أَعُوذُ بِاللَّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیمِ
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیم
﴿لَوْ أَنزَلْنَا هذَا الْقُرْآنَ عَلَی جَبَلٍ لَرَأَیْتَهُ خَاشِعاً مُتَصَدِّعاً مِنْ خَشْیَةِ اللَّهِ وَ تِلْکَ الْأَمْثَالُ نَضْرِبُهَا لِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ یَتَفَکَّرُونَ ﴿21﴾
این کریمه که دربارهٴ قرآنشناسی است در حقیقت ناظر به عظمت و اهمیت قرآن است و سرّ این عظمت هم آن است که هر کلامی به اندازهٴ آن مکلّمش عظیم و بزرگ است؛ لذا دلیل حکمی که در این آیه آمده است هم بالإجمال در همین آیه یاد شده هم به نحو تفصیل در سه آیهٴ بعد, مضمون آیه این است که اگر این قرآن بر کوه نازل بشود شما کوه را متلاشی میبینید. این کلمهٴ «متلاشی» از شیئی مشتق نشد؛ یعنی «لاشیء» میشود، وگرنه باب تفاعلی نیست که ثلاثی مجرد داشته باشد، «تلاشیِ یتلاشیُ»، اینچنین نیست، اصل آن «لاشیء» است، از این کلمهٴ «لاشیء» باب تفاعل ساخته شده، متلاشی میشود؛ یعنی «لاشیء» میشود. ﴿لَرَأَیْتَهُ خَاشِعاً مُتَصَدِّعاً﴾؛ یعنی متلاشی میشود. چرا متلاشی میشود، نفرمود «من خشیتنا»؛ فرمود: ﴿مِنْ خَشْیَةِ اللَّهِ﴾؛ این التفات از غیبت به خطاب، برای تأمین دلیل این حکم است. پس اصل حکم این است که ﴿لَوْ أَنزَلْنَا هذَا الْقُرْآنَ عَلَی جَبَلٍ لَرَأَیْتَهُ خَاشِعاً مُتَصَدِّعاً﴾ این حکم؛ چرا «من خشیتنا» نفرمود، ﴿مِنْ خَشْیَةِ اللَّهِ﴾ فرمود؛ چون «الله» متکلم است هیچ موجودی نمیتواند تجلی الهی و کلام الهی را تحمل کند و همین معنا را در سه آیهٴ بعد که در بیان اسمای حسنای حق است بازگو میکند: ﴿هُوَ اللَّهُ الَّذِی لاَ إِلهَ إِلَّا هُوَ الْمَلِکُ﴾,[1] ﴿هُوَ اللَّهُ الْخَالِقُ الْبَارِئُ﴾[2] که این سه آیه پشت سر هم در بیان توصیف و شرح اسمای حسنای آن متلکم است و اگر متکلم عظیم بود، قهراً کلام او هم عظیم است و کلام او آنچنان عظیم است که کوه توان تحمل آن را ندارد، این یک مطلب.
مطلب ثانی آن است که در اینجا سخن از خشیت است نه خوف. بین خشیت و خوف همان فرق معروف است؛ خشیت آن ترسی است که با تأثر قلبی همراه باشد، ولی خوف اینچنین نیست؛ لذا موحدان عالم فقط از خدا میترسند از غیر خدا خشیتی ندارند. اما از هر چیز گزنده و آسیبرسانی هم خائفاند، از مار میترسند، از عقرب میترسند، از اتومبیلی که به سرعت میآیند خائفاند؛ اما از هیچ چیز خشیت ندارند. خوف همان ترتیب اثر عملی است؛ ولی خشیت آن است که انسان چیزی را مبدأ اثر بداند و از او بهراسد؛ لذا موحدان عالم فقط از خدا خشیت دارند از غیر خدا اصلاً خشیت ندارند؛ اما از مار و عقرب فاصله میگیرند که مار اینها را نزند، سنگی که از دامنهٴ کوه دارد میریزد، از آن کوه فاصله میگیرند، خوف ضرر ندارد، خشیت است که ضرر دارد، این دو مطلب و در اینجا هم سخن از خشیت الهی است، خشیت با شعور همراه است و نشانهٴ آن است که کوهها هم اهل شعوراند و برای اثبات شعور کوه و سلسله جبال و مانند آن، چند دلیل میتوان اقامه کرد دلیل اول همان شعور عمومی است که خدا برای هر موجودی ثابت میکند که ﴿لَهُ أَسْلَمَ مَنْ فِی السَّمَاوَاتِ﴾,[3] ﴿لِلَّهِ یَسْجُدُ مَا فِی السَّماوَاتِ﴾,[4] ﴿یُسَبِّحُ لِلَّهِ مَا فِی السَّماوَاتِ﴾,[5] ﴿فَقَالَ لَهَا وَ لِلْأَرْضِ ائْتِیَا طَوْعاً أَوْ کَرْهاً﴾[6] که این چند طایفه قبلاً هم بحث شد. این چهار پنج طایفه آیات در قرآن کریم به خوبی دلالت میکند بر سرایت شعور عمومی.
دربارهٴ خصوص کوهها، همان آیاتی که در سورهٴ مبارکهٴ «صاد» و مانند آن آمده است که خدا به کوهها دستور میدهد که با داوود همنوا باشند، نشانهٴ آن است که آنها هم درکی دارند تسبیحی دارند؛ آیه این است که ﴿إِنَّا سَخَّرْنَا الْجِبَالَ مَعَهُ یُسَبِّحْنَ بِالْعَشِیِّ وَ الْإِشْرَاقِ﴾[7] و همچنین در بحثهای دیگر فرمود: ﴿یَا جِبَالُ أَوِّبِی مَعَهُ﴾[8] اینکه فرمود ما کوهها را مسخر داوود کردیم که صبح و شام همراه او تسبیح میکنند، مثل نماز جماعتی که مأمومین به امامشان اقتدا میکنند، سلسلهٴ جبال به داوود(سلام الله علیه) اقتدا میکردند؛ ﴿إِنَّا سَخَّرْنَا الْجِبَالَ مَعَهُ یُسَبِّحْنَ بِالْعَشِیِّ وَ الْإِشْرَاقِ﴾ و همچنین ﴿یَا جِبَالُ أَوِّبِی مَعَهُ﴾؛ این «أوب» یعنی رجوع، «تعویب» آن شدت رجوع و کثرت رجوع است و اگر کسی چندین بار به خدای سبحان رجوع کند میشود «أوّاب», «أوّاب»؛ یعنی کسی که پررجوع باشد، «آب»؛ یعنی «رجع»؛ «مآب» یعنی مرجع، آن کسی که اهل رجوع مکرر است به او میگویند «أوّاب»؛ ﴿یَا جِبَالُ أَوِّبِی مَعَهُ﴾. پس نشانهٴ آن است که کوهها این شعور را دارند.
مطلب بعدی آن است که قرآن تعبیری دربارهٴ عظمت انسانها نسبت به موجودات دیگر نظیر آسمانها و زمین و سلسلهٴ جبال دارد تعبیر دیگری که مقابل این تعبیر است دارد؛ گاهی به عدهای خطاب میکند که شما بزرگتر هستید یا آسمان؟ آسمان از شما بزرگتر است؛ ﴿ءَ أَنتُمْ أَشَدُّ خَلْقاً أَمِ السَّماءُ بَنَاهَا﴾،[9] این دو طایفه آیات در قرآن کریم مقابل هم هستند. یک سلسله آیاتی است که میگوید از انسان کاری برمیآید که از آسمانها ساخته نیست چه رسد به زمین و سلسله جبال ﴿إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَةَ عَلَی السَّماوَاتِ وَ الْأَرْضِ وَالْجِبَالِ فَأَبَیْنَ أَن یَحْمِلْنَهَا وَ أَشْفَقْنَ مِنْهَا وَ حَمَلَهَا الْإِنسَانُ إِنَّهُ کَانَ ظَلُوماً جَهُولاً﴾[10] و آیاتی مشابه این. پس این طایفه از آیات دلالت میکند بر اینکه از انسان کاری ساخته است که از آسمانها و زمین و سلسله جبال ساخته نیست؛ قهراً انسان بزرگتر از آسمانها و زمین خواهد بود.
طایفهٴ دیگر آیاتی است که میفرماید آسمانها از شما بزرگترند، زمین از شما مهمتر است، کوهها از شما سنگینتر و وزینتر هستند؛ این دو طایفه جمعشان چگونه خواهد بود؟ در نصایح لقمان آمده است که به فرزندش میفرماید: ﴿إِنَّکَ لَن تَخْرِقَ الْأَرْضَ وَ لَن تَبْلُغَ الْجِبَالَ طُولاً﴾[11] هرچه گردنفرازی بکنی به هر حال قدرت نداری که زمین را بشکافی و به رفعت کوهها برسی. در آیهٴ 57 سورهٴ مبارکهٴ «مؤمن» که همان سورهٴ «غافر» است اینچنین آمده است که: ﴿لَخَلْقُ السَّماوَاتِ وَ الْأَرْضِ أَکْبَرُ مِنْ خَلْقِ النَّاسِ وَ لکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لاَ یَعْلَمُونَ﴾؛ آفرینش آسمانها و زمین از آفرینش مردم بزرگتر است، اکثری نمیدانند. اگر آسمانها و زمین اکبر از مردم است و انسانها اصغر از آسمانها و زمیناند، چرا از آسمانها حمل بار امانت بر نیامده است و همچنین در سورهٴ مبارکهٴ «نازعات» آیهٴ بیست و هفتم میفرماید: ﴿ءَ أَنتُمْ أَشَدُّ خَلْقاً أَمِ السَّماءُ بَنَاهَا ٭ رَفَعَ سَمْکَهَا فَسَوَّاهَا ٭ وَ أَغْطَشَ لَیْلَهَا وَ أَخْرَجَ ضُحَاهَا﴾؛[12] پس این طایفه از آیات میفرماید آسمانها و زمین از انسانها بزرگترند، آن طایفه از آیات میفرماید از انسان کاری ساخته است که از آسمانها و زمین ساخته نیست؛ راه جمع آن این است که انسان اگر منهای آن روح و دین و عقل حساب بشود؛ یعنی همین بدن مادی باشد، چه اینکه کافر خود را همین بدن مادی میپندارد، منافق خود را همین بدن مادی میپندارد و میگوید ﴿إِنْ هِیَ إِلَّا حَیَاتُنَا الدُّنْیَا نَمُوتُ وَنَحْیَا﴾[13] و میگوید ﴿وَمَا یُهْلِکُنَا الاَّ الدَّهْرُ﴾[14] با همین بینش محدود مادی در برابر وحی میایستد؛ پس این انسان منهای عقل است. انسان منهای عقل میشود جرم مادی؛ قهراً زمین از او بزرگتر است کوه از او بزرگتر است آسمان از او بزرگتر است و مانند آن؛ لذا لقمان و امثال لقمان در نصایحشان میفرمایند: ﴿إِنَّکَ لَن تَخْرِقَ الْأَرْضَ وَ لَن تَبْلُغَ الْجِبَالَ طُولاً﴾؛ تو اینگونه که متبخرّانه و مختالانه حرکت میکنی که نمیتوانی زمین را بشکافی، نمیتوانی به فراز و گردنفرازی کوهها برسی؛ خدا هم میفرماید: ﴿لَخَلْقُ السَّماوَاتِ وَ الْأَرْضِ أَکْبَرُ مِنْ خَلْقِ النَّاسِ﴾، خدا هم میفرماید: ﴿ءَ أَنتُمْ أَشَدُّ خَلْقاً أَمِ السَّماءُ بَنَاهَا﴾ و این انسان است که بار امانت حمل نمیکند؛ این همان است که «مثل الذین حملوا القرآن ثم لم یحملوها»، «مثل الذین حملوا الإنجیل ثم لم یحملوها»، همان است که ﴿مَثَلُ الَّذِینَ حُمِّلُوا التَّوْرَاةَ ثُمَّ لَمْ یَحْمِلُوهَا﴾.[15] اگر کسی زیر بار وحی نرود، مَثَل او ﴿کَمَثَلِ الْحِمَارِ یَحْمِلُ أَسْفَاراً﴾؛[16] حمار هرگز از آسمانها بالاتر نیست، خلقت حمار هرگز از سلسله جبال و زمین بالاتر نیست. اینکه وحی بر او نازل شد و او ﴿نَبَذُوهُ وَرَاءَ ظُهُورِهِمْ﴾؛[17] این انسان منهای عقل هرگز از آسمانها بالاتر نیست؛ اما آن انسانی که وحی را میپذیرد و میفهمد و عمل میکند این یقیناً از آسمانها بالاتر است.
بالأخره این آسمانها جرم است و روزی بساط این آسمانها برچیده میشود ﴿وَ الْأَرْضُ جَمِیعاً قَبْضَتُهُ یَوْمَ الْقِیَامَةِ وَ الْسَّمَاوَاتُ مَطْوِیَّاتٌ بِیَمِینِهِ﴾ و بدن انسان میپوسد و دوباره خدا زنده میکند؛ اما روح که هرگز نمیمیرد روح که هرگز از بین نمیرود بساط آسمانها برچیده میشود و بساط سلسله جبال جمع میشود و اینکه دربارهٴ قرآن فرمود: قرآن چیزی است اگر بر کوه نازل بشود کوه نمیتواند تحمل کند واقعش همین است انسان گاهی وقتی نزدیک بعضی از آیات میرود از ترس برمیگردد که این آیه یعنی چه, هرچه هم تلاش و کوشش بکند به خودش اجازهٴ ورود نمیدهد. حالا شما ملاحظه میکنید دربارهٴ کوهها قرآن چطور حرف میزند و انسان به همراه قرآن اوایل میرود بعد آن آخرها که شد ناچار است برگردد فقط قرائت کند؛ مثلا دربارهٴ کوهها آمده است که از تو سؤال میکنند ای رسول من(صلّی الله علیه و آله و سلّم) که وضع کوهها چه خواهد شد ﴿وَ یَسْئلُونَکَ عَنِ الْجِبَالِ فَقُلْ یَنسِفُهَا رَبِّی نَسْفاً٭ فَیَذَرُهَا قَاعاً صَفْصَفاً٭ لاَّ تَرَی فِیهَا عِوَجاً وَ لاَ أَمْتاً﴾،[18] این آیه را میشود فهمید؛ یعنی سؤال میکنند در هنگام قیامت وضع کوهها چگونه خواهد شد؟ شما در جواب بگو خداوند این کوهها را در هم میکوبد، همهٴ این درّههای ناصاف با این ریزش کوهها صاف میشود و هیچ إعوجاج و أمت و کجی در صحنهٴ قیامت نیست. در دنیای انسان ممکن است اگر خجالت کشید خود را از شهری به شهر دیگر یا از مجمعی به مجمع دیگر خودش را پنهان کند؛ اما در صحنهٴ قیامت هیچ جایی برای استتار نیست، نه تپهایست، نه کوهی است، نه دامنهای است، نه تلّی است نه دیواری است ﴿لاَّ تَرَی فِیهَا عِوَجاً وَ لاَ أَمْتاً﴾ «قاع و صفصف». این آیه را میشود فهمید، آیهای دارد که ﴿وَتَکُونُ الْجِبَالُ کَالْعِهْنِ الْمَنفُوشِ﴾[19] این کوهها که سنگین است، ما سنگینی اینها را کم میکنیم؛ مثل پنبههای ندّافی شده، مثل «عهن» و پنبه ندافی شده سبک میشود تا حدودی میشود این را فهمید. یا روزی فرا میرسد که جبال ﴿وَ کَانَتِ الْجِبَالُ کَثِیباً مَّهِیلاً﴾؛[20] این کوهها که خیلی سفت و سخت است؛ مثل تلّی از شن میشود که شما یک گوشهاش را اگر با انگشت برداری بقیه میریزد؛ این را میگویند «کثیب مهیل». این طایفهٴ سوم را هم میشود فهمید.
اما میرسیم به این قسمت: ﴿وَ سُیِّرَتِ الْجِبالُ فَکَانَتْ سَرَاباً﴾[21] کوهها میروند, میروند, میروند سراب میشوند اگر کسی نخواهد توجیه کند کوهها سراب میشود یعنی چه؟ «سراب»؛ یعنی هیچ, انسان از دور فکر میکرد کوه است، وقتی نزدیک رفت میبیند کوه نیست. چقدر انسان باید توجیه کند تا این آیه را بفهمد؛ بعد از اینکه چندین وجه توجیه کرد، بهترین وجه این است که اعتراف کند که من نمیفهمم تا وضع آن روشن بشود. گاهی انسان در برابر بعضی از آیات قرار میگیرد از ترس برمیگردد که این یعنی چه! چقدر ما توجیه کنیم. «سراب»؛ یعنی هیچ، نه خرد میشود ریز میشود سبک میشود، ﴿وَ سُیِّرَتِ الْجِبالُ فَکَانَتْ سَرَاباً﴾؛ حالا ما ﴿کَانَتْ﴾ را به «صارت» توجیه کردیم؛ در حالی که ﴿کَانَتْ﴾ به معنی ﴿کَانَتْ﴾ است، نه به معنی «صارت». حالا گیرم توجیه کردیم که آنجا سراب میشود، «سراب»؛ یعنی هیچ, کوه چطور هیچ میشود؟ این فقط کوه است یا زمین همچنین، یا آسمانها همچنین. این از آن آیاتی است که انسان واقعاً حریم میگیرد. قرآن کریم میفرماید: ما اگر این کتاب را بر کوه نازل بکنیم، این کوهها متلاشی میشوند. این متلاشی شدنش را میشود فهمید، خرد و ریز میشوند، این را میشود فهمید، درک هم دارند که بفهمند.
اما برای قرآن ظاهری است و باطنی, در بیانات حضرت امیر(سلام الله علیه) آمده است که قرآن ظاهرش خیلی زیبا و عمیق و جلوهگر است و باطن آن عمیق خواهد بود. در همان خطبهٴ هجدهم نهجالبلاغه این است که «وَ لَوْ کَانَ مِنْ عِنْدِ غَیْرِ اللَّهِ لَوَجَدُوا فِیهِ اخْتِلافاً کَثِیراً وَ إِنَّ الْقُرْآنَ ظَاهِرُهُ أَنِیقٌ وَ بَاطِنُهُ عَمِیقٌ لاَ تَفْنَی عَجَائِبُهُ وَ لاَ تَنْقَضِی غَرَائِبُهُ وَ لاَ تُکْشَفُ الظُّلُمَاتُ إِلاَّ بِهِ»، به این کتابی که ظاهرش زیباست و باطن آن خیلی عمیق است و ما را هم دستور دادند که هم در ظاهر و هم در باطن قرآن تدبر کنیم و هرچه هم انسان استخراج کند تمام نمیشود، نه در طول زمان، نه در عمق فکر متفکران؛ قهراً این عمیقی که وصف باطن قرآن است و ما را هم به تعمّق در این قرآن وادار کردند غیر از آن تعمّقی است که از دعائم و ریشههای کفر به شمار آمده است. در همین نهجالبلاغه در کلمات قصار کلمهٴ سی و یکم آنجا که «وَ سُئِلَ عَنِ الْإِیمَانِ» حضرت ایمان را فرمود بر چهار دعائم هست؛ آنگاه دربارهٴ کفر هم فرمود: «الْکُفْرُ عَلَی أَرْبَعِ دَعَائِمَ: عَلَی التَّعَمُّقِ وَ التَّنَازُعِ وَ الزَّیْغِ وَ الشِّقَاقِ»؛ معلوم میشود آن تعمق در جهل و افراط و خودپسندی و امثال ذلک است که تعمق مذموم است و این تعمق در باطن قرآن است و «بَاطِنُهُ عَمِیقٌ» و تعمق ممدوح.
عمده آن است که این قرآنی که ظاهرش اینچنین و باطنش آنچنان است، چطور مردم را هدایت میکند؛ این دیگر به بحث قرآنشناسی برمیگردد به «علوم القرآن» برمیگردد نه به تفسیر قرآن؛ منتها قسمت مهم این مسائل را خود قرآن طرح کرده است و خود قرآن جواب میدهد. «علوم القرآن» و قرآنشناسی یک بحث است، تفسیر قرآن که دربارهٴ مفاهیم قرآن است بحث دیگر است؛ منتها قسمت مهم آن «علوم القرآن» را هم خود قرآن به عهده گرفته است مگر بخشهای تاریخی. قرآن مدعی است که نه تنها برای هدایت مردم آمده است که ﴿شَهْرُ رَمَضَانَ الَّذِی أُنْزِلَ فِیهِ الْقُرْآنُ هُدیً لِلنَّاسِ﴾؛[22] بلکه که بهترین روش هدایت را قرآن به عهده دارد هیچ کتابی نیست که همانند قرآن مردم را هدایت کند در آیهٴ نه سورهٴ «إسرا» آمده است که ﴿إِنَّ هذَا الْقُرْآنَ یَهْدِی لِلَّتی هِیَ أَقْوَمُ﴾؛ پس هیچ کتابی همانند قرآن هادی مردم نیست، «یهدی للملة التی هی أقوم» یا «للطریقة التی هی أقوم» و امثال ذلک؛ ﴿یُبَشِّرُ الْمُؤْمِنِینَ الَّذِینَ یَعْمَلُونَ الصَّالِحَاتِ أَنَّ لَهُمْ أَجْراً کَبِیراً﴾. این روش هدایتی را خود قرآن با سیر علمی و عملی که ارائه داده است مشخص کرده است، هم نحوهٴ استدلال را او مشخص کرد و هم ما را به برهان و استدلال دعوت کرد و هم راه دیگر به نام تهذیب نفس را به ما نشان داد و هم ثمرهٴ پیمودن این راه را هم برای ما گزارش داد و مانند آن. اما راه استدلال را هم به ما فرمود تعقل کنید تفکر کنید که استدلال است و هم با ما استدلال کرد، از راه استدلال سخن گفت؛ ﴿لَوْ کَانَ فِیهِمَا آلِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتَا﴾,[23] ﴿أَمْ خُلِقُوا مِنْ غَیْرِ شَیْءٍ أَمْ هُمُ الْخَالِقُونَ﴾[24] که قرآن با ما از راه استدلال زیاد سخن گفت و هم احتجاجات انبیا(علیهم السلام) را بازگو کرد که فلان پیامبر برای اثبات توحید حق با فلان طاغی اینچنین برهان اقامه کرد. نقل براهین عقلی انبیای سلف(علیهم السلام) در قرآن نیست. اینها خطوط کلی سهگانه است که هر کدام دهها نمونه دارد: یکی اینکه ما را به تفکر و تعقل دعوت کرده است که اینها دهها آیهاند، یکی اینکه برای ما با ما با استدلال سخن گفت، فرمود: اگر خدایی نیست بگو ببینم شما را که آفریده یا باید بگویید موجود خودبهخود خلق میشود یا باید بگویید خودمان, خودمان را آفریدیم؛ ﴿أَمْ خُلِقُوا مِنْ غَیْرِ شَیْءٍ أَمْ هُمُ الْخَالِقُونَ﴾؛ شما هر تلاش و کوششی بکنید این دو آیهٴ مبارکه بدون مسئلهٴ دور تسلسل قابل حل نخواهد بود. اگر بگویید «خلقوا من غیر شیءٍ»؛ یعنی فعل فاعل نمیخواهد میشود تصادف. اگر بگویید که نه فعل فاعل میخواهد ولی فاعل فعل خود ماییم که میشود دور. اگر عین شما باشد، اگر مثل شما باشد که میشود تسلسل؛ این همان برهان عمیق فلسفی دور تسلسل است، منتها همانطوری که این ﴿مَا کُنَّا مُعَذِّبِینَ حَتَّی نَبْعَثَ رَسُولاً﴾[25] را وقتی به دست یک اصولی ماهر دادید بحث عمیق برائت را از او استنباط میکند و مدتها تغذیهٴ فکر را به عهده دارد، این جملهٴ مبارکهٴ ﴿أَمْ خُلِقُوا مِنْ غَیْرِ شَیْءٍ أَمْ هُمُ الْخَالِقُونَ﴾ را وقتی به حکیمی دادید، بحثهای فراوان عقلی را از او استنباط میکند. این نحو استدلال چه برای اثبات اصل مطلب، چه برای توحید که قرآن با ما به عنوان احتجاج سخن گفت فراوان است، این دو نمونه. بخش سوم هم که دارای آیات فراوان است، نحوهٴ استدلال انبیای سلف(علیهم السلام) را با طاغوتیان عصرش نقل میکند که فلان پیامبر با فلان طاغی اینچنین استدلال کرده است، ابراهیم(سلام الله علیه) اینچنین محاجّه کرده است، چه با قومش چه با آن طاغی؛ همهٴ اینها براهین عقلی است، این یک نحو هدایت است برای کسی که قدرت تفکر داد و به این هم بها داد و فراوان هم ارج نمود.
قسمت دیگر همان تقلید ایمانی است، خیلی از افراد بودند میآمدند در محضر معصوم(سلام الله علیه)، از رسول الله(صلّی الله علیه و آله و سلّم) بعد از اثبات رسالت و معجزه و مانند آن سخنی سؤال میکردند دربارهٴ حقتعالی, دربارهٴ قیامت, دربارهٴ فرشتهها، هرچه پیامبر میفرمود این یقین پیدا میکرد، این هم راه دوم؛ چون راه دوم مثل راه اول یقیناً کافی است؛ یعنی راه دینی، مثل برهان عقلی یقیناً کافی است و همهٴ حکما هم فرمودند قول معصوم(علیه السلام) میتواند حدّ وسط برهان قرار بگیرد؛ همانطوری که یک مبرهن میتواند بگوید مثلا عالم متغیر است هر متغیری حادث است، یک متدین هم میتواند بگوید این قول معصوم است و هرچه معصوم فرمود، حق است، این حق است. قول معصوم میتواند حدّ وسط برهان قرار بگیرد. اما اگر کسی یا مستقیما از خود معصوم(علیه السلام) بشنود که جزم داشته باشد که این معصوم است و سخن هم سخن اوست و برای بیان حکم باقی هم فرمود؛ یعنی «اصل الصدور قطعی, جهت الصدور قطعی» و دلالت هم قطعی؛ قول معصوم میتواند حد وسط قرار بگیرد. اما اگر کسی در عصر معصوم نیست و خبر متواتری که سند را قطعی کند نداند و دلالت هم نص باشد ندارد یا بیمعارض در دست ندارد، این شخص اگر بخواهد به استناد خبری، مطلبی را ثابت کند، اگر اهل رقم و حساب باشد میبیند صدها اصل عقلایی را باید روی هم بچیند تلّی از اصول درست کند تا بتواند مطلبی را بفهمد. اگر روایتی پنج جمله داشت و این روایت از امام ششم(سلام الله علیه) تا به دست ما به ده واسطه و بیست واسطه رسید، ما دربارهٴ تک تک این وسائل و دربارهٴ تک تک این جمله باید اصل عدم غفلت, اصل عدم سهو, اصل عدم نسیان, اصل عدم زیاده, اصل عدم نقیصه, اصل عدم قرینه دربارهٴ تک تک اینها، هشت ده اصل را روی هم بچینیم تا مظنّهای به دست ما بیاید؛ آن وقت در برابر این انبار از اصول یک ظنّ سطحی نصیب ما میشود؛ اگر مربوط به مسائل عملی بود که همین حجت است باید عمل کرد؛ اما اگر مسائل اعتقادی بود که این ظنون سودی ندارد و آنچه هم که در حدیث شریف ثقلین است این است که عترت همتای قرآن است نه روایت، نفرمود روایت همتای قرآن است، عترت همتای قرآن است. روایات مجعول داریم غیر مجعول داریم اما عترت نور هستند[26] و «کَلامُکُم نُورٌ»[27] و معصوماند. چون روایت جعلی دارد و قرآن مصون از جعل است روایت همتای قرآن نیست آن عترت است که همتای قرآن است؛ پس این دو راه. راه اول راه برهان است که خود قرآن با ما در میان گذاشت بر اساس آن سه فصل. راه دوم هم راه ظواهر دینی است در صورتی که انسان از خود معصوم بشنود. راه سوم هم راه تهذیب نفس و تهذیب؛ اگر کسی نمیخواهد درس بخواند یا فرصت درس خواندن ندارد آیا او راه دارد حقایق برایش روشن بشود یا نه یا این راه بسته است؟ فرمود این راه باز است؛ این همان راه تهذیب نفس است راه تصفیهٴ قلب است و مانند آن. منتها تهذیب نفس را خود شارع مشخص کرده است که از چه راه انسان وارد بشود و چگونه تهذیب کند.
اینکه در سورهٴ «نحل» فرمود: ﴿وَ اعْبُدْ رَبَّکَ حَتَّی یَأْتِیَکَ الْیَقِینُ﴾؛[28] معلوم میشود همانطوری که با برهان یقین حاصل میشود، با عبادت هم یقین حاصل میشود. یک وقت کسی عبادت میکند برای اینکه مکلّف به عبادت است و در جهنم نسوزد، این یک همت است. یک وقت عبادت میکند به شوق بهشت؛ لذا کتابهای دعا را ورق میزند ببیند که برای کدام عبادت، ثواب بیشتری از نظر بهشت یاد شده است که آن را بخواند، این هم یک نظر. یک وقت نه عبادت میکند که هر گونه حجاب را برطرف کند و معبود خود را ببیند، حق برای او روشن بشود؛ این همان راه «حارثةبنمالک» است و مانند آن که قبلاً خوانده شد. این ﴿وَ اعْبُدْ رَبَّکَ حَتَّی یَأْتِیَکَ الْیَقِینُ﴾ هم راه تهذیب نفس است؛ هم راه را مشخص کرد هم ثمر را مشخص کرد. این ﴿وَ اعْبُدْ رَبَّکَ حَتَّی یَأْتِیَکَ الْیَقِینُ﴾ هم در بحثهای قبل ملاحظه فرمودید که این «حتّی», «حتّی» منفعت است نه «حتی» تحدید؛ نه یعنی عبادت بکن تا به یقین برسی که اگر به یقین رسید که _معاذ الله_ عبادت را ترک کنی؛ چون اگر عبادت را ترک کردی همان جا سقوط میکنی؛ مثل اینکه به ما گفتند اگر خواستی دستت به کلید برق برسد این پلههای نردبان را طی کن تا بالا بروی و کلید برق را بزنی، اگر کسی از این پلههای نردبان بالا رفت بعد گفت نردبان چیست، گفتن همانا و سقوط همان. اگر به ما گفتند پلههای نردبان را بالا برو تا دستت به سقف برسد، نه یعنی وقتی دستت به سقف رسید حالا نردبان را انکار کنی، وگرنه سقوط میکنی؛ اینکه «حتی», که «حتی» حدّ نیست، «حتی» منفعت است؛ یعنی یکی از فواید مترتبهٴ بر عبادت پیدایش یقین است. ﴿وَ اعْبُدْ رَبَّکَ حَتَّی یَأْتِیَکَ الْیَقِینُ﴾, «فإذا اتاک الیقین فأدم العبادة و حصّنها و اتمها و اکملها»، اگر یقین پیدا کردی بهتر و زیباتر عبادت بکن! این عبادت است که راه «حارثةبنمالک»هاست، نباید کسی بگوید این راه مخصوص معصومین(علیهم السلام) است. آن روایتی که از اصولکافی مرحوم کلینی(رضوان الله علیه) قبلاً خوانده شد برای همین است که کسی نگوید این راه برای ما بسته است یا این راه برای معصومین است یا برای امامزادههاست؛ اینچنین نیست، این «حارثةبنمالک» یک آدم عادی بود در محضر حضرت بود که این راه را یاد گرفت و رفت؛ این میشود «أَنَّ قَلْبَ الْمُؤْمِنِ عَرْشُ الرَّحْمَن»[29] به این شرط که در این قلب کینهٴ احدی نباشد، این قلب سالن رقص دنیا نباشد.
چقدر امیرالمؤمنین(صلوات الله و سلامه علیه) آبروی دنیا را میبرد و آبروی افراد دلباختهٴ به دنیا را میبرد، هیچ کسی در امت اسلامی به اندازهٴ حضرت امیر دنیا را بیآبرو نکرد، آنقدر دنیا را رسوا کرد مفتضح کرد به طور غیر مستقیم دنیاخواه را رسوا کرد که آبرویی برای دنیا نگذاشت. شما یک دور به طور عمیقی نهجالبلاغه را مطالعه بفرمایید، میفهمید هیچ تشبیهی نبود که گاهی به صورت آن استخوان خوک در دست جزام گرفته، گاهی به صورت «عَفْطَةِ عَنْز»[30] گاهی به صورت «عطسه أنف»، گاهی به صورت «عَفْصَة مَقِرَة»،[31] گاهی به صورت عِراق خنزیر در ید مجزوم،[32] آنچنان آبروی دنیا را برد که در امت اسلامی احدی اینچنین دنیا را بیحیثیت نکرد. اگر کسی دنیا را اینطور بیآبرو کرد، دنیازده را به شرح إیضاً. حالا این تعبیر را ملاحظه بفرمایید که دربارهٴ دلهای عدهای حضرت چگونه تعبیر دارد. در همین کلمات قصار صفحهٴ شمارهٴ 367 اینچنین میفرماید: «یَا أَیُّهَا النَّاسُ مَتَاعُ الدُّنْیَا حُطَامٌ مُوبِی»، «حطام» وقتی پاییز که میشود ساقهها زرد میشوند و میریزند و خشک میشوند و با یک تکان همه از بین میروند؛ این را میگویند «حطام». فرمود این حطامی است وبادار, «موبی»؛ یعنی بیماری وبا میآورد، «فَتَجَنَّبُوا مَرْعَاهُ»؛ اینجا جای است که وباخیز. اولا حطام است، دنیا برای کسی بهار نشد، همیشه پاییز است و ساقههایش هم حطام است دست بزنی میریزد و این ساقه هم وبا میآورد خلاصه نچرید. «فَتَجَنَّبُوا مَرْعَاهُ! قُلْعَتُهَا أَحْظَی مِنْ طُمَأْنِینَتِهَا وَ بُلْغَتُهَا أَزْکَی مِنْ ثَرْوَتِهَا، حُکِمَ عَلَی مُکْثِرٍ بِالْفَاقَةِ وَ أُعِینَ مَنْ غَنِیَ عَنْهَا بِالرَّاحَةِ، مَنْ رَاقَهُ زِبْرِجُهَا أَعْقَبَتْ نَاظِرَیْهِ کَمَهاً وَ مَنِ اسْتَشْعَرَ الشَّغَفَ بِهَا مَلَأَتْ ضَمِیرَهُ أَشْجَاناً»؛ آنگاه فرمود: «لَهُنَّ رَقْصٌ عَلَی سُوَیْدَاءِ قَلْبِهِ»؛ «سویدا» آن حبّهٴ شیء را میگویند، آن هستهٴ مرکزی را میگویند «سویدا»، آن حبه را میگویند «سویدا», سویدای دل؛ یعنی آن حبه، آن هستهٴ مرکزی دل, آن دلِ دل خلاصه. فرمود در دلِ دل، این اوباش دارند رقص میکنند. «لَهُنَّ رَقْصٌ عَلَی سُوَیْدَاءِ قَلْبِهِ هَمٌّ یَشْغَلُهُ وَ هَمٌّ یَحْزُنُهُ کَذلِکَ حَتَّی یُؤْخَذَ بِکَظَمِهِ». اگر اینچنین شد، آن دل توان این را ندارد که اهل عبادت باشد و از عبادت طرفی ببندد. اگر همهٴ اینها را به دور انداخت، میگوید «حارثةبنمالک» که بود که من نیستم. این تعبیر, تعبیر خوبی است این تعبیر, تعبیر ممدوحی است. اینکه به ما میگویند مسابقه بدهید؛ یعنی چرا او رفت من نروم! این مذموم نیست، این ﴿فَاسْتبَقُوا﴾[33] همین است یعنی مسابقه بدهید نه تنها مسابقه بدهید در مسابقه شرکت کنید ﴿سَارِعُوا﴾[34] جلو بزنید، این راهی نیست که تصادف داشته باشد؛ چون در این معانی و معارف، تزاحمی نیست، همه میگویند بیا تو بگیر! بر خلاف تکالب دنیاست که همه میگویند من میخواهم بگیرم؛ این تزاحم است. اما در معارف هر یک میگوید این دنیا را تو بگیر، این حطام را تو بگیر! این چراگاه وباخیز برای تو، او میگوید برای تو، من رفتم. این سبقت در نجات از رذیلت و فراهم کردن فضیلت تزاحمی ندارد؛ لذا فرمود تا توانستید «سابقوا واستبقوا»، تا توانستید ﴿سَارِعُوا﴾، نه تنها ﴿سَابِقُوا﴾ نه تنها مسابقه بدهید برنده بشوید، سرعت بگیرید؛ وقتی سرعت گرفتید میشوید امام، میشوید امام متقین. بگویید ﴿وَ اجْعَلْنَا لِلْمُتَّقِینَ إِمَاماً﴾؛ چون حل اینگونه از معارف دشوار بود، آمدند گفتند ﴿وَ اجْعَلْنَا لِلْمُتَّقِینَ إِمَاماً﴾, «إی واجعل لنا من المتقین اماما»؛ حالا چرا همت پست باشد که کسی که باتقوا است امام ما باشد، ما چرا امام متقین نباشیم، ما چرا کاری نکنیم که همهٴ مردم باتقوا به امام اقتدا کنند، این راه برای همه باز است. این راه, راه تواضع است، اگر کسی متواضعتر شد اینگونه حرف میزند، اگر کسی خاکسارتر شد اینگونه حرف میزند، اگر کسی خاک کویی شد اینچنین حرف میزند، اگر کسی «هو الله»گو شد اینچنین حرف میزند، میگوید ﴿وَ اجْعَلْنَا لِلْمُتَّقِینَ إِمَاماً﴾؛ خدایا! توفیق به من بده که من طوری باشم که همهٴ مردم باتقوا به من اقتدا کنند؛ یعنی علم من, عمل من, سیرهٴ علمی من, روش عملی من الگو برای مردان باتقوا باشد؛ حالا بیاییم در قرآن ـ معاذ الله ـ دستی و دسّی وارد کنیم بگوییم نه، قرائت اینچنین نبود؛ ﴿وَ اجْعَلْنَا لِلْمُتَّقِینَ إِمَاماً﴾ اینطور نیست. پس این راه باز است؛ اگر این راه باز است، جمع هر سه راه ممکن است و شدنی است؛ یعنی هم انسان با برهانی که خود قرآن اقامه کرده است، هم با ظواهر دینی تا آنجا که همراه است و هم با تهذیب نفس و تصفیهٴ درون.
این یقینی که خدای سبحان به ابراهیم(سلام الله علیه) داد این را که نفرمود ابراهیم سالها درس خواند، وضع ابراهیم(سلام الله علیه) مشخص بود، دوران کودکی را در غار گذراند کم کم آمد بیرون فرمود: ﴿وَ کَذلِکَ نُرِی إِبْرَاهِیمَ مَلَکُوتَ السَّماوَاتِ وَ الْأَرْضِ وَ لِیَکُونَ مِنَ الْمُوقِنِینَ﴾؛[35] ما ملکوت را نشانش دادیم برای فوایدی که یکی از آن فواید این است که او اهل یقین بشود. این راه را که به ما نشان دادند، فرمود چرا شما در ملکوت سفر نمیکنید ﴿أَ وَ لَمْ یَنظُرُوا فِی مَلَکُوتِ السَّماوَاتِ وَ الْأَرْضِ﴾،[36] ما را نه تنها تشویق کردند توبیخ کردند که چرا نگاه نمیکنید چرا نمیروید؛ پس راهی است رفتنی. به ما گفتند اگر قدری جلوتر رفتی هم اکنون که اینجا نشستی جهنم را با اهل آن آنجا میبینی؛ ﴿کَلاَّ لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْیَقِینِ ٭ لَتَرَوُنَّ الْجَحِیمَ﴾[37] حالا ببینید بر سر این آیه چهها آوردند، گفتند بین این دو جمله چیزی محذوف است، ﴿کَلاَّ لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْیَقِینِ﴾؛ مثلا عمل صالح میکنید، بعد اگر مردید ﴿لَتَرَوُنَّ الْجَحِیمَ﴾؛ اگر بعد مردید همه ﴿لَتَرَوُنَّ الْجَحِیمَ﴾ هستند چه کافر چه غیر کافر، دیگر نیازی ندارد به ما بفرماید اگر اهل یقین باشید جهنم را میبینید. ﴿کَلاَّ لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْیَقِینِ ٭ لَتَرَوُنَّ الْجَحِیمَ﴾ چرا ما بگوییم این وسطها محذوف است، چیزی به عنوان پسوند برای آن ﴿لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْیَقِینِ﴾ تقدیر گرفتند که با آن هماهنگ نیست و چیزی به عنوان پیشوند برای ﴿لَتَرَوُنَّ الْجَحِیمَ﴾ ذکر کردند که با این همسان نیست؛ چرا اینچنین ما با قرآن برخورد کنیم! فرمود: ﴿کَلاَّ لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْیَقِینِ ٭ لَتَرَوُنَّ الْجَحِیمَ ٭ ثُمَّ لَتَرَوُنَّهَا عَیْنَ الْیَقِینِ ٭ ثُمَّ لَتُسْئَلُنَّ یَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِیمِ﴾؛[38] فرمود: شما اگر اهل «علم الیقین» باشید جهنم را میبینید؛ نشانی آن این است که عدهای هم دیدند؛ پس این راه رفتنی است.
پس اینکه فرمود: ﴿إِنَّ هذَا الْقُرْآنَ یَهْدِی لِلَّتی هِیَ أَقْوَمُ﴾، سه راه را به ما نشان داد، جمع آن هم میسر است، هیچ کس در هیچ شرایطی نمیتواند بهانه بیاورند. بعضی هستند که اهل تهذیب نفس نیستند برای آنها سخت است، آنها هر شب باید غذا بخورند و همیشه باید بخوابند به هر حال نماز صبحی هم میخوانند، دیگر حالا هرچه شد, شد؛ اهل اینکه شب کم غذا بخورد، مقداری سبک باشد، سحری برداشته باشد، اهل این نیست؛ بالأخره اهل فهم که هست. بعضی هستند که نه اهل استدلالاند نه اهل تهذیب، اهل ظواهر دینیاند، ظواهر دینی که هست. هیچ کس در هیچ شرایطی بهانه ندارد؛ ﴿إِنَّ هذَا الْقُرْآنَ یَهْدِی لِلَّتی هِیَ أَقْوَمُ﴾ هم با ظواهر دینی در آنجا که ظواهر دینی به نساب اعتبار رسیده است و هم با براهین عقلی و استدلالها، آنجا هم در صورتی که براهین به حد نساب استدلال رسیده باشد و هم از راه تهذیب نفس در صورتی که تهذیب به شرایط و به نساب لازم رسیده باشد. وعدهٴ خدای سبحان هم که هست ﴿الَّذِینَ جَاهَدُوا فِینَا لَنَهْدِیَنَّهُمْ سُبُلَنَا﴾،[39] هم ما را تشویق کرد و هم فرمود: اگر قدری این راه را طی کردی من به تو نشان میدهم، هدایت میکنم. راهها هم فراوان است.
حالا دو تا بحث سیدناالاستاد(رضوان الله علیه) طرح کرده است در ذیل آیهٴ 19 سورهٴ مبارکهٴ «مائده» است که میفرماید ﴿یَا أَهْلَ الْکِتَابِ قَدْ جَاءَکُمْ رَسُولُنَا یُبَیِّنُ لَکُمْ عَلَی فَتْرَةٍ مِنَ الرُّسُلِ أَن تَقُولُوا مَا جَاءَنَا مِنْ بَشِیرٍ وَلاَ نَذِیرٍ فَقَدْ جَاءَکُمْ بَشِیرٌ وَنَذِیرٌ وَاللّهُ عَلَی کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ﴾؛ دو تا بحث علمی مبسوط طرح کردند: یکی آن طرز تفکری که قرآن هدایت میکند از همهٴ شبهاتی که دربارهٴ علوم عقلیه شده است، ایشان در آن بحث مبسوط جواب میدهند.[40] چون در آن زمینه بحثی شده است و رسالهٴ هدایت در قرآن تنظیم شد دیگر آن را تکرار نکنیم. بحث دیگری هم دارند به نام بحث تاریخی که آن بحث چند صفحهایست و آن قدر وسعت نیست این را ملاحظه بفرمایید که چطور شد در صدر اسلام این اختلافها پیش آمد و چطور شد که الآن روشهای گوناگونی در برداشتها از قرآن هست آیا این روشهای گوناگون را میشود به یکجا جمع کرد یا نه.
«والْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمین»
[1] . سوره حشر، آیه23.
[2] . سوره حشر، آیه24.
[3] . سوره آل عمران، آیه83.
[4] . سوره نحل، آیه49.
[5] . سوره جمعه، آیه1؛ سوره تغابن، آیه1.
[6] . سوره فصلت، آیه11.
[7] . سوره ص، آیه18.
[8] . سوره سبأ، آیه10.
[9] . سوره نازعات، آیه27.
[10] . سوره احزاب، آیه72.
[11] . سوره إسراء، آیه37.
[12] . سوره نازعات، آیه27 ـ 29.
[13] . سوره مؤمنون، آیه37.
[14] . سوره جاثیة، آیه24.
[15] . سوره جمعة، آیه5.
[16] . سوره جمعة، آیه5.
[17] . سوره آل عمران، آیه187.
[18] . سوره طه، آیات105 ـ 107.
[19] . سوره قارعة، آیه5.
[20] . سوره مزمل، آیه14.
[21] . سوره نبأ، آیه20.
[22] . سوره بقره، آیه185.
[23] . سوره أنبیاء، آیه22.
[24] . سوره طور، آیه35.
[25] . سوره أسراء، آیه15.
[26] . ر.ک: الغیبة(للنعمانی)، ص93؛ «یَا مُحَمَّدُ إِنِّی خَلَقْتُ عَلِیّاً وَ فَاطِمَةَ وَ الْحَسَنَ وَ الْحُسَیْنَ وَ الْأَئِمَّةَ مِنْ نُورٍ وَاحِد...».
[27] . من لا یحضره الفقیة، ج2، ص616.
[28] . سوره حجر، آیه99.
[29] . بحار الأنوار (ط - بیروت)، ج55، ص39.
[30] . نهج البلاغة (للصبحی صالح)، خطبه3.
[31] . نهج البلاغة (للصبحی صالح)، نامه45.
[32] . نهج البلاغة (للصبحی صالح)، حکمت236؛ «وَ اللَّهِ لَدُنْیَاکُمْ هَذِهِ أَهْوَنُ فِی عَیْنِی مِنْ عِرَاقِ [عُرَاقِ] خِنْزِیرٍ فِی یَدِ مَجْذُوم».
[33] . سوره بقره، آیه148.
[34] . سوره آل عمران، آیه133.
[35] . سوره أنعام، آیه75.
[36] . سوره اعراف، آیه185.
[37] . سوره تکاثر، آیه5 و6.
[38] . سوره تکاثر، آیات5 ـ 8.
[39] . سوره عنکبوت، آیه69.
[40] . المیزان فی تفسیر القرآن، ج5، ص254 ـ 267.