أَعُوذُ بِاللَّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیمِ
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیم
﴿هُوَ اللَّهُ الَّذِی لاَ إِلهَ إِلَّا هُوَ عَالِمُ الْغَیْبِ وَ الشَّهَادَةِ هُوَ الرَّحْمَانُ الرَّحِیمُ (22) هُوَ اللَّهُ الَّذِی لاَ إِلهَ إِلَّا هُوَ الْمَلِکُ الْقُدُّوسُ السَّلاَمُ الْمُؤْمِنُ الْمُهَیْمِنُ الْعَزِیزُ الْجَبَّارُ الْمُتَکَبِّرُ سُبْحَانَ اللَّهِ عَمَّا یُشْرِکُونَ (23) هُوَ اللَّهُ الْخَالِقُ الْبَارِئُ الْمُصَوِّرُ لَهُ الْأَسْماءُ الْحُسْنَی یُسَبِّحُ لَهُ مَا فِی السَّماوَاتِ وَ الْأَرْضِ وَ هُوَ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ ﴿24﴾
آخرین بحثی که مربوط به آیه قبل بود این بود که قرآن چگونه مردم را هدایت میکند که این در حقیقت به علوم القرآن برمیگشت نه به بحثهای تفسیری. دوتا بحث را سیدناالاستاد(رضوان الله علیه) در ذیل آیه 119 سورهٴ «مائده» طرح کردند که به آن هر دو بحث اشاره شد.
بحث دوم بحث تاریخی[1] بود و بحث اول بحث طرز هدایت قرآن نسبت به جوامع بود[2] که قرآن چطور مردم را هدایت میکند اینکه فرمود: ﴿إِنَّ هذَا الْقُرْآنَ یَهْدِی لِلَّتی هِیَ أَقْوَمُ﴾[3] راهِ هدایتش آیا راه کلام است؟ راه فلسفه است؟ راه عرفان است؟ چطور مطالب را به مردم میفهماند؛ اگر کسی بخواهد اسرار عالَم را بفهمد, معارف دین را یاد بگیرد فقط طبق ظواهر دین باید یاد بگیرد یا با برهان عقل باید یاد بگیرد یا از راه تهذیب نفس باید یاد بگیرد قرآن چطور هدایت میکند؟ آن راه مبسوط را ایشان اشاره کردند. به هر حال اگر کسی بخواهد جامعهای را هدایت کند باید از راه فکر و اندیشه او را راهنمایی کند، یا او را با ظواهر دینی از راه تقلید و استظهار از لفظ او را هدایت میکند، یا او را با برهان عقلی هدایت میکند، یا او را با تهذیب نفس و مشاهدهٴ خارج؛ کدام یک از این سه راه را قرآن انتخاب میکند؟
اشاره شد که چه در سورهٴ مبارکهٴ «حشر» چه در آیات دیگر سه راه را قرآن امضا کرده است، فرمود: ﴿وَ مِنَ النَّاسِ مَن یُجَادِلُ فِی اللَّهِ بِغَیْرِ عِلْمٍ وَ لاَ هُدیً وَ لاَ کِتَابٍ مُنِیرٍ﴾[4] یا از راه علم یا از راه هدایت یا از راه وحی یا از راه استظهار ظواهر دینی یا از راه عقل و استدلال یا از راه کشف و شهود و همهٴ اینها خطابردار است به استثنای آن فکری که معصوم از اشتباه باشد و همهٴ اینها باید به آن «میزان العقائد» عرضه بشوند و اگر کسی بخواهد تنها یکی از این راهها را انتخاب بکند، هرگز با دیگری قابل تفاهم نیست؛ یعنی اگر کسی بخواهد فقط با براهین عقلی معارف دین را بفهمد این هرگز سر سازگاری با کسی که از راه ظواهر دینی یا کسی که از راه تهذیب نفس به مطالب میرسد نمیتواند کنار هم زندگی کند. اگر کسی فقط از راه ظواهر دینی، معارف دین را درک میکند او هرگز با کسی که از راه برهان عقلی یا از راه تهذیب نفس به اسرار دین پی میبرد نمیتوانند کنار هم زندگی کنند، و اگر کسی فقط از راه تهذیب نفس به سر میبرد نمیتواند با کسانی که از راه عقل یا استظهار از ظواهر زندگی میکنند و معارف را میفهمند کنار هم بیایند و کسانی که به این فکر افتادند که راهِ دلیل نقلی و دلیل عقلی و تهذیب نفس را جمع کنند، اینها زحمات زیادی کشیدند؛ ولی آنچنان بهره نبردند. منشأ همهٴ اشکالها و پیدایش همهٴ دشواریها و دشوار بودن همهٴ این راههای حل آن است که هر کدام به تنهایی دین را گرفتهاند بدون اینکه دیگری را درک کنند؛ یعنی عدهای راهعقل را گرفتند بدون اینکه از ظواهر دینی مدد بگیرند، عدهای ظواهر دینی را معیار قرار دادند بدون اینکه به برهان عقل اعتنا کنند، عدهای راه کشف و شهود را پیش گرفتند بدون اینکه برهان عقلی یا ظواهر دینی را در نظر داشته باشند و این همان است که هرگز کنار هم جمع نخواهند شد و تنها راهی که هست ایشان پیشنهاد دادند، همین راه است که عمل به آن آیه سورهٴ مبارکهٴ «آلعمران» بشود و آن آیه مبارکهٴ سورهٴ «آلعمران» این است که ﴿وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللّهِ جَمِیعاً وَ لاَ تَفَرَّقُوا﴾؛[5] این ﴿وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللّهِ جَمِیعاً﴾؛ معنای آن این نیست که همهٴ شما مسلمان باشید همه به قرآن عمل کنید همه قرآن را محور قرار بدهید همه به قرآن چنگ بزنید معنایش این نیست معنایش این است که همه با هم قرآن را بفهمید، نه همه قرآن را بفهمید, نه همه قرآن را تمسّک کنید، همه با هم دست به قرآن بزنید؛ آنگاه یکدیگر را درک میکنید.
اگر گروهی کنار هم نشستند، هم یکدیگر را درک میکنند هم راههای یکدیگر را میفهمند هم یکدیگر را تأیید میکنند بدون تخطئه. اگر هزار نفر جدای از هم برای خود هر کدام حسابی باز کردند، هر کسی قرآن را لو گذاشت و فکر خاصّی که از قرآن نصیب او شد آن را محور قرار داد؛ اینها «اعتصموا بالقرآن»، اما «متفرّقین لا مجتمعین» و قرآن نمیفرماید، همهتان به قرآن عمل کنید میفرماید همهتان با هم قرآن را بگیرید نه بیهم؛ امری دارد و نهیی دارد. فرمود: ﴿وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللّهِ جَمِیعاً وَ لاَ تَفَرَّقُوا﴾؛ وقتی موارد مهم باشد تنها به امر اکتفا نمیکند؛ بلکه مقابلش هم نهی میکند. اگر یکدیگر را درک کردند، آنکه اهل برهان است میگوید ظاهر دینی هم حجّت است؛ منتها من ذوقم ذوق برهان است، با ظواهر دینی هم میشود این راه را رفت. آنکه اهل استظهار ظواهر دینی است به نقل دلبستهتر است میگوید با عقل میتوان رفت، ولی اُنس من به نقل بیشتر است. آنکه اهل تهذیب است میگوید راه عقل و نقل هر دو خوب است؛ ولی من با تهذیب نفس مسئله را حل میکنم، آنگاه سخن از مثلّث نیست که یکی آن ضلع را داشته باشد به نام برهان, یکی این ضلع را داشته باشد به نام عرفان, یکی هم آن ضلع را داشته باشد به نام نقل که هرگز نمیشود با این سه ضلع جدا ما مثلث بسازیم، هیچ شدنی نیست. اما اگر سخن از تثلیث نبود، سخن از سه ضلع و سه راه نبود، سخن از یک راه بود که عارف هم در همین راه میرود, حکیم هم در همین راه میرود، کسی که به ظواهر دینی استدلال میکند او هم در همین راه میرود؛ اینها با هم این راه را طی میکنند، قابل تفاهماند و یکدیگر را درک میکنند.
بیان ذلک این است مثلاً کسی که راه «حارثة بن مالک» را طی میکند، تمام تلاش و کوشش او این است که چشمِ دل را باز کند ببیند جهنّم هست، این با تمام تلاش و کوشش به جایی رسیده است که به رسول الله(صلّی الله علیه و آله و سلّم) عرض کرد، من طوری الآن زندگی میکنم که گویا بهشت و اهلش را, جهنم و اهلش را میبینم. این نه نیازی دارد که چندین جلد کتابهای عقلی را بخواند, نه محتاج است که چندین جلد حدیث بخواند که جهنم هست, بهشت هست, مواقفی هست, صراطی هست, کتابی هست، او دارد میبیند، او دارد جهنم را میبیند عرضِ بر صراط را میبیند. این شخص لازم نیست برهان اقامه کند که چون خدا عادل است و در این نظام ظالم و مظلومی بود؛ پس یک روز جزایی باید باشد که چندین برهان اقامه بشود با «مقدّمات مطویّه» که قیامتی باید باشد, بهشتی باید باشد, جهنمی باید باشد. برهان برای کسی است که نمیبیند؛ اما اگر کسی رسول الله(صلّی الله علیه و آله و سلّم) او را تصدیق کرد، فرمود: «هَذَا عَبْدٌ نَوَّرَ اللَّهُ قَلْبَهُ»،[6] این لازم نیست درس بخواند, بحث بکند یک شکل اول و دوم بفهمد. او میگوید من الآن عرش را میبینم، حضرت فرمود درست است؛ بهشت و جهنم را گویا میبینم فرمود درست است؛ اما چه کسی به این مقام میرسد و چه موقع به این مقام میرسد در صورتی که این تهذیب نفسش از راه دین باشد. بسیاری از افراد هستند که قبل از اسلام بودند الآن هم هستند که در صدد کوباندن این غرایزند، وقتی انسان این غرایز را بکوباند یک گوشهٴ نفس را تقویت میکند؛ اما چون بر روال شرع نیست جایی به مقصد نمیرسد. تهذیب شرع باید طبق دستوری باشد که همان شرع به او داد، دستورش هم خیلی سخت نیست، اوایل دشوار است. اگر گفتند حلال بخورید, اگر گفتند مواظب چشم و گوشتان باشید, اگر گفتند ماهی سه روز روزه بگیرید, اگر گفتند شب کمتر بخورید, اگر گفتند شب زندهدار باشید، اگر از این راه کسی پیش رفت. این «حارثة بن مالک» دیگر نه امام بود و نه امامزاده و نه راهی را رفت که دین نگفته باشد، او با همین واجبها و مستحبها رفت؛ نه تنها اعمال خود را حساب میکرد؛ بلکه خاطرات خود را هم حساب میکرد. پس او راهش را از شرع گرفته. آنکه اهل برهان است میگوید قول معصوم حدّ وسط قرار میگیرد؛ نوعِ حکمای ما تصریح کردند که همانطوری که مثلاً «المتغیّر» میتواند حدّ وسط برهان قرار بگیرد بگوییم «العالم متغیّر و کلّ متغیّر حادث»، قول معصوم(علیه السلام) هم میتواند حدّ وسط قرار بگیرد، بگوید این چیزی است که معصوم فرمود، هر چه معصوم فرمود حق است و این حق است؛ منتها همانطوری که حدّ وسط باید یقینی باشد قول معصوم هم باید یقینی باشد. اگر از استظهار لفظی بود به درد فروع دین میخورد, اگر نصّ قطعیِ یقینی «بلا مزاحم و معارض» بود به درد اصول هم میخورد که باید قول معصوم باشد تا بتواند استدلال کند.
آنکه با قول معصوم دارد استدلال میکند میگوید همین دین است که برهان عقلی را امضا کرده, همین دین است که استدلال انبیا را که ذکر میکند بر اساس براهین عقلی ذکر میکند, همین دین است که ما را به تعقّل وامیدارد, همین دین است که خود قرآن ادلّه را با عقل تبیین میکند و مانند آن؛ آنگاه یک حکیم و یک عارف و یک متعبّد هر سه در یک صراط مستقیماند هر سه یکدیگر را تأیید میکنند دیگر سه ضلع جدای از هم نیستند که ما بخواهیم با این سه ضلع مثلث بسازیم که هرگز شدنی نیست و هرگز هم اینها کنار هم جمع نخواهند شد, چرا؟ چون هر سه به قرآن عمل کردند اما بیهم، نه با هم. ما یک ﴿یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ﴾[7] داریم, یک ﴿وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللّهِ جَمِیعاً وَ لاَ تَفَرَّقُوا﴾ داریم. این ﴿یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ﴾؛ یعنی هر کسی عقد خود را وفا کند هر کسی داد و ستد کرد به عقد و داد و ستد خود عمل کند، این جمع در برابر جمع است. یک ﴿وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللّهِ جَمِیعاً وَ لاَ تَفَرَّقُوا﴾ داریم، این ﴿وَ اعْتَصِمُوا﴾ به منزلهٴ ﴿أَوْفُوا بِالْعُقُودِ﴾ نیست، به منزلهٴ ﴿أَقِمِ الصَّلاَةَ﴾ نیست, به منزلهٴ ﴿آتَوُا الزَّکَاةَ﴾ نیست که هر کسی کار خودش را انجام بدهد. به ما میگوید با هم قرآن را بفهمیم؛ یعنی یکدیگر را تحمل کنیم. هر کسی را ذات اقدس الهی با یک ذوق خاص آفریده است، شما اصرار نداشته باشید که دیگری مثل شما بیندیشد راه گوناگون است، ولی بیش از این سه نیست؛ جمع هر سه ممکن است، ولی «منفصله مانعة الخلو» است؛ ﴿وَ مِنَ النَّاسِ مَن یُجَادِلُ فِی اللَّهِ بِغَیْرِ عِلْمٍ وَ لاَ هُدیً وَ لاَ کِتَابٍ مُنِیرٍ﴾ اگر با هم بودند، یا توفیق جمع هر سه راه برای اوحدی حاصل میشود، یا اگر نشد یکدیگر را تأیید میکنند و هضم میکنند و تحمّل میکنند نه اینکه یکدیگر را طرد کنند؛ تا اینچنین نباشد هرگز هشام از یک طرف, «حارثة بن مالک» از طرف دیگر و زراره و مفضّل از طرف دیگر تربیت نمیشوند. هشامبنسالم یک طرز فکر دارد, هشامبنحکم یک طرز فکر دارد در بین صحابه حضرت, زراره و مفضّل هم طرز دیگر از فکر دارند؛ اما همه را حضرت پروراند همه را حضرت تربیت کرد و اصحاب رسول الله(صلّی الله علیه و آله و سلّم) هم هر کدام یک طرز خاص داشتند اما «حارثة بن مالک» را حضرت پروراند, احتجاجهایی که نصیب عمار و امثال عمار میشد هم حضرت پروراند, اویس قَرن را هم حضرت پروراند، چه راه ظواهر دینی, چه راه برهان عقلی و چه راه تهذیب نفس؛ قهراً آن کسی که با برهان عقلی دارد پیش میرود، حدّ خود را میفهمد میگوید من در کلیّات راه دارم در جزئیّات راه ندارم، حدّ خود را میفهمم، به اندازهٴ سرمایه خود حرف میزنم؛ آنگاه نه تنها در فروع دین متعبّد است در بسیاری از جزئیّات اصول دین هم این چنین. آنجا که برهان راه ندارد این متعبّد محض است و آنجا هم که برهان راه دارد میکوشد که هماهنگی برقرار کند. آن کسی که با ظواهر دین حرکت میکند میکوشد که بین اصول دین و فروع دینش فرق بگذارد، اگر بخواهد فروع دینش را اثبات کند با ظنون معتبره اثبات میکند, اگر خواست اصول دینش را اثبات کند با ادلهٴ قطعی اثبات میکند، به دنبال نصّ متواتر میگردد. وقتی خواست مسئلهٴ فرعی و فقهی را اثبات کند با یک امر ظنّی اکتفا میکند. آنکه از راه کشف و شهود میرود ریاضتهایش را بر اساس همین واجبها و مستحبها تنظیم میکند. بنابراین این ﴿وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللّهِ جَمِیعاً وَ لاَ تَفَرَّقُوا﴾ به ما میگوید با هم بگیرید نه بیهم بگیرید غیر از ﴿أَقِیمُوا الصَّلاَةَ﴾ است که هر کسی نماز خودش را بخواند؛ بلکه با هم قرآن را بفهمید, با هم دین را بفهمید و مانند آن.
اما این سه آیهای که پایانبخش سورهٴ مبارکهٴ «حشر» است، در فضل سورهٴ مبارکهٴ «حشر» آمده است که آیات پایانی او مشتمل بر اسم اعظم است. در آیه قبل این چنین بود که اگر قرآن بر کوه نازل بشود میبینید کوه متصدّع و از خشیت الهی متخشّع است. تعلیق حکم بر وصف مُشعل به علیّت است؛ اگر بگویند که این شخص در اثر ریزش کوه آسیب دید، دیگر جا برای سؤال بعدی نمیماند، دیگر کسی سؤال نمیکند که چرا او آسیب دید؛ برای اینکه گوینده گفت کوه بر سرش فرود آمد. اما اگر کسی بگوید فلان شخص در برخورد آسیب دید، شنونده سؤال میکند چرا آسیب دید؟ او ناچار است بگوید آنچه که به این رسید اتومبیل بود یا شیء سنگین بود و مانند آن. یک وقت اسنان تعلیق حکم بر وصف را طوری تبیین میکند که دیگر شنونده سؤال جدید نکند. این آیه این طور است که ﴿لَوْ أَنزَلْنَا هذَا الْقُرْآنَ عَلَی جَبَلٍ لَرَأَیْتَهُ خَاشِعاً مُتَصَدِّعاً﴾ چرا؟ ﴿مِنْ خَشْیَةِ اللَّهِ﴾؛ چون متکلّمش «الله» است «الله» را کسی اگر بخواهد خوب بشناسد: ﴿هُوَ اللَّهُ الَّذِی لاَ إِلهَ إِلَّا هُوَ عَالِمُ الْغَیْبِ وَ الشَّهَادَةِ﴾, ﴿هُوَ الْمَلِکُ الْقُدُّوسُ﴾ که تقریباً یازده اسم از اسمای حسنا را یکی پشت سر هم ذکر میکند، بعد به آن آیه پایانی هم میرسد که خود کلمهٴ «الله» کافی است برای اینکه ﴿لَرَأَیْتَهُ خَاشِعاً مُتَصَدِّعاً﴾ روشن بشود؛ ولی این چندین اسم را که ذکر کردند این به منزلهٴ شرح بعد از متن است؛ چون «الله» همان اسم جامع جمیع کمالات است، بخشی از آن کمالات را این سه آیه بازگو میکند، او ﴿عَالِمُ الْغَیْبِ وَ الشَّهَادَةِ﴾ است, او کبیر است, او متکبّر است, او جبّار است, او عزیز است و مانند آن که اینها به منزلهٴ تعلیل آن حکماند.
دربارهٴ اسمای حسنا، بحثی از نظر فقه در قرآن کریم مطرح است، بحثهایی هم مربوط به اعتقاد و اصول دین. بحثهای فقهی آن است که میفرماید شما ذبیحهای را حلال بشمارید که نام خدا بر او برده شده است؛ ﴿کُلُوا مِمَّا ذُکِرَ اسْمُ اللّهِ عَلَیْهِ﴾[8] یا ﴿فَاذْکُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَیْهَا﴾[9] و مانند آن که اینجا وقتی کلمهٴ اسم گفته میشود، همان اسمِ لفظی است، یک حکم فقهی دارد؛ یعنی وقتی که شما گفتید «الله أکبر», «سبحان الله», «الحمد لله», «بسم الله» گوسفندی را ذبح کردید، این میشود حلال؛ چه بگویید «بسم الله الرحمن الرحیم», چه بگویید «الله اکبر», چه بگویید «لا اله الاّ الله»؛ به هر حال ذکر «الله»، «عند الذبح» باید باشد؛ حالا این در خصوص حلّیت ذبیحه. درباره رکوع و سجود هم عدهٴ زیادی از فقها هم همین فتوا را میدهند. در رکوع و سجود ذکر «الله» واجب است نه خصوص «سُبْحَانَ الله» یا «سُبْحَانَ رَبِّیَ الْعَظِیمِ» یا «سُبْحَانَ رَبِّیَ الأعلیٰ»[10] اینها فرد کامل و فرد راجح است. اگر کسی ذکر خدا را در رکوع یا سجود گفت به عقیدهٴ سیدناالاستاد(رضوان الله علیه) و بزرگان دیگر این کافی است؛ منتها مقدار ذکر باید به اندازهٴ سهتا «سُبْحَانَ الله» یا یک «سُبْحَانَ رَبِّیَ الْعَظِیمِ وَ بِحَمْدِهِ» یا یک «سُبْحَانَ رَبِّیَ الْعَظِیمِ الأعلی وَ بِحَمْدِهِ» باشد که ذکر «سُبْحَانَ الله» واجب است نه خصوص این تسبیحات و اگر این تسبیحات را کسی گفت مثلاً فرد راجح است اینها بحثهای فقهی است که مربوط به اسم «الله» است که اینها به اسمهای لفظی برمیگردد؛ یعنی نام مبارک «الله» را در نماز ببرید یا «عند الذبح» ببرید و مانند آن.
بحثهایی است که مربوط به مسائل اعتقادی و تکوینی است که کاری به این اسم لفظی ندارد نه یعنی کلمهٴ «الله»؛ این کلمهٴ «الله» و سایر اسمای مبارکه اینها اسم الاسماند، این نزاع معروف که آیا اسم عین مسمّاست یا نه؟ ناظر به این نیست که آیا مثلاً کلمهٴ «الله» عین آن مسمّاست این را که هیچ کس به خود اجازه نمیدهد بگوید این الله لفظی است مفهومی هم در ذهن دارد نه این لفظ عین آن مسمّاست, نه این مفهوم عین آن مسمّاست این الفاظ اسماء الأسما هستند, نامِ ناماند، آن نامی که خودش متبارک است, آن نامی که خودش سبّوح است به ما میفرماید: ﴿سَبِّحِ اسْمَ رَبِّکَ الْأَعْلَی﴾،[11] این اسم را تسبیح کن یا ﴿تَبَارَکَ اسْمُ رَبِّکَ ذِی الْجَلاَلِ وَ الْإِکْرَامِ﴾،[12] این اسمْ متبارک است. چگونه این اسم متبارک است, چگونه این اسم سبّوح است؟ همین است که بخشی از این در این دعای «سمات» آمده، خدا را ما قسم میدهیم، به آن اسمی که به وسیلهٴ او کوهها افراشته شد یا زمین گسترده شد یا دریاها فلان خاصیّت را پیدا کرد یا صحراها فلان خاصیّت را پیدا کرد یا آسمانها افراشته شد. آن اسمی که به وسیلهٴ او آسمان رفیع شد و زمین وزید، این الفاظ نیستند هرگز با لفظ نمیشود در جهان اثر گذاشت، مفهوم ذهنی هم نیستند، هرگز نمیشود با یک مفهوم ذهنی مُردهای را زنده کرد. اینکه میگویند «آیة الکرسی» اسم اعظم دارد یا «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیم» اسم اعظم دارد یا اگر کسی اسم اعظم را گفت بلد بود؛ مثلاً میتواند تختی را از فاصلهٴ هشتاد فرسخی بیاورد یا مُردهای را زنده کند؛ اینچنین نیست که اگر کسی همین لفظ را بر زبان جاری کرد بتواند مردهای را زنده کند، هر کسی این مفهوم را در ذهن آورد بتواند مردهای را زنده کند؛ اینها مقامات خارجی است. اگر روح انسان به مقام ولایت رسید انسان ولیّ حق شد، مظهر قدرت حق شد روحش کامل شد مظهر نامی از اسمای ذات اقدس الهی شد؛ آن قدرت روح است که میتواند مرده را زنده کند. اینچنین نیست که بشود با الفاظِ محض، بدون مقامات معنوی یا با مفهوم ذهنی بدون تکامل روح، کسی مردهای را زنده کند. اسم اعظم مقام است نه لفظ و نه مفهوم. اسمای دیگر هم همینطورند، آن اسمایی که جهان را دارند اداره میکنند؛ یعنی اسمی که حاکم بر آسمانهاست و آسمانها محکوم اویاند, اسمی که حاکم بر زمین است و زمین محکوم اوست که این فرازهای دعای «سمات» از فرازهای روشن این مسئله است. آن اسم هم متبارک است و هم سبّوح, ﴿سَبِّحِ اسْمَ رَبِّکَ الْأَعْلَی﴾, ﴿تَبَارَکَ اسْمُ رَبِّکَ ذِی الْجَلاَلِ وَ الْإِکْرَامِ﴾؛ چرا آن اسم سبّوح است و چرا آن اسم متبارک است؟ برای اینکه آنچه که در جهان خارج هست با دو تقسیم از یکدیگر جدا میشوند؛ آنگاه سهم ذات اقدس الهی معلوم میشود, سهم غیر خدا معلوم میشود؛ آنگاه فایدهٴ ذکر «الله» روشن خواهد شد.
بیان ذلک این است که با یک تقسیم میگوییم این اشیا و هر چیزی یا کامل است یا ناقص یا بد است یا خوب یا خیر است یا شرّ یا نقص است یا کمال، این تقسیم اول. آنچه که به شر و نقص و قبح و مانند آن برمیگردد که ساحت اقدس الهی منزّه از آن است که این اسمای نقص را داشته باشد مثل جهل و عجز و بُخل و مانند آن؛ اینها هیچ، میماند امور کمالی. تقسیم دوم این است که اینها که «فی نفسه» کمالاند یا محدودند یا نامحدود؛ اگر محدود بودند باز ذات اقدس الهی مبرّای از آن است که اینها را داشته باشد، اگر نامحدود شدند برای خدا میشوند. پس باید دو کار کرد با یک تقسیم اشیا را به بد و خوب و زشت و زیبا و خیر و شرّ و حَسَن و قبیح و مانند آن تقسیم کرد که آنچه که نقص است ﴿کُلُّ ذلِکَ کَانَ سَیِّئُهُ عِندَ رَبِّکَ مَکْرُوهاً﴾؛[13] نقصها اصلاً به خدای سبحان اسناد ندارد و کلمهٴ «سبّوح» عهدهدار این تقسیم اول است او سبّوح, او منزّه از هر نقص است.
وقتی مسئلهٴ تسبیح تمام شد، در تقسیم دوم نوبت به تقدیس میرسد که او نه تنها سبّوح است، قدّوس هم هست؛ قدّوس است یعنی چه؟ یعنی این اموری که خیرند و کمالاند شرور و نقص که رفت، این کمال مثلاً علم دو قِسم است: علم نامتناهی علم متناهی, بخشش متناهی بخشش نامتناهی, شجاعت متناهی شجاعت نامتناهی, شجاعتْ کمال است، ترس نقص است، نقص را با سبّوح برطرف کردیم؛ اما این شجاعت که دو قسم است آیا خدای سبحان دارای شجاعت متناهی است یا نامتناهی؟ در اینجا نوبت تقدیس است که او قدّوس است. قدّوس؛ یعنی خدای سبحان مبرّای از کمالات محدود است پس شجاعت محدود, علم محدود, قدرت محدود, جود محدود آنها هم رخت برمیبندد میماند کمالات نامحدود. این دو تقسیم را جملهٴ مبارکه:ٴ ﴿لَهُ الْأَسْماءُ الْحُسْنَی﴾ که در همین سه آیه قرائت شده هست میشود استفاده کرد. در آنجا فرمود: ﴿لَهُ الْأَسْماءُ الْحُسْنَی﴾؛ این «حُسنیٰ» مؤنّث أحسن است، أحسن آن اکمل از حَسن است؛ یعنی نه تنها خدای سبحان اسم قبیح ندارد، بلکه اسم حَسن هم ندارد؛ آنچه برای خداست احسن است. شجاعتِ محدود نسبت به ضعف مکال است؛ ولی شجاعت حَسن است، احسنِ از شجاعتِ محدود شجاعت نامحدود است. علم نسبت به جهل کمال است؛ اما علمِ محدود حَسن است و علمِ نامحدود احسنِ از علم محدود است؛ پس ﴿لَهُ الْأَسْماءُ الْحُسْنَی﴾. پس «احسن الأسماء» میشود برای او، این میشود قدّوس. گاهی ممکن است سبّوح و قدّوس مرادف هم یاد بشوند؛ اما «عند التحلیل»، فرق قدّوس و سبّوح این است؛ لذا معمولاً تقدیس بعد از تسبیح ذکر میشود، ﴿نُسَبِّحُ بِحَمْدِکَ وَنُقَدِّسُ لَکَ﴾، «سبوح قدوس»؛ اول باید تسبیح باشد، بعد باید تقدیس باشد و به ما گفتند چه در تسبیح, چه در تقدیس این ذکر را دائم داشته باشید. وقتی انسان دائماً به یاد کسی است که «له أحسن»، اگر نترسد از خوف او و اگر شوق نداشته باشد، حدّاقل انفعال هست، نقص خود را که میبیند. اینکه به ما گفتند ﴿یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اذْکُرُوا اللَّهَ ذِکْراً کَثِیراً﴾؛[14] یعنی دائماً بگویید تو کامل هستی, تو اکمل هستی. تو کامل هستی و تو اکمل هستی یعنی چه؟ یعنی نقص ما را تو جبران کردهای، آنچه را هم که ما داریم لایق تو نیست؛ لذا هیچ کسی نمیتواند بگوید من زحمت کشیدم علامه شدم؛ چون علامه بودن برای زید کمال است، برای ذات اقدس الهی نقص است؛ آنگاه انسان خودش خجالت میکشد بگوید خدایا من زحمت کشیدم علم آوردم! چون آنچه را که یک انسان علامه دارد، خدا مقدّس از اوست, قدّوس از اوست، چه چیزی را نزد خدا ببرد؟ این است که در هر حال انسان احساس انفعال میکند یا برای آن است که در مرحلهٴ نقص است میگوید خدا منزّه است یا اگر در مرحلهٴ کمال است میگوید این کمال لایق ذات اقدس الهی نیست و خدا قدّوس است، احسن از این را به نحو نامتناهی داراست.
پس ﴿لَهُ الْأَسْماءُ الْحُسْنَی﴾ این اسمای حسنا را هم به ما گفتند که تسبیح کنید این نامها را تسبیح کنید خود این نام متبارک است اگر نامی به وسیلهٴ او زمین پهن میشود، یقیناً متبارک است. اگر ما این نام را تسبیح کردیم آیا میشود خودمان هم مظهر این نام بشویم؟ آری، این شدنی است. چطور یک جن، در مکتب یک پیغمبر غیر «اولواالعزم»؛ مثل سلیمان(سلام الله علیه) تربیت میشود، آن کار «طیّ الأرض» یا خارق عادت را میتواند انجام بدهد. انسانها در مکتب قرآن نتوانند به این مقام برسند؟ این ﴿قَالَ عِفْرِیتٌ مِّنَ الْجِنِّ﴾[15] اگر حرف دروغی بود که سلیمان تصدیق نمیکرد و قرآن تأیید نمیکرد و سلیمان هم خودش صاحب شریعت نیست، حافظ شریعت «اولواالعزم» قبلی است، بیش از پنج پیامبر که شریعت نیاوردند. این انبیای ابراهیمی(علیهم السلام) نوعاً حافظ شریعت حضرت ابراهیم بودند تا برسد به حضرت موسی(علیه السلام) که خود از «اولواالعزم» است و تا برسد به حضرت عیسی(علیه السلام) که از «اولواالعزم» است؛ حالا اگر پیغمبری که خود صاحب شریعت نیست و حافظ شریعت پیغمبر قبلی است و از «اولواالعزم» نیست، او بتواند در سایهٴ تهذیب نفس، مسئلهٴ «طیّ الأرض» را یاد بعضی از شاگردان کم استعدادش بدهد؛ چون جن، موجودی نیست که از نظر درک در حدّ انسان باشد، از نظر حرکت تند است؛ ولی از نظر درک کُند است. پیامبری از جن نیامده گرچه پیامبر دارد. اگر پیغمبری مثل سلیمان(سلام الله علیه) در اثر تهذیب ﴿وَ یُزَکِّیهِمْ﴾[16] و تهذیب نفوس شاگردانش، یکی را مثل: ﴿عِفْرِیتٌ مِّنَ الْجِنِّ﴾ بکند, یکی را ﴿قَالَ الَّذِی عِندَهُ عِلْمٌ مِّنَ الْکِتَابِ﴾ بکند که بگوید ﴿أَنَا آتِیکَ بِهِ قَبْلَ أَن یَرْتَدَّ إِلَیْکَ طَرْفُکَ﴾[17] آن مکتب الآن هم که هست؛ چطور جن بتواند از یک پیغمبر غیر «اولواالعزم» استفادهها کند به این مقام برسد، انسانها نتوانند از مکتب یک پیغمبر «اولواالعزم» به همین حد لااقل برسند! پس این شدنی است. این وقتی شدنی است که انسان اسم الهی را تسبیح کند تقدیس کند و خودش مظهر آن نام بشود، اگر مظهر آن نام شد؛ البته از او کاری ساخته است.
حالا اگر قدری بالاتر شد: ﴿قَالَ الَّذِی عِندَهُ عِلْمٌ مِّنَ الْکِتَابِ﴾ شد، آن: ﴿أَنَا آتِیکَ بِهِ قَبْلَ أَن یَرْتَدَّ إِلَیْکَ طَرْفُکَ﴾ میشود. «علی ایّ حال» اینها راهی است که رفتنی است و رفتهاند، در شاگردی مکتب پیامبران غیر «اولواالعزم». انسان اگر دائماً متذکّر باشد، اینکه گفتند: ﴿یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اذْکُرُوا اللَّهَ ذِکْراً کَثِیراً﴾، نه یعنی او را بستان و بستای؛ بلکه یعنی نقص خود را هم با او جبران بکن! اگر کسی دائماً به یاد او بود و نقص خود را هم به او جبران کرد راه برای او باز میشود. لذا در این سه آیه، چند اسم از اسمای حسنای ذات اقدس الهی را ذکر میکند که به منزلهٴ شرح آن متن است که ﴿لَرَأَیْتَهُ خَاشِعاً مُتَصَدِّعاً مِنْ خَشْیَةِ اللَّهِ﴾؛ «الله» کیست؟ ﴿هُوَ اللَّهُ الَّذِی لاَ إِلهَ إِلَّا هُوَ عَالِمُ الْغَیْبِ وَ الشَّهَادَةِ﴾.
این اوّلین آیهای که آمده است که «توحید الوهیّت» حق را اثبات میکند اگر کسی بخواهد اله باشد, معبود باشد و پرورنده باشد باید غیب و شهادت را بداند، اگر سرّ و علن را نداند که نمیتواند بپروراند؛ لذا ﴿عَالِمُ الْغَیْبِ وَ الشَّهَادَةِ﴾ را هم ذکر میکند که این اوّلین آیه از این آیات است. غیب و شهادت را هم به دو قسم تقسیم کردند: یک شهادت مطلق و یک شهادت نسبی, یک غیب مطلق و یک غیب نسبی. شهادت مطلق که هیچ غیبی در او نیست، همین نشئه ظاهری و عالَم طبیعت است که این محسوس است. شهادت به معنای مشهود؛ یعنی محسوس، این شهادتِ مطلق است غیبی در اوست. غیبِ مطلق مقام ذات اقدس الهی است که او برای همه غیب است نه انبیا را به آن مقام راهی است نه اولیا(علیهم السلام) به آن مقام راهی است، احدی به آن مقام راه ندارند. آنها که اهل این معنا هستند گفتند همان که گفت «أفأَعبد ما لا أری»، همان میگوید «لا یُدْرِکُهُ بُعْدُ الْهِمَمِ وَ لا یَنَالُهُ غَوْصُ الْفِطَنِ»؛[18] همان رفت دید مرزش محدود است جلوتر راه ندارد؛ معلوم میشود آنچه را که او دیده است، کُنه ذات نبود. اینچنین نیست که این «لا یُدْرِکُهُ بُعْدُ الْهِمَمِ» را کسی گفته باشد، «أفأَعبد ما لا أری» را دیگری گفته باشد. کُنه ذات جا برای شهود احدی از انبیا و اولیا(علیهم السلام) نیست؛ لذا معرفت حق با اعتراف آمیخته است، یعنی «مَا عَرَفْنَاک»[19] حتماً کنار معرفت هست، غیر از کُنه ذات و صفات ذاتی که عین ذات است از این دو مرحله که بگذریم میافتد مقام ظهورات حق همان چند روایتی که از نهجالبلاغه خوانده شد که بهترین تعبیر همان تعبیر تجلّی بود که «تجلّی بها» هم دربارهٴ عقول, هم دربارهٴ سایر مدارج که این چند تعبیر تجلّی از نهجالبلاغه خوانده شد.
پس کُنه ذات اقدس الهی غیب مطلق است برای احدی ظاهر نشد, نمیشود, نخواهد شد؛ اینچنین نیست که مثلاً در قیامت کسی به کُنه ذات راه پیدا کند، حالا الآن راه پیدا نکردند بعدها راه پیدا میکنند، آن غیب مطلق است و این نشئه طبیعت هم شهادت مطلق است و «بینهما هم متوسّطا». اگر کسی وارد عالَم ملکوت شد عالم ملکوت برای او شهادت است برای دیگران غیب. اگر کسی وارد مقام: ﴿یَمْحُوا اللَّهُ مَا یَشَاءُ﴾ شد، ﴿وَ یُثْبِتُ﴾؛ این مرحله که لوح محو و اثبات است برای او شهادت است، ﴿وَ عِندَهُ أُمُّ الْکِتَابِ﴾[20] برای او غیب است. هر چه بالاتر برود، آن مرحلهای که رسیده است برای او شهادت است، مرحلهٴ بالا برای او غیب است و آنچه که در جهان امکان؛ یعنی فعل خداست و فیض خداست, و خدا آفرید؛ حالا چه قیامت باشد, چه دربارهٴ اوصاف مبدأ باشد، افعال مبدأ باشد در گذشته یا افعال مبدأ باشد در آینده؛ آنچه که در نشئهٴ فعل است و خدا آفرید، این برای آن انسان کامل؛ مثل عترت طاهره(علیهم السلام) غیب نیست؛ برای اینکه اینها یا اوّلین مخلوقاند یا ثانی و ثالث و رابعاند. اگر اوّلین فیض حق بودند که همتای با حقیقت اهل بیت(علیهم السلام) است که اینها اوّلین نور خدا هستند، دیگر بالاتر از اینها که چیزی خدا خلق نکرده. اگر از مقام ذات بگذریم که یک فصل است و صفات ذاتیه حق بگذریم که فصل دوم است به مقام فعل حق برسیم چیزی که خدا آفرید حالا چه قبلاً آفرید, چه بعداً خلق میکند، چیزی نیست که از عترت طاهره مخفی باشد؛ برای اینکه یا اوّلین خلق خداست یا ثانی و ثالث است، اگر در رتبهٴ اول قرار گرفت که خود اهل بیتاند؛ چون «أول ما خَلق الله» نور اینهاست[21] و اگر در رتبهٴ ثانی و ثالث قرار گرفتند که محاط اینها هستند؛ لذا دربارهٴ مسئله قیامت در همان سورهٴ مبارکهٴ «جن» که فرمود: ﴿عَالِمُ الْغَیْبِ فَلاَ یُظْهِرُ عَلَی غَیْبِهِ أَحَداً﴾؛ قبل آن دربارهٴ معاد است که سؤال میکنند، آیا قیامت نزدیک است یا نه؟ فرمود او غیب است و غیب را کسی نمیداند همان غیبی که قبلش دربارهٴ معاد بود ﴿عَالِمُ الْغَیْبِ فَلاَ یُظْهِرُ عَلَی غَیْبِهِ أَحَداً ٭ إِلَّا مَنِ ارْتَضَی مِن رَّسُولٍ﴾[22] که در روایات آمده است رسول الله(صلّی الله علیه و آله و سلّم) مُرتضاست، ما هم مرتضا هستیم،[23] همان صفتی که پیغمبر داشت، اهل بیت(علیهم السلام) دارند، اینها هم به آن مسئله عالماند؛ حالا آن روایاتی که میگوید معاد را اینها نمیدانند، باید با این آیهای که ظاهر آن آن است که معاد را هم اینها میدانند جمع بشود و توجیه بشود که این ناظر به کدام یک از این نشئات است.
«والْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمین»
[1] . المیزان فی تفسیر القرآن، ج5، ص271 ـ 283.
[2] . المیزان فی تفسیر القرآن، ج5، ص254 ـ 267.
[3] . سوره إسراء، آیه9.
[4] . سوره حج، آیه8؛ سوره لقمان، آیه20.
[5] . سوره آل عمران، آیه103.
[6] . الکافی(ط ـ الإسلامیة، ج2، ص53.
[7] . سوره مائده، آیه1.
[8] . سوره انعام، آیه118.
[9] . سوره حج، آیه36.
[10] . الکافی(ط ـ الإسلامیة)،ج3، ص311.
[11] . سوره أعلی، آیه1.
[12] . سوره الرحمن، آیه78.
[13] . سوره إسراء، آیه38.
[14] . سوره أحزاب ، آیه41.
[15] . سوره نمل، آیه39.
[16] . سوره بقره، آیه129؛ سوره آل عمران، آیه164.
[17] . سوره نمل، آیه40.
[18] . نهج البلاغة (للصبحی صالح)، خطبه اول.
[19] . بحار الأنوار (ط - بیروت)، ج68، ص23.
[20] . سوره رعد، آیه39.
[21] . کمال الدین و تمام النعمة، ج1، ص255.
[22] . سوره جن، آیه26 و 27.
[23] . الکافی(ط ـ الإسلامیة، ج1، ص256.