛ ولی حق، علیمدار است، علیمحور است، منتها حق فعلی. آن حقی که بر خدا اطلاق میشود، مقابل آن عدم محض است و تقابل آن تناقض است. آن حقی که فعل خداست، مقابلش باطل است که تقابل آن عدم ملکه است. این که در کتابهای اهل معرفت میگویند جهان عین حق است، این «حق مخلوقٌ به» را میگویند، نه حق ﴿ذلِکَ بِأَنَّ اللّهَ هُوَ الْحَقُّ﴾.
مقصود از حق «مخلوقٌ به» بودن جهان خلقت
فرمود: ﴿خَلَقَ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضَ بِالْحَقِّ﴾ این «باء» نه «باء» مصاحبه است و نه «باء» ملابسه است، آن اهل معرفت رسیده است که میگوید جهان عین «حق مخلوقٌ به» است. برای ادبیات عرب مقدور نیست که قرآن را تفسیر کند او همان اشعار جاهلی را میتواند معنا کند، او «سبعه معلّقه» را میتواند معنا کند، هرگز با سرمایه ادبیات عرب، نمیشود قرآن کریم را عمل کرد. آن بخشی از قرآن کریم که عربی مبین است با ادبیات عرب حل میشود، اما آن بخشی که فرمود: ﴿إِنَّهُ فی أُمِّ الْکِتابِ لَدَیْنا لَعَلِیُّ حَکیمٌ﴾[19]، آن بخشی که «علی حکیم» است با ادبیاتی که «سبعه معلّقه» را میسازد حل نمیشود. این بیانی که بزرگان اهل معرفت دارند که میگویند «جهان عین حق» است؛ یعنی «حق مخلوقٌ به». گاهی به صورت قضیه موجبه ذات اقدس الهی دارد که فرمود ما آسمان و زمین را به حق خلق کردیم، گاهی به صورت سالبه بیان میکند که فرمود ما آسمان و زمین را باطل خلق نکردیم، گاهی میفرماید آسمان و زمین لَعْب و لغو و بازیچه نیست، گاهی میفرماید ما بازیگر نیستیم، دنیا بازیچه است غیر از آسمان و زمین است، دنیا همین اعتبارات من و ما و حکومتها و مانند آن است که امروز این مال به دست این است، فردا آن مقام به دست آن است، اینها عناوین اعتباری است، اما آسمان یک موجود حقیقی است، زمین یک موجود حقیقی است که به حق خلق شده است، چون به حق خلق شدند ساجد هستند. پنج طایفه از آیات مربوط به همینها هست، اینها مسلمان، ساجد، مسبِّح، مطیع، حامد و مُحَمِّد هستند. ﴿إِنْ مِنْ شَیْءٍ إِلاّ یُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ﴾[20] ناظر به اینهاست، ﴿لِلّهِ یَسْجُدُ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی اْلأَرْضِ﴾[21] ناظر به همینهاست، ﴿یُسَبِّحُ لَهُ مَنْ فِی السَّماواتِ وَ اْلأَرْضِ﴾[22] ناظر به اینهاست، ﴿وَ لَهُ أَسْلَمَ مَنْ فِی السَّماواتِ وَ اْلأَرْضِ﴾[23] ناظر به اینهاست، تحمید هم که در سوره «اِسراء» با تسبیح آمیخته شده که ﴿إِنْ مِنْ شَیْءٍ إِلاّ یُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ﴾ ناظر به همینها هست. بعد از تثبیت اینگونه از اصول، آن وقت حل آن روایت[24] خیلی آسان خواهد بود که زمین شهادت میدهد، مسجد شهادت میدهد، مسجد شکایت میکند، مسجد کاملاً شهادت میدهد که فلان همسایه میآمد در من نماز میخواند یا نمیخواند، اینها حیّ و حاضر هستند، میفهمند تشبیه نیست، فلان همسایه نمیآید، شکایت میکند مسجد از همسایهای که در آن نماز نخواند، شکایت کردن، شفاعت کردن و تسبیح گفتن آن، همه آنها میشود حق.
پرسش: حضرت استاد! ائمه(علیهم السلام) که خوشان مکلف هستند به قرآن عمل کنند چطور ممکن است خودشان تطابقی با عمل به...؟
پاسخ: بله! ما قرآن را از اینها گرفتیم، اینها در مقام ﴿نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ اْلأَمینُ ٭ عَلی قَلْبِکَ﴾[25]؛ بر قلب مطهر پیغمبر نازل شد، آن وقت قلب مطهر پیغمبر به دست و پا و اعضا و جوارحشان شهادت میدهد، دستور میدهند که این کار را انجام بدهند. دست و پای اینها که گیرندههای وحی نیستند، قلب مطهر میگیرد، بعد از اینکه گرفت باور دارد، بعد از باور هم عمل میکند، اینها از همان قبیل هستند. این بیان نورانی ائمه است که فرمود: «ان قلوبنا اوعیة ارادة الله» یا «وَکْرٌ لِإِرَادَةِ اللَّهِ»[26] «وکر»؛ یعنی آشیانه؛ اراده ذاتی خدا که بحث نیست، اراده فعلی خدا. فعل خداست و فعل خدا مخلوق است، ممکن است، یک مظهری میخواهد، فرمود اگر خدا بخواهد اراده کند، این اراده الهی مثل پرندهای است که آشیانه میخواهد، آشیانهِ پرندهِ ارادهِ الهی، دل اهل بیت است، این نشان میدهد اول آنها باخبر هستند که در جهان چه میگذرد، بعد موجودات دیگر.
ناسازگاری حق بودن ساختار عالم با باطل
مطلب دیگر این است که اگر کسی سؤال کند، ذات اقدس الهی آسمان و زمین را با چه خلق کرد؟ مثل اینکه انسان از یک مهندس سؤال میکند شما این بنا را با چه ساختید؟ او میگوید با آهن ساختم، با بتون ساختم، با سنگ ساختم، با آجر ساختم و مانند آن، از خدا سؤال کنیم شما آسمان و زمین را با کدام مصالح ساختید، میگوید با حق ساختم؛ لذا اینجا جای باطل نیست. هیچ کس کار باطل نکرده که در نظام هستی بهرهای ببرد، حرف باطلی نزده که نظام هستی به کام او بگردد. این نظام حق است، مثل اینکه در آیه بعدی هم درباره خلقت انسان است، فرمود: من ساختار بدن انسان را هم با حق خلق کردم. اگر شما این کودکی که به دنیا آمده یک مختصر - ولو یک نصف قاشق - غذای سمی در دستگاه گوارش او وارد کنید، این بالا میآورد، آن را دستگاه بدن نمیپذیرد، انسان هم همین طور است؛ اینچنین نیست که این روده و معده انسان؛ نظیر این تُنگ خالی باشد، روده و معده او را ذات اقدس الهی به حق آفرید، یک مختصر غذای مسموم وارد کنید بالا میآورد، این گوشهای از آفرینش حق است، حالا در ساختار بدن کلّ عالم هم همین طور است. اگر کسی ظلمی کرد این گونه است؛ این طور نیست که جریان تکفیری و سلفی و داعشیها بتواند بماند، این مثل این است که یک غذای سمی را خورده باشد، بعد بالا میآورد، حالا طول بکشد یا نه، این را ذات اقدس الهی فرمود به عهده من است، خلاصه این نمیماند. در عالم ظلم نمیماند، دروغ نمیماند، تهمت نمیماند، اینها مثل غذای سمی است که کسی بخواهد در هاضمه ساختار خلقت قرار بدهد. فرمود ساختار این عالم طیب و طاهر است و با مصالح حق خلق شده است، کجا باطل بود که دوام پیدا کند و رسوا نشود، فرمود: ﴿أَمْ حَسِبَ الَّذینَ فی قُلُوبِهِمْ﴾ اگر کسی کینهای بدی، تهمتی، خیانتی در درون خود ذخیره کرده است، این مثل غذای سمی است، در هر حال بالا میآورد و ما این کار را میکنیم؛ منتها او متوجه نیست، او متوجه نیست که چه کسی دارد بالا میآورد ﴿أَنْ لَنْ یُخْرِجَ اللّهُ أَضْغانَهُمْ﴾؛ کینه، عداوت، خیانت و به هم زدن، مثل غذای سمی است، فرمود ما بالا میآوریم، این خداست و ﴿مَنْ أَصْدَقُ مِنَ اللّهِ قیلاً﴾.
«و الحمد لله رب العالمین»
[1] . سوره سجده، آیه10.
[2] . سوره إسراء، آیات49 و 98.
[3] . سوره سبأ، آیه7.
[4] . سوره ق، آیه3.
[5] . سوره زمر، آیه2.
[6] . سوره صافات، آیات151 و 152.
[7] . سوره اخلاص، آیه3.
[8] . سوره صافات، آیه153.
[9] . المیزان، ج17، ص235 و 236.
[10] . سوره مائده، آیه117.
[11] . سوره فصلت، آیه17.
[12] . سوره بقره، آیه185؛ سوره آل عمران، آیه4؛ سوره أنعام، آیه91.
[13] . سوره انفطار، آیه19.
[14] . سوره بقره، آیه147؛ سوره آل عمران، آیه60.
[15] . سوره حج، آیه.62
[16] . بحار الانوار، ج28، ص368.
[17] . بحار الانوار، ج44، ص35.
[18] . بحار الانوار، ج29، ص 646.
[19] . سوره زخرف، آیه4.
[20] . سوره إسراء، آیه44.
[21] . سوره نحل، آیه49.
[22] . سوره نور،آیه41.
[23] . سوره آل عمران، آیه83.
[24] . الکشاف، ج4، ص111و112؛ الخصال (ترجمه فهری)، ج1، ص159.
[25] . سوره شعراء، آیات193 و194.
[26] . بحار الانوار، ج25، ص385.