أَعُوذُ بِاللَّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیمِ
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیم
﴿هُوَ اللَّهُ الَّذی لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ عالِمُ الْغَیْبِ وَ الشَّهادَةِ هُوَ الرَّحْمنُ الرَّحیم (22) هُوَ اللَّهُ الَّذی لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ الْمَلِکُ الْقُدُّوسُ السَّلامُ الْمُؤْمِنُ الْمُهَیْمِنُ الْعَزیزُ الْجَبَّارُ الْمُتَکَبِّرُ سُبْحانَ اللَّهِ عَمَّا یُشْرِکُون (23) هُوَ اللَّهُ الْخالِقُ الْبارِئُ الْمُصَوِّرُ لَهُ الْأسماءُ الْحُسْنی یُسَبِّحُ لَهُ ما فِی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ هُوَ الْعَزیزُ الْحَکیم ﴿24﴾
بحثهایی که در این سه آیه کریمه هست، مقداری گذشت مقداری هم اگر خدای سبحان توفیق بدهد در این یکی ـ دو روز مطرح میشود.
بعضی از بحثهای آن چندان مهم نیست و آن معنا کردن این کلمات است و فرق بین مفاهیم این أسما آنچه که مهم است این است که أسمای الهی به سه قِسم تقسیم میشوند: بعضیها به عنوان نام ذات مطرح است؛ نظیر خود کلمهٴ مبارکهٴ ﴿هُوَ﴾، این هویّت از آن ذات حکایت میکند، بعضیها اسم ذات هستند؛ نظیر کلمهٴ مبارکهٴ «الله» و بعضیها صفت ذات هستند؛ نظیر ﴿عَالِمُ الْغَیْبِ وَ الشَّهَادَةِ﴾ و امثال آن، بعضیها هم صفت فعل هستند؛ نظیر ﴿الْمَلِکُ﴾, ﴿السَّلاَمُ الْمُؤْمِنُ الْمُهَیْمِنُ الْعَزِیزُ الْجَبَّارُ الْمُتَکَبِّرُ﴾، اینها اوصاف فعل هستند.
دو مرحلهٴ از این مراحل سهگانه اینها منطقهٴ امن و ممنوعه هستند؛ یعنی احدی به این دو مقام راه ندارد نه به مقام ذات راه دارد نه به صفات ذات، چون هم ذات نامحدود است و هم صفات ذات عین ذات هستند؛ لذا همان کسی که خود میگوید من تا نبینم عبادت نمیکنم: «أَ فَأَعْبُدُ مَا لَا أَرَی»؛[1] یعنی امیرمؤمنان(عَلَیْهِ السَّلام) همان ذات مقدّسش این دو منطقه را، منطقهٴ ممنوعه اعلام کرده است: یکی اینکه در مقام ذات احدی راه ندارد، فرمود: «لا یُدْرِکُهُ بُعْدُ الْهِمَمِ وَ لا یَنَالُهُ غَوْصُ الْفِطَنِ»[2] و دربارهٴ صفات هم فرمود احدی راه ندارد، فرمود: «لَمْ یُطْلِعِ الْعُقُولَ عَلَی تَحْدِیدِ صِفَتِهِ وَ لَمْ یَحْجُبْهَا عَنْ وَاجِبِ مَعْرِفَتِهِ»،[3] که این دو جمله کنار هم در یک خطبه هست، پس نه مقام ذات در دسترس فکرِ احدی است یا شهود کسی است، نه کُنه وصف را کسی میتواند راه پیدا کند، «لَمْ یُطْلِعِ الْعُقُولَ عَلَی تَحْدِیدِ صِفَتِهِ»، هیچ عقلی را خدا مطّلع بر کُنه صفاتش نکرد، «وَ لَمْ یَحْجُبْهَا عَنْ وَاجِبِ مَعْرِفَتِهِ»، آن مقداری که بر عقول, معرفتش واجب است، آن را محجوب نکرد، آن را مشهود کرده است، شهود آن مقدار میسّر است. بنابراین آن دو منطقه, منطقهٴ ممنوعه است؛ یعنی مقام ذات و صفاتی که عین ذات است.
مقام سوم صفات فعل است صفات فعل بر واجب اطلاق میشود و واجب تعالی موضوع آن صفات قرار میگیرد و بسیاری از این أسمای مبارکهٴ دعای «جوشن کبیر» از باب صفات فعل است. صفت فعل را از فعل انتزاع میکنند نه از ذات، چون صفت فعل از فعل انتزاع میشود نه از ذات، میشود مخلوق, ممکن, حادث, فقیر و خارج از ذات، منتها مرآت ذات است و به تعبیر قرآن کریم آیت و علامت ذات است، اگر صفت فعل مطرح شد، یقیناً خارج از ذات است، وقتی خارج از ذات شد، باید از یک موجود ممکنی انتزاع کرد. حالا آن موجود ممکن یا فرشتگان هستند که مدبّرات امر هستند یا انسان کامل است که بالاتر از فرشتههاست و معلّم فرشتههاست، اگر این سه مقام از هم جدا شود، آنگاه حکم هر سه جدای از هم تبیین خواهد شد، این یک مطلب.
مطلب دیگر این است که این کلمهٴ مبارک «حق» هم بر ذات أقدس الهی اطلاق میشود که «الله» حق است و هم بر فیض خاصّ او اطلاق میشود که آن فیض حق است؛ مثلاً وحی حق است, نبوّت حق است, رسالت حق است؛ چه اینکه ذات أقدس الهی هم حق است. در قرآن هم تعبیری که دلالت کند بر اینکه ذات حق است، آمده است که خدا ﴿هُوَ الْحَقُّ﴾, هم تعبیری که دلالت کند بر اینکه وحی حق است، آمده است که وحی «هو الحق». در سورهٴ مبارکهٴ «نور» آیهٴ بیست و پنجم چنین است: ﴿یَوْمَئِذٍ یُوَفِّیهِمُ اللَّهُ دِینَهُمُ الْحَقَّ وَ یَعْلَمُونَ أَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ الْمُبِینُ﴾، در یک آیه بین این دو حق جمع کرده است. فرمود در قیامت خدا آن دینی که حق است، کاملاً توفیه میکند به مردم ارائه میدهد تا بفهمند که خدا حق است، در همین آیه در کنار هم در یک سطر دو بار کلمهٴ حق تکرار شد، یکی حق به معنای دین است که دینِ خدا حق است, یکی هم خود ذات أقدس الهی است که او هم حق است: ﴿یَوْمَئِذٍ یُوَفِّیهِمُ اللَّهُ دِینَهُمُ الْحَقَّ﴾، این دینِ حقیقی مردم را به مردم ارائه میدهد: ﴿وَ یَعْلَمُونَ أَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ الْمُبِینُ﴾، میفهمند که خدای سبحان حق است، پس «دین الله حقٌّ الله جلّ جلاله حقٌّ».
در سورهٴ مبارکهٴ 47 که به نام مبارک ذات مقدس رسول الله(صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم) است، آیهٴ دوم چنین آمده: ﴿وَ الَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحَاتِ وَ آمَنُوا بِمَا نُزِّلَ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ هُوَ الْحَقُّ مِن رَبِّهِمْ کَفَّرَ عَنْهُمْ سَیِّئَاتِهِمْ وَ أَصْلَحَ بَالَهُمْ﴾، فرمود آنها که به آنچه بر پیامبر نازل شده است که حق است، ایمان آوردند، خدای سبحان گناهان آنها را میپوشاند. پس طبق آیهٴ سورهٴ 47 آن وحی و دینی که بر پیامبر نازل شد: ﴿هُوَ الْحَقُّ﴾، طبق صدر همان آیهٴ 45 سورهٴ «نور» دین خدا ﴿هُوَ الْحَقُّ﴾ و طبق همان آیهٴ 45 سورهٴ «نور» ﴿أَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ الْمُبِینُ﴾، پس «الله هو الحق دینُ الله هو الحق» اگر «الله» خواست از خود سخن بگوید و دین خدا هم خواست از خود سخن بگوید هم «الله» میگوید: «أنا الحق» هم دین خدا میگوید: «أنا الحق» هم وحی میگوید: «أنا الحق»؛ منتها «أنا الحقّ»ی که دین میگوید برای مقام فعل است, «أنا الحق»ی که ذات أقدس الهی میگوید برای مقام ذات است، اگر ﴿هُوَ الْحَقُّ﴾، صحیح است، «أنت الحق» هم صحیح است, «أنا الحق» هم صحیح است. اگر خدا ﴿هُوَ الْحَقُّ﴾ است، خدا میتواند بگوید «أنا الحق»، ما میتوانیم به او بگوییم «أنت الحق». اگر دین خدا و وحی خدا «هو الحق» است، این دین میتواند بگوید «أنا الحق»، ما میتوانیم به این دین خطاب بکنیم بگوییم «أنت الحق»، پس حق هم بر ذات أقدس الهی اطلاق میشود هم بر فعل خاصّ او و فیض مخصوص او اطلاق میشود. در تعبیرات اهل فلسفه و به معقول هم چنین است که حق بر هر دو اطلاق میشود, وجود بر هر دو اطلاق میشود هم بر ذات أقدس الهی اطلاق میشود که او وجود حق است و هم بر آن فیض منبسط و گستردهاش که خدا «دائم الفضل و الفیض علی البریّه» است. به آن هم میگویند وجود و این همه تعبیراتی که دربارهٴ تطوّرات است، برای این وجود به معنای فیض حق است نه وجود به معنای ذات حق، لذا حکما میگویند قبل از عالَم و «مع العالَم» و «بعد العالَم الله», «الله» است؛ چه مظاهر باشد, چه مظاهر نباشد، آن روزی که بساط عالَم جمع میشود، حتّی خود عزرائیل(سَلامُ الله عَلَیْه) میمیرد, حتی مرگ را هم میمیرانند و موت را اِماته میکنند باز «الله», «الله» است، آن وقتی هم که بساط آسمان و زمین پهن است، «الله», «الله» است. آن مرحلهای هم که قبل از پهن شدن آسمان و زمین باشد «الله», «الله» است. «الله»، «مجرّداً عن المَظاهر و المجالی» وجود دارد، این مظاهر و مجالی او گاهی مقبوض هستند، گاهی مبسوط و هم «الله» را میگویند وجود حق و هم این فیض منبسط را میگویند وجود حق. اینکه گفته میشود تطوّراتی هست، در مرتبهای فلان حکم را دارد, در مرتبهٴ دیگر فلان حکم را، این برای آن وجود به معنای دوم است؛ لذا آن صوفیان و قلندرانی که چنین فکر کردند که ـ معاذ الله ـ خدا یعنی همین مجموعهٴ هستی، بدون مظاهر وجودی ندارد، این نظام در مرحلهای خداست ـ معاذ الله ـ در مرحلهای فرشته است، در مرحلهای آسمان و زمین است، این «کفرٌ صریح و زندقةٌ»،[4] قبل از اینکه دیگران حکم به تکفیر اینگونه از صوفیان و قلندران بکنند، حکمای متألّه این کار را کردند. سرّ این مغالطه آن است که از اشتراک لفظی سوء استفاده کردند، چون وجود گاهی بر ذات أقدس الهی اطلاق میشود که او وجود است و گاهی بر فیض منبسطش اطلاق میشود و این فیض منبسط است که تطوّرات دارد و حالات دارد آن که دستی از دور بر حکمت داشت، خیال میکرد که وجود دوّمی همان اوّلی است و اوّلی همان دوّمی است و خیال کرد مجموعهٴ نظام یک چیز است که گاهی واجب است و گاهی ممکن. آن که دست از نزدیک بر این مسایل داشت، ذات أقدس الهی را که مقام ذات است، جدا حساب کرد. فیض منبسطش را جدا حساب کرد. تطوّرات را به فیض داد, ذات را منزّه از تطوّر و تحوّل دانست. کلّ این جهان قبل از پیدایش, حین پیدایش, بعد از پیدایش جدای از ذات أقدس الهی است؛ منتها مرآت است به همان سبکی که مرآت به آن صورت مرآتیه به صاحبصورت متّکی است. این ﴿فَأَیْنََما تُوَلُّوْا فَثَمَّ وَجْهُ اللّهِ﴾[5] این است. وقتی مرزهای حرفها مشخص شد به آیات و روایات که میرسیم کاملاً میبینیم، هر کدام معنای خاصّ خود را دارد آن که میگوید «ما رأیت شیئاً الاّ و رأیت الله قبله و معه و بَعده و فیه» این حقّ به معنای دوم را میگوید, چرا؟ برای اینکه ﴿فَأَیْنََما تُوَلُّوْا فَثَمَّ وَجْهُ اللّهِ﴾ را دارد عمل میکند. خدا میفرماید: ﴿فَأَیْنََما تُوَلُّوْا فَثَمَّ وَجْهُ اللّهِ﴾، این هم میگوید «أینما ولّیت وجهه فثمّ وجه الله و رأیت الله قبله و معه و بَعده»، وقتی به آیاتی از این قبیل میرسیم که ﴿إِن تَنصُرُوا اللَّهَ یَنصُرْکُمْ﴾،[6] معلوم میشود که منظور چیست؟ منظور ذات حق نیست یک, منظور صفات ذاتی نیست دو, منظور مقام فعل است این سه, آنجا که سخن از ﴿مَن ذَا الَّذِی یُقْرِضُ اللَّهَ قَرْضاً حَسَناً﴾[7] مطرح است، این آیه وضع خاصّ خود را پیدا میکند. کسی که به خدا قرض میدهد در مقام فعل است، فعلِ خدا را میشود بر خدا حمل کرد به همان دلیلی که ما میگوییم «یَا ضَارُّ یَا نَافِع»،[8] «یَا حَسِیب»،[9] «یَا کَافِی»،[10] این جملههایی که ما در دعای «جوشن کبیر» میخوانیم؛ محمول, ممکن الوجود است موضوع, واجب الوجود. محمول که واجب الوجود نیست، گاهی خدا شافی است، گاهی شفا نمیدهد. گاهی رازق است، گاهی رزق نمیدهد. گاهی به کسی فرزند روزی میکند، گاهی به کسی فرزند روزی نمیکند: ﴿یَهَبُ لِمَن یَشَاءُ إِنَاثاً وَ یَهَبُ لِمَن یَشَاءُ الذُّکُورَ ٭ أَوْ یُزَوِّجُهُمْ ذُکْرَاناً وَ إِنَاثاً وَ یَجْعَلُ مَن یَشَاءُ عَقِیماً﴾،[11] فرمود افرادی که ازدواج میکنند چند گروهاند: خداوند به بعضیها فقط پسر میدهد, به بعضی فقط دختر میدهد, به بعضی هم پسر و هم دختر میدهد, به بعضی اصلاً چیزی نمیدهد: ﴿وَ یَجْعَلُ مَن یَشَاءُ عَقِیماً﴾، این گاهی رازق است، گاهی رازق نیست، بسیاری از این فرازهای دعای «جوشن کبیر» و سایر ادعیه محمول ممکن الوجود است, موضوع واجب الوجود است، اینها با هم اتحاد پیدا کردند، محور اتحاد موضوع و محمول در مقام فعل است نه در مقام ذات، هرگز این أسمای فعلیه در مقام ذات راه ندارند، خدا مُحبّ است، مُبغض هم هست, مُرید است، کارح هم هست, راضی است، ساخط هم هست, قابض، باسط هم هست, قابل، ناکل هم هست، هم نکول دارد هم قبول، کارِ بعضی را طرد میکند کار بعضی را قبول میکند، اگر مشخص شد محمول ممکن الوجود است و موضوع واجب الوجود و این محمولها هم به نوبهٴ خود حقّ هستند؛ چه اینکه خدا در یک آیه حق را به دو قِسم به کار برد، فرمود دین خدا حق است، خود خدا هم حق است: ﴿یَوْمَئِذٍ یُوَفِّیهِمُ اللَّهُ دِینَهُمُ الْحَقَّ وَ یَعْلَمُونَ أَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ الْمُبِینُ﴾،[12] آنگاه وقتی «الله» میگوید «أنا الحق» به یک وضع است, دین خدا که میگوید «أنا الحق» به وضع دیگر است. دینِ خدا فعلِ خداست، موجود است, مخلوق است, حادث است, ممکن است. چطور «هو الحق» جایز است، اگر خود دین بگوید «أنا الحق» جایز نیست؟! اگر خدا دربارهٴ دین فرمود این دین حق است، پس این دین اگر خواست حرف بزند، میگوید «أنا الحق»؛ یعنی «أنا الحق» در مقام فعل و ذات أقدس الهی «هو الحق» است در مقام ذات.
این مرزها که مشخص شود دیگر نیازی به توجیهات فراوان نیست، قبل از اینکه این بحث کاملاً روشن شود از آن باب که «تُعرف الأشیاء بأضدادها»، مقداری هم از آن طرف آن شواهد دیگر خوانده شود تا معلوم بشود که از دو طرف راه هست؛ چه از طرف درکات, چه از طرف درجات. از طرف درکات ابلیس(علیه اللعنه) موجودی بود که به هر حال چند هزار سال خدا را عبادت کرد که در خطبهٴ قاصعه آمده و حضرت امیر(سَلامُ الله عَلَیْه) میفرماید که معلوم نیست این چند هزار سالی که او خدا را عبادت کرده، از سالهای دنیاست یا از سالهای آخرت، این همان ابلیسِ معروفی است که همهٴ شیاطین بعدی را او اغوا کرده است. شیاطین بعدی دو قِسم هستند: عدهای شیطانالانس هستند, عدهای شیطانالجن که ﴿شَیَاطِینَ الْإِنْسِ وَ الْجِنِّ﴾[13] و اطلاق شیطان بر بعضیها هم حقیقت است نه اینکه مجاز باشد. حالا ببینیم چگونه اطلاق شیطان بر بعضی حقیقت است و بعضیها واقعاً شیطان هستند، صورتاً انسان هستند و واقعاً شیطان.
در خطبهٴ هفتم از نهجالبلاغه چنین میفرماید: «اتَّخَذُوا الشَّیْطَانَ لِأَمْرِهِمْ مِلاکاً وَ اتَّخَذَهُمْ لَهُ أَشْرَاکاً»، اینها معیار کار خود را شیطان قرار دادند، هر چه را شیطان بگوید اینها میپذیرند, هر چه را شیطان طرد کند، اینها نمیپذیرند. ملاک کارهای اینها دستور شیطان است؛ ولی همینها اشراک شیطان هستند، اشراک یعنی دامها خود شیطان اینها را به عنوان دام انتخاب کرده است و اینها شیطان را به عنوان میزان پذیرفتهاند: «وَ اتَّخَذَهُمْ لَهُ أَشْرَاکاً»، چگونه شیطان عدهای را دام خود قرار داد؟ به این نحو که «فَبَاضَ وَ فَرَّخَ فِی صُدُورِهِمْ وَ دَبَّ وَ دَرَجَ فِی حُجُورِهِمْ»، شیطان عدهای را به دام خود کشاند و دام خود قرار داد، در اینها بیضهگذاری کرد, تخمگذاری کرد، این بیضهها و تخمها به صورت فَرْخ و جوجه درآمدند، جوجهگذاری را تفریخ میگویند و آن اوّلی را هم «باض» تعبیر فرمود: «فباض وَ فَرَّخَ» فَرخ همان جوجه است، «وَ فَرَّخَ فِی صُدُورِهِمْ»، وقتی جوجه در دل جوجههای شیطان، بچههای شیطان در دلِ عدهای حیات پیدا کردند، آنگاه «وَ دَبَّ وَ دَرَجَ فِی حُجُورِهِمْ» دَبیب دارند, تدرّج دارند, حرکت تدریجی دارند در صدر آنها و در حِجر آنها، در دامن آنها، بعضیها هستند در دامن خودشان شیطان میپرورانند، در صدر آنها و قلب آنها آشیانهٴ شیاطین است، وقتی شیطان دربارهٴ اینها چنین اقدام کرد، «فَنَظَرَ بِأَعْیُنِهِمْ»، شیطان با چشم اینها نگاه میکند. نگاه کننده شیطان است؛ منتها اینها ابزار او هستند، «وَ نَطَقَ بِأَلْسِنَتِهِمْ»، با زبان اینها حرف میزند، شیطان ناطق است و اینها لسان الشیطان هستند: «فَرَکِبَ بِهِمْ الزَّلَلَ وَ زَیَّن لَهُمُ الْخَطَلَ فِعْلَ مَنْ قَدْ شَرَکَهُ الشَّیْطانُ فی سُلْطَانِهِ وَ نَطَقَ بِالْبَاطِلِ عَلَی لِسَانِهِ»، این جملهها میتواند شرحی برای آن جملهٴ قرآنی باشد که فرمود: ﴿وَ شَارِکْهُمْ فِی الْأَمْوَالِ وَ الْأَوْلاَدِ﴾،[14] حالا چگونه شیطان شریک مالِ انسان میشود؟ چگونه شیطان شریک فرزند انسان میشود؟ بعد از اینکه این جملهها روشن شد، آن دو معنا هم روشن میشود. اگر شیطان شریک شخصیّت انسان شد، یقیناً در فرزندپروری هم شریک اوست. اگر کسی ـ معاذ الله ـ با همان نگاه نامحرمی که کرده است با همان نگاهِ نامحرم و با همان دیده با عیال خود کنار هم جمع شوند، شیطان شریک اوست در تولید فرزند ناصالح و اگر کسی مال حرامی را دارد فراهم میکند، شیطان شریک اوست در مال، ﴿وَ شَارِکْهُمْ فِی الْأَمْوَالِ﴾ روشن است؛ اما ﴿وَ الْأَوْلاَدِ﴾ را آنچنان معنا کردند، حتی درباره تخمیس هم چنین گفتند که ائمه(عَلَیْهِمُ السَّلام) فرمودند ما خمس را مقداری سهولت دادیم، برای اینکه «لَتطیب مناکحهم»،[15] همین است و در بعضی از روایات خمس هم دارد که اگر کسی مَهریه را از مال غیر مخمّس داد، شیطان در آن فرزند شریک است و مانند آن.
کبرای قضیه را در این خطبهٴ هفت حضرت بیان کرد، صغرای قضیه را در همان ذیل خطبهٴ همّام بیان کرد، خطبهٴ همّام از خطبههایی است که همهٴ شما آقایان مستحضرید که حضرت طوری متّقین را توصیف کرده است که همّام در ذیل سخنرانی حضرت صعقهای زد و مدهوش شد و جانش را تسلیم کرد، در پایان چنین است که «فَصَعِقَ هَمَّامٌ صَعْقَةً کانَتْ نَفْسُهُ فِیهَا»،[16] این مؤیّد همان بیان حضرت است که فرمود: «یَنْحَدِرُ عَنِّی السَّیْلُ»[17] فرمود: سیلِ علم از من میریزد، هر کسی آن تحمّل را ندارد که در دامن کوههای بلند بایستد، اولاً هر کوهی هم سیل ندارد، شما آقایان مشهدیها از نزدیک دیدید، این اطراف مشهد کوه مرتفع و بلندی ندارد جاهای دوردست کوه دارد؛ اما این اطراف مشهد کوه بلند ندارد؛ لذا شما سیل را در داخلهٴ مشهد ندیدید، هر کوهی آن قدرت را ندارد که سیل تولید کند؛ اما آنها که در دامنههای دماوند زندگی میکنند، سیلها را مکرّر میبینند، یک باران تند که میآید، آن قلّهٴ دماوند است که فاصلهٴ پنج هزار و خردهای متر سیل تولید میکند قلّه که بلند است, دامنه که زیاد است تا به دامنه بیاید، همهٴ این خاکها را میشوید و میشود سیل، هر کوهی سیل تولید نمیکند، فرمود من آن کوه بلندم که سیلِ علم تولید میکنم: «یَنْحَدِرُ عَنِّی السَّیْلُ» و هر کسی هم نمیتواند در مسیر سیل بایستد، سیل او را میبرد، فرمود اینجا نایست، سیل تو را میبرد، همّام و امثال همّام آن قدرت را ندارند که پای سخنرانی حضرت بشنوند و بیجان نشوند؛ لذا حضرت انکار کرد، او اصرار کرد تا اینکه این سیل آمد و همّام را بُرد، مدهوش شد و بیهوش شد و جانش هم تسلیم کرد. آنگاه حضرت فرمود: «أَمَا وَ اللَّهِ لَقَدْ کُنْتُ أَخَافُهَا عَلَیْهِ»، قسم به خدا من که اصرار میکردم که جواب او را ندهم و متّقین را توصیف نکنم، برای اینکه همین معنا را میترسیدم، او نمیتواند پای این سیل بایستد، این حرفِ من سیل است و کسی که در برابر این سخن بایستد، او را میبرد. من این خطر را احساس میکردم، بعد فرمود: «ثُمَّ قَال: أَ هکَذَا تَصْنَعُ الْمَوَاعِظُ الْبَالِغَةُ بِأَهْلِهَا»، آنگاه «فَقَالَ لَهُ قَائِلٌ: فَمَا بَالُکَ یَا أَمِیرَالْمُؤْمِنِینَ»، کسی که نه حضرت را شناخت نه از سیل علم حضرت باخبر بود، عرض کرد که اگر موعظه چنین اثر میکند، پس چرا در شما اثر نکرد؟ او نمیداند که این سیل به برکت همان کوه آمده، این سیل قدرت ندارد آن کوه را ببرد. آن کوه را باید چیز دیگر که آتشفشانی است از بین ببرد، این سیلها قدرت ندارند آن کوه را ببرند، این معنا را که نمیفهمید؛ اما اگر سؤالش، سؤال استفهامی بود، حضرت توجیهش میکرد؛ ولی سؤال تَعنّت, سؤال اعتراضآمیز و بیادبی بود، گفت پس چرا شما نمردید؟ اگر موعظه اثر میکند. آنگاه «فَقَالَ (علیه السلام) وَیْحَکَ»، جوابی داد که او بفهمد: «إِنَّ لِکُلِّ أَجَلٍ وَقْتاً لاَ یَعْدُوهُ وَ سَبَباً لاَ یَتَجَاوَزُهُ فَمَهْلاً لاَ تَعُدْ لِمِثْلِهَا»، تو دیگر از این حرفها نزن! «فَإِنَّما نَفَثَ الشَّیْطَانُ عَلَی لِسَانِکَ»، شیطان به زبان تو دَمید حرف, حرف تو نیست، حرف شیطان است, صغرا را در اینجا بیان کرد, کبرا را در آن خطبهٴ هفت بیان فرمود. اینکه فرمود شیطان به زبان اینها حرف میزند، شیطان به زبان اینها نگاه میکند؛ یعنی همان ابلیسِ معروفی که چند هزار سال عبادت کرد یا اینها مظاهر شیطنت هستند، اینها دستپروردگان شیطان هستند، اینها در مقام فعلْ شیطان هستند نه در مقام آن ذات ابلیسی، آن ابلیس سر جایش محفوظ است و اینها هم واقعاً شیطان هستند. اینکه فرمود: ﴿ذلِکُمُ الشَّیْطَانُ یُخَوِّفُ أَوْلِیَاءَهُ﴾،[18] اینها واقعاً شیطان هستند نه مجازاً شیطان باشند.
حالا راهی هست که ثابت کند که چگونه انسان شیطان میشود؟ این بزرگان میگویند انسان نوع الأنواع نیست، نوعِ اخیر نیست، انسان نوع متوسّط است، وقتی نوع الأنواع میشود, نوع اخیر میشود که بایستد؛ مادامی که در حرکت است، جلوی او باز است، چون جلوی او باز است، دیگر نمیتواند نوع الأنواع باشد؛ لذا گفتند این انسان که دیگران نوع اخیر میپنداشتند و نوع الأنواع میپنداشتند، این انسان نوع متوسّط است و تحت الانسان چهار نوع رسمی است که هر کدام دارای أسمای فراوان هستند و انسانی که بالغ شده است، سرِ چهار راه ایستاده است، چهار راهِ حقیقی جدای از هم، یکی راه بهیمه شدن است که بشود: ﴿کَالْأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ﴾،[19] که واقعاً میشود حیوان، لذا در قیامت به صورت حیوانهای بهیمی منتشر میشود اگر در طرف شهوت حرکت کند. اگر در طرف غضب و خونریزی و آدمکُشی و هیتلری و استالینی و لنینی حرکت کرد، واقعاً میشود «سَبُعاً ضَارِیا»؛[20] لذا این گروه به صورت گرگ خونآشام محشور میشوند و اگر به صورت سیاستبازیهای دغل و نیرنگ و خُدعه و فریب و نقشه و حیله و در این راهها حرکت کرد، واقعاً میشود شیطان، ﴿ذلِکُمُ الشَّیْطَانُ یُخَوِّفُ أَوْلِیَاءَهُ﴾ و اگر به صورت فرشتهخویی حرکت کرده است، واقعاً میشود فرشته و از فرشتهها هم بالاتر میرود، انسان در درون خود میشود مَلک، سرِ چهار راه ایستاده است و هر کدام از این راهها را انتخاب کند ادامه میدهد، برای هر کدام هم أسمای فراوانی است، آنگاه معلوم میشود که دیگر انسان نوع الأنواع و نوع اخیر و امثال آن نیست و اینکه عدهای واقعاً در قیامت به صورت حیوان محشور میشوند نه یعنی قیافه و ریختشان حیوان است نه واقعاً حیوان هستند؛ منتها «انسانٌ قِرَد» که این انسان نوع متوسّط است، در آن نوع اخیر هم حل میشود «انسانٌ سَبع», «انسانٌ شیطان»، وقتی نوع متوسط شد، بر آن نوع بعدی هم حمل میشود، چون انسانی است که بهیمه شد از هر بهیمهای هم بهیمهتر است, چون انسانی است که درنده شد، از هر درندهای درندهتر است، زیرا آن درنده سرمایهٴ درندگی او خیال و وهم است، دیگر علم و اندیشهای ندارد که آنها را در راه درندگی پیاده کند و اما انسان عقل و هوش مصطلح دارد و همهٴ این دستمایههای علمی را در راه درندگی پیاده میکند، یک وقت میبینید حلبچهٴ مظلوم مسموم شده است این کار, کار یک گرگ که نیست، کارِ ده گرگ که نیست، کار انسانی است که گرگ شده است، انسانی است که «سَبُعاً ضَارِیا» شده است و امثال آن. قهراً انسانی هم که فرشته بشود از فرشتهها برتر میشود، معلّم فرشتهها خواهد شد.
بنابراین چه در طرف درکات, چه در طرف درجات راه باز است، چنین نیست که راه بسته باشد یک, یا اگر گفته شد این شخص شیطان است؛ یعنی این همان ابلیسی است که چند هزار سال عبادت کرده است نه, این دستپروردهٴ آن ابلیس است، از مظاهر آن ابلیس است و به نوبهٴ خود شیطان است. این در مقام فعلِ ابلیس، «شیطانٌ» این دربارهٴ درکات, دربارهٴ درجات هم وقتی گفته شد کسی که به قُرب نوافل برسد، چنین است که خدای سبحان سمع و بصر او میشود, حق سمع و بصر او میشود؛ یعنی دستپروردهٴ ذات أقدس الهی است که ﴿الرَّحْمنُ ٭ عَلَّمَ الْقُرْآنَ﴾،[21] معمولاً در کتابهای عقلی میگویند ارسطو معلّم اول است، فارابی معلّم ثانی، ولی در این کتابهای حکمای متألّه میگویند غیر از ذات أقدس الهی، معلّم اول وجود مبارک رسول الله(صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم) است, معلّم ثانی وجود مبارک حضرت امیر(سَلامُ الله عَلَیْه)، اینها را معلّم اول و ثانی میدانند که ﴿یُعَلِّمُهُمُ الْکِتَابَ وَ الْحِکْمَةَ﴾،[22] دستپروردههای اینها به جایی میرسند که حق سبحانه و تعالیٰ نه در مقام ذات که خارج از بحث است, نه در مقام صفات ذات که خارج از بحث است، بلکه در مقام فعل که آن را هم حق میگویند، وجود مطلق میگویند اصطلاحاً بر او هم اطلاق میکنند، در آن مقام ذات أقدس الهی سمع و بصر او میشود. وقتی سمع او شد, بصر او شد, عقل او شد, قوای تحریکی او شد, قوای ادراکی او شد، چیزی برای زید نمیماند، «الحقّ سمعه, الحق بصره, الحق عقله, الحق فعله, الحق قیامه, الحق قعوده» و امثال آن، آن وقت همهٴ شئون این را آن فعل حق اداره میکند قهراً تفاوت در این حملها بین موضوع و محمول در همان مفهوم است نه در مصداق.
نکتهای که در این خلال بحث باید در پرانتز ذکر شود این است که یک قرب فرایضی است که در خلال آن خطبهای که درباره خطبه هفتم هست آمده، یک وقت انسان به جایی میرسد که انسان میشود لسانِ حق این قرب فرایض است، این همان روایاتی است که مرحوم صدوق در توحید از حضرت امیر و امثال ایشان نقل کرده است که «أَنَا ... جَنْبُ اللَّهِ وَ أَنَا یَدُ اللَّه»،[23] آن مقام بالاتر از این مقامی است که فعلاً ما داریم بحث میکنیم، ما در قرب نوافل بحث میکنیم که حق سبحانه و تعالیٰ در مقام فعل بشود مجاری ادراکی و تحریکی ولیّ، این آغاز ولایت است.
آن قُرب فرایض که در همین روایات به عنوان مقام برتر یاد شده است، آن است که این عبد صالحِ سالک بشود «لسان الله» سخنگو «الله» باشد به لسان این عبد، اما الآن سخن در این است که سخنگو خود عبد است به «لسان الله»، این قرب نوافل است که با آن قرب فرایض خیلی فرق دارد، حالا این پرانتز بسته بشود.
این روایت را که دیروز از آن باب هفده از ابواب اعداد صلات وسائل خواندیم، چون ایشان از مرحوم کلینی نقل کردند، مرحوم کلینی این را در کتاب ایمان و کفر یعنی جلد دوم اصول کافی بابی است، به عنوان «بَابُ مَنْ آذَی الْمُسْلِمِینَ وَ احْتَقَرَهُم» آن باب نقل میکند، سرّش این است که این حدیث, حدیث قدسی است و چندین جمله دارد، بخشی از آن جملهها مربوط به این است که «مَنْ أَهَانَ لِی وَلِیّاً فَقَدْ بَارَزَنِی بِالْمُحَارَبَة»،[24] اگر کسی ولیّی از اولیای مرا اهانت کرده است، علناً به جنگ من آمده است. اینها مشخص میکند که در چه مقامی است. آنجایی هم که خدای سبحان به موسای کلیم(عَلَیْهِ السَّلام) میفرماید من که مریض شدم، چرا عیادتم نکردی، مشخص میشود که در کدام رشته سخن میگویند، چرا به عیادت من نیامدی، معلوم میشود که این از کدام مقام سخن میگوید. اگر آن مریض کسی است که خدای سبحان به موسی میفرماید من مریض شدم، چرا به عیادت من نیامدی، اگر آن مریض بگوید «أنا الحق»؛ یعنی «أنا ذات الحق», «أنا وصف الحق» یا «أنا فعل الحق»، اگر این حرفها و این مبانی، معیارهایش مشخص بشود، انسان دیگر نیازی به آن تکلیفها ندارد؛ منتها باید این اصطلاحات را چون هر کاری به هر حال برای خود اصطلاحی دارد و این مشترکات لفظی را هر دو را بداند. این حدیث از آن احادیث مُتقنی است که نوع حکمای ما در این زمینه یا رساله نوشتند یا در عنوان کتابشان از این حدیث سخنی به میان آوردند و شرح کردند و اینها.
مرحوم مجلسی(رضوان الله علیه) در این مرآت العقول چندین وجه برای این حدیث ذکر میکنند، اول که این حدیث را ذکر کردند، میفرمایند این حدیث, حدیث هشتم این باب است؛ مرآت العقول طبح جدید، جلد دهم صفحهٴ 383, در زمینهٴ این حدیث بحث میکند میفرماید این حدیث صحیح است «فالحدیث صحیحٌ»، بعد از مرحوم شیخ بهایی نقل میکند، میفرماید: «و قال الشیخ البهائی برد الله مضجعه هذا الحدیث صحیح السند و هو من الأحادیث المشهورة بین الخاصة و العامة، و قد رووه فی صحاحهم بأدنی تغییر»، این روایت از روایات معتبره و صحیحهای است که فریقین نقل کردند، چون مربوط به معراج است. روایتهای معراجی یک سبک دیگر و طعم دیگری دارد، «هکذا قال رسول الله(صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم)» که چون امام باقر میفرماید: «لَمَّا أُسْرِیَ بِالنَّبِی»،[25] این در معراج به حضرت گفته شده است: «إن الله تعالی قال: من عادی لی ولیا فقد أذنته بالحرب و ما یتقرب إلی عبدی بشیء أحب إلی مما افترضت علیه» که این میشود قرب فرایض و بالاتر از قرب نوافل است که فعلاً در قرب فرایض بحث نیست: «و ما یزال عبدی یتقرب إلی بالنوافل حتی أحبه فإذا أحببته کنت سمعه الذی یسمع به و بصره الذی یبصر به و یده التی یبطش بها و رجله التی یمشی بها»، همهٴ شئون این را فعل حق اداره میکند؛ وجوداً, وصفاً و فعلاً فعل حق است: «إن سألنی لأعطیته و إن استعاذنی لأعیذنه» آنگاه «و ما ترددت»، این حدیث ذیلی هم دارد که خدا میفرماید، من در قبض روح هیچ کسی متردّد نشدم به آن اندازهای که در قبض روح مؤمن مردّدم، او نمیخواهد بیاید، من میخواهم ببرم, او میخواهد بماند که بیشتر عبادت کند، بیشتر مشکلات را تحمل کند، من میخواهم او را به سوی خود ببرم، این تردّد برای مقام فعل است، وگرنه برای مقام ذات أقدس الهی که جا برای تردّد نیست. این ذیل هم که مسئله تردّد هست، نوعاً حکما یا رسالهای جدا در این زمینه نوشتند یا در کتابها بحث جداگانهای در این زمینه کردند. این سخن مرحوم شیخ بهایی است.
مرحوم مجلسی(رِضْوَانِ اللَّهِ عَلَیْه) چندتا مطلب از کلمات بزرگان را ذکر میکنند، حرف بعضی عارفین را نقل میکنند، حرف بعضی را میپذیرند بعضیها را نمیپذیرند، مقدّمتاً مطلبی دارند میفرمایند به این حرف بعضی صوفیه و اتحادیه و حلولیه و ملاحده تمسّک کردند که اینها از باطن عبارات باخبر نیستند، عقلِ همهٴ عقول استحالهٴ اتّحاد را, استحالهٴ حلول را, استحالهٴ فرو رفتگی «مع الممازجه» را منع میکند، اینها را این همان است که خود حکما فرمودند قلندران و صوفیانی که دست از دور بر مسایل عقلی دارند، بین مقام ذات و مقام صفتِ ذات که از یک طرف و مقام فعل که در طرف سوم است، اینها فرق نگذاشتند. آنگاه وجوهی ذکر میکند: اوّلین وجهی که ذکر میکند از مرحوم شیخ بهایی است؛ منتها یک مقدار نسبت به مرحوم شیخ بهایی کملطفی میکند که «ضرب الحبیب ذبیبٌ»، ما را نرسد که دربارهٴ این دو بزرگوار سخن بگوییم؛ اما مرحوم مجلسی میفرماید این عظمتی که مرحوم شیخ بهایی دربارهٴ این سلسله حرفها دارد، صدر حرفهای او ـ معاذ الله ـ مداهنه است. میفرماید: «الأول: ما ذکره الشیخ البهائی قدس سره و إن داهن فی أول کلامه»، گرچه شیخ بهایی در اول حرفش مداهنه کرده است. مرحوم مجلسی به خودش اجازه میدهد که به شیخ بهایی اسناد مداهنه بدهد؛ اما ما که بعد از معصومین چشم امیدمان به امثال شیخ بهایی است، دیگر واقع برایمان مقدور نیست که بگوییم شیخ بهایی ملاحظهکاری کرده, مداهنهکاری کرده.
آن حرفی که مرحوم شیخ بهایی دارد و مرحوم مجلسی میفرماید این مداهنه است، این است که فرمود: «قال: لأصحاب القلوب فی هذا المقام کلمات سنیة و إشارات سریة و تلویحات ذوقیة تعطر مشام الأرواح»، مرحوم شیخ بهایی میفرماید که صاحبدلان در شرح این حدیث حرفهایی دارند روحپرور شامّهٴ انسان را معطّر میکند، «و تحیی رمیم الأشباح لا یهتدی إلی معناها و لا یطلع علی مغراها إلا من أتعب بدنه فی الریاضات و عنی نفسه بالمجاهدات حتی ذاق مشربهم و عرف مطلبهم و أما من لم یفهم تلک الرموز و لم یهتد إلی هاتیک الکنوز لعکوفه علی الحظوظ الدنیة و انهماکه فی اللذات البدنیة فهو عند سماع تلک الکلمات علی خطر عظیم من التردی فی غیاهب الإلحاد و الوقوع فی مهاوی الحلول و الاتحاد تعالی الله عن ذلک علوا کبیرا و نحن نتکلم فی هذا المقام بما یسهل تناوله علی الأفهام»، این را مرحوم شیخ بهایی در صدر ذکر میکند، بعد وجهی برای این ذکر میکند. همان شعرهایی هم که در بعضی از کتابها هست، مرحوم شیخ بهایی همین شعرها را،
جنونی فیک لا یخفی ٭٭٭ و ناری منک لا تخبو
نقل میکند.
وجه دوم هم مرحوم مجلسی نقل میکند، سوم هم نقل میکند تا میرسد به پنجم. میفرماید وجه پنجم آن است که برای من در بعضی از مقامات ظاهر شده است، آن هم معنای خوبی است که انسان اگر به وسیلهٴ نوافل متقرّب شود، دارای سمع و بصر میشود، دیگران ﴿صُمٌّ بُکْمٌ عُمْیٌ﴾ هستند و اینها دارای چشم هستند, دارای گوش هستند و دارای دهن هستند، عدهای دهنبستهاند, عدهای چشمبستهاند: ﴿صُمٌّ بُکْمٌ عُمْیٌ فَهُمْ لاَ یَعْقِلُونَ﴾؛[26] اما اینها دارای چشم میشوند, دارای گوش میشوند، اسرار را میفهمند. این حرف, حرف خوبی است؛ اما حدیث میگوید خدا میفرماید من چشم او میشوم، اینها فاصلهشان خیلی است. مطلب, مطلب لطیفی است که مرحوم مجلسی میفرماید؛ اما این معنای اینکه عدهای دارای چشم و گوش هستند, عدهای دارای چشم و گوش نیستند، چشمِ دل عدهای باز میشود؛ اما این غیر از آن است که خدا بفرماید من چشم عدهای هستم, من گوش عدهای هستم.
این مطلب را که ذکر کردند آنوقت نوبت به ششم میرسد. ششمی را خود مرحوم مجلسی میفرماید: «السادس: ما هو أرفع و أوقع و أحلی و أدق و ألطف و أخفی مما مضی»، این وجه ششم رفیعتر, دلانگیزتر, زیباتر, شیرینتر, دقیقتر, لطیفتر و از گذشتهها پنهانتر است و آن این است که وقتی عارف از همهٴ شهوات خود خالی شد، چیزی نخواست، آنگاه ذات أقدس الهی کارگردان او میشود، همان مقام فعل است. وقتی انسان به مقام تسلیم رسید؛ یعنی واقعاً چیزی نخواست، آنوقت همهٴ کارهای او را خدا اداره میکند، تمام او را خدا اداره میکند، وقتی انسان خود ساکت شد، پیشنهادی نداد، نه تنها به مقام رضا رسید که بگوید «پسندم آنچه را جانان»،[27] این هنوز نیمهراه است به مقام تسلیم برسد، مقام رضا آن است که هر چه خدا کرد من میپسندم، پس مَنی هستم و پسندی هم هست، هنوز در راه است: اما اگر بگوید که «ترکت الخلق طرّا فی هواکا»،[28] این شعرها را بعد از حضرت سیّدالشهدا(سَلامُ الله عَلَیْه) گفتند منتها بعد مرحوم سیّد حیدر آملی که از آن عارفان نامدار شیعه است و مکرّر در مکرّر میگوید فقط یک فرقه اهل نجات هستند و آن شیعهٴ اثنیعشریه است سراسر از تشیّع و اینکه نجات فقط برای این فرقه است نام میبرد، ایشان دارند که این شعر را دیگران گفتند، بعد البته به حضرت سیّدالشهدا(سَلامُ الله عَلَیْه) نسبت داده شد اینکه تا انسان به جایی نرسد که بگوید «ترکتُ الخلق طرّاً» دیگر نمیتواند بگوید «فی هواکا»، از آن به بعد دیگر مقام تسلیم است، مقام تسلیم که رسید، میبیند دیگری دارد او را اداره میکند, این هم که مرحوم مجلسی میفرماید لطیفتر از گذشته است، همین است اگر کسی به جایی برسد که «و فوض جمیع أموره إلیه و سلم و رضی بکل ما قضی ربه علیه یصیر الرب سبحانه متصرفا فی عقله و قلبه و قواه و یدبر أموره علی ما یحبه و یرضاه فیرید الأشیاء بمشیة مولاه» بعد «قَلْبُ المُؤْمِنِ بَیْنَ إِصْبَعَیْن»،[29] را هم به عنوان یک روایت نقل میکند، بعد میفرماید در جوارح او هم خدا اثر میگذارد؛ چه در مسئله دفع، نظیر ﴿وَ مَا رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَ لکِنَّ اللّهَ رَمَی﴾،[30] چه در مسئله جزم، نظیر ﴿إِنَّ الَّذِینَ یُبَایِعُونَکَ إِنَّمَا یُبَایِعُونَ اللَّهَ یَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَیْدِیهِمْ﴾،[31] «فلذلک صارت طاعتهم طاعة الله و معصیتهم معصیة الله»، همه را میبینید در همین مدار و محور فعل است، آنگاه بعد میفرماید: «و قریب منه ما ذکره الحکماء»، آنگاه بعد حرف صاحب شجرهٴ الهیه را نقل میکند، بعد میفرماید آنچه که ما گفتیم أنسب و اوفق است.
نظر شریف مرحوم مجلسی این است که بعضی از این حرفها با ظواهر مثلاً روایات موافق نیست. در حالی که وقتی این حرفها مشخص شد با ظواهر آن موافق هست. بعد حرف مرحوم خواجه نصیر را نقل میکند، مرحوم خواجه در نمط نهم اشارات که «مقامات العارفین» است، در فصل نوزدهم از نمط نهم اشارات و تنبیهات همین بیانات را دارد که انسان اگر از خود منقطع شد، به جایی میرسد که «فصار الحقّ حینئذٍ بصره الّذی یُبصر به و سَمعه الّذی به یَسمع و قدرته الّتی بها یفعل»؛ منتها خواجه «تبعاً لمرحوم الشیخ» عرفان را برهانی کردند که چطور میشود، اولاً مسئلهٴ زهد را, مسئلهٴ عبادت را، اینها را در آن درجات اوّلیه سیر و سلوک دانستند. فرمودند آن کسی که به دنبال ﴿جَنَّاتٍ تَجْرِی مِن تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ﴾[32] میگردد، او فقط به ﴿جَنَّاتٍ تَجْرِی مِن تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ﴾ میرسد، این فقط تا ﴿إِنَّ الْمُتَّقِینَ فِی جَنَّاتٍ وَ نَهَرٍ﴾، میرسد همین اما ﴿عِندَ مَلِیکٍ مُقْتَدِرٍ﴾[33] راه ندارد. عارف هم زاهد است هم عابد برای اینکه از ﴿إِنَّ الْمُتَّقِینَ فِی جَنَّاتٍ وَ نَهَرٍ﴾، بگذرد به ﴿عِندَ مَلِیکٍ مُقْتَدِرٍ﴾ برسد.
اگر کسی به مرحلهٴ اول رسید دومی را ندارد؛ اما کسی به مقام دوم رسید، یقیناً اوّلین را هم دارد؛ لذا دیگر «واو» نیاورد، فرمود اینها اندرون بیرون هستند، نفرمود «إنّ المتّقین فی جنّات و نهر و عند ملیک مقتدر». اینها تو در توی هم هستند, محیط و محاط هم هستند, اندرون و بیرون هستند. این بیرونی برای متّقینی هستند که به هر حال در حدّ زهد عبادت زندگی کردند، آنهایی که وارستهتر از متّقیان زاهدان و عابدانه بودند، هم اندرون را دارند هم بیرون را، این فرمایشات مرحوم خواجه در فصل نوزدهم از نمط نهم مقامات العارفین اشارات و تنبیهات است که مرحوم مجلسی(رِضْوَانِ اللَّهِ عَلَیْه) اینجا طرح میکنند بعد حرفهای بعضی از محقّقین را هم ذکر میکند و مسئله را ختم میکنند که جمعاً البته کتاب خوبی است. نوع آن فرمایشاتی که مرحوم مجلسی دارند به نام بعض المحقّقین و اینها همان مرحوم صدرالمتألّهین است یا شاگردان مرحوم صدرالمتألّهین و امثال آنها.
بنابراین آنوقت مشخص میشود که مرز انسان یا فرشتهها تا کجاست و چه چیزی حق است و حق هم بر چند معنا اطلاق میشود؛ هم دینِ خدا حق است, هم وحی خدا حق است و هم ذات أقدس الهی حق است. آنوقت این هویّت از آن ذات حکایت میکند که «هو»، «الله»، هم که اسم ذات است: ﴿عَالِمُ الْغَیْبِ وَ الشَّهَادَةِ﴾، صفت ذات است که اینجا منطقهٴ ممنوعه است، احدی راه ندارد. از آن به بعد ﴿الْمَلِکُ﴾، بودن, ﴿السَّلاَمُ﴾، بودن, ﴿الْمُؤْمِنُ الْمُهَیْمِنُ الْعَزِیزُ الْجَبَّارُ الْمُتَکَبِّرُ﴾، بودن چنین است. خدا جبّار است، در این دعاهای «جوشن کبیر» هم میخوانیم «یَا جَابِرَ الْعَظْمِ الْکَسِیر»[34] و مانند آن؛ یعنی خدا هر شکستهای را جبران میکند. کسی خیال میکند که استخوان دست کسی که شکست آن شکستهبند بسته است، در حالی که شکستهبند این استخوانهایی که متّصل بود، الآن جدا شد، تلاش و کوشش کرد اینها را کنار هم جمع کرد نه وصل کرد. آن که جوشکاری میکند و لحیمکاری میکند، این دوتا را یکی میکند، او را میگویند «جَابِرَ الْعَظْمِ الْکَسِیر»، «یَا جَابِرَ الْعَظْمِ الْکَسِیر» و مانند آن. آن که هر نقصی را جبران میکند، ذات أقدس الهی است. جبروت هم که میگویند به این مناسبت است، ذات أقدس الهی جبّار به این معناست.
«والْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمین»
[1]. نهج البلاغة (للصبحی صالح)، خطبه179.
[2]. نهج البلاغة (للصبحی صالح)، خطبه1.
[3]. نهج البلاغة (للصبحی صالح)، خطبه49.
[4]. اللمعات العرشیة، ص201.
[5]. سوره بقره، آیه115.
[6]. سوره محمد، آیه7.
[7]. سوره بقره، آیه245؛ سوره حدید، آیه11.
[8]. البلد الأمین و الدرع الحصین، ص405.
[9]. البلد الأمین و الدرع الحصین، ص406.
[10]. البلد الأمین و الدرع الحصین، ص405.
[11]. سوره شوریٰ، آیات49 و 50.
[12]. سوره نور، آیه25.
[13]. سوره انعام، آیه112.
[14]. سوره اسرا، آیه64.
[15]. الرسائل التسع(للمحقق الحلی)، ص314.
[16]. نهج البلاغة (للصبحی صالح)، خطبه193.
[17]. نهج البلاغة (للصبحی صالح)، خطبه3.
[18]. سوره آلعمران، آیه175.
[19]. سوره اعراف، آیه179؛ سوره فرقان، آیه44.
[20]. نهج البلاغة (للصبحی صالح)، نامه53.
[21]. سوره الرحمٰن، آیات1و 2.
[22]. سوره بقره، آیه129؛ سوره آلعمران، آیه164؛ سوره جمعه، آیه2.
[23]. التوحید (للصدوق)، ص164.
[24]. الکافی (ط ـ الإسلامیة)، ج2، ص352.
[25]. الکافی (ط ـ الإسلامیة)، ج2، ص352.
[26]. سوره بقره، آیه171.
[27]. دوبیتیهای باباطاهر، دوبیتی شمارهٔ ۲۸؛ «یکی درد و یکی درمان پسندد٭٭٭ یکی وصل و یکی هجران پسندد
من از درمان و درد و وصل و هجران٭٭٭ پسندم آنچه را جانان پسندد».
[28]. منهاج البراعة فی شرح نهج البلاغة (خوئی)، ج13، ص340 ؛ «ترکت الخلق طرّا فی هواکا ٭٭٭ و أیتمت العیال لکی أراکا».
[29]. مرآة العقول فی شرح أخبار آل الرسول، ج9، ص383.
[30]. سوره انفال، آیه17.
[31]. سوره فتح، آیه10.
[32]. سوره بقره، آیه25؛ سوره آلعمران، آیات15 و 136.
[33]. سوره قمر، آیه55.
[34]. البلد الأمین و الدرع الحصین، ص409.