اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
بسم الله الرحمن الرحیم
﴿یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا لا تُقَدِّمُوا بَیْنَ یَدَیِ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ اتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ سَمیعٌ عَلیمٌ (1) یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا لا تَرْفَعُوا أَصْواتَکُمْ فَوْقَ صَوْتِ النَّبِیِّ وَ لا تَجْهَرُوا لَهُ بِالْقَوْلِ کَجَهْرِ بَعْضِکُمْ لِبَعْضٍ أَنْ تَحْبَطَ أَعْمالُکُمْ وَ أَنْتُمْ لا تَشْعُرُونَ (2) إِنَّ الَّذینَ یَغُضُّونَ أَصْواتَهُمْ عِنْدَ رَسُولِ اللَّهِ أُولئِکَ الَّذینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهُمْ لِلتَّقْوی لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَ أَجْرٌ عَظیمٌ (3) إِنَّ الَّذینَ یُنادُونَکَ مِنْ وَراءِ الْحُجُراتِ أَکْثَرُهُمْ لا یَعْقِلُونَ (4)﴾
یک توضیح کوتاهی درباره بعضی از سؤالهای بحث قبل اشاره بشود تا برسیم به آن مسئله مهم امروز که مسئله مباهله است. در جریان اِحباط و تکفیر که معتزله بر آن هستند، دو مسئله کلامی است که نزد امامیه باطل است. اِحباط آن است که سیّئه بعدی حسنه قبلی را از بین ببرد؛ یعنی اگر کسی کار واجبی را انجام داد فیض و ثوابی برد، بعد معصیت کرد، این معصیت و سیّئه لاحق، آن حسنه سابق را از بین میبرد، این را میگویند اِحباط. تکفیر آن است که اگر قبلاً گناهی کرد بعد یک عمل واجب یا مستحبی را انجام داد، این حسنه لاحق، سیّئه سابق را میپوشاند و کفّاره آن محسوب میشود. این دو مطلب کلامی که مورد پذیرش اهل «اعتزال» است، نزد ما «امامیه» باطل است، زیرا عقلاً این ظلم است، چون حساب و کتابی ندارد، کدام سیّئه کدام حسنه را از بین میبرد؟ کدام حسنه کدام سیّئه را از بین میبرد؟ باید میزانی و حسابی باشد؛ نقلاً هم باطل است، برای اینکه کریمه ﴿فَمَن یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَیْراً﴾[1] میگوید هر کسی اعمال خودش را میبیند، در صحنه قیامت ترازویی نصب میکنند این میزان است، وزنی میآورند که حق است، دیگر سنگ و مس نیست: ﴿وَ الْوَزْنُ یَوْمَئِذٍ الْحَقُّ﴾،[2] که در سوره «اعراف» بود، نه «و الوزن حقٌّ»، که وزنی هست! نانوایی که میروید ترازویی هست، سنگی هم هست و یک نان، که وزن نان را با سنگ به وسیله ترازو میسنجند. در قیامت ترازویی است که یک حقیقت خاص دارد، وزن و واحد سنجش آن ترازو، حقیقت است؛ آن وقت اعمال و عقاید و اخلاق را با آن حقیقت میسنجند. وزن در قیامت «الحق» است، نه اینکه وزنی هست، مثل «المَوتُ حَقٌّ و الْجَنَّةُ حَقٌ و النَّارُ حَقٌ»،[3] از آن قبیل نیست. «و الوزن حقٌّ» نیست، بلکه «حق» با «الف و لام» است. ﴿وَ الْوَزْنُ یَوْمَئِذٍ الْحَقُّ﴾؛ یعنی یک طرف ترازو را ما «حقیقت» میگذاریم، یک طرفش را نماز؛ نماز را با «حقیقت» میسنجیم، عقیده را با حقیقت میسنجیم، روزه را با حقیقت میسنجیم. آن کسی که عمل صالح نیاورد نمیتوانیم آن را با «حقیقت» بسنجیم و نمیتوانیم برای او ترازو نصب کنیم. درباره کفّار فرمود: ﴿فَلا نُقیمُ لَهُمْ یَوْمَ الْقِیامَةِ وَزْناً﴾،[4] ما برای چه چیزی ترازو بیاوریم؟! او عمل صالحی نیاورده که ما بسنجیم! همهاش سیّئه است، برای سیّئه ترازوی دیگری است که درکات جهنّم آن را مشخص میکند. برای این گروه ما ترازو نصب نمیکنیم، چون با دست خالی آمده است، فرمود: ﴿فَلا نُقیمُ لَهُمْ یَوْمَ الْقِیامَةِ وَزْناً﴾. پس عقلاً و نقلاً تکفیرِ حسنه لاحق، نسبت به سیّئه سابق باطل است. عقلاً و نقلاً اِحباط سیّئه لاحق نسبت به حسنه سابق باطل است، این مطلب اوّل.
اما در جریان غیبت، آن نصوصی که دارد اگر کسی آبروی دیگری را بُرد، ما او را هم «مسلوب الحیثیه» میکنیم، عمل صالح او را میگیریم، این حاکم بر ﴿مَنْ یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ﴾ است. اگر دلیلی بگوید هر کسی کاری کرد مالی فراهم کرد، مال اوست، ﴿لِلرِّجالِ نَصیبٌ مِمَّا اکْتَسَبُوا وَ لِلنِّساءِ نَصیبٌ مِمَّا اکْتَسَبْنَ﴾[5] بعد یک کسی مال دیگری را غصب بکند و سرقت بکند، اگر حکومت اسلامی باشد، مال این مالگیر را به آن مالباخته میدهند. اگر این سارق و غاصب بگوید فلان مال من کجاست، من خودم کسب کردم ﴿لِلرِّجالِ نَصیبٌ مِمَّا اکْتَسَبُوا﴾ به او میگویند مال مردم را گرفتی، ما هم مال تو را گرفتیم. این روایات غیبت از همین قبیل است، میگویند اگر کسی آبروی دیگری را بُرد، حسنهای از حسنات غیبتکننده را به غیبتشونده میدهند، چون باید جبران بکند؛ این حاکم بر ﴿مَنْ یَعْمَلْ﴾ است، میگویند این عمل تو نیست. اگر کسی مال دیگری را بُرد، مال این را میبرند، این نمیتواند بگوید من کسب کردم، مال من کجاست؟ میگویند مال دیگری را گرفتی، حالا این مال را باید به او پس میدادی! پس آن نصوصی که دارد عمل غیبتکننده را به غیبتشونده میدهند،[6] حاکم بر ﴿مَنْ یَعْمَلْ﴾ است؛ لذا هم متکلّمین ما, هم فقهای ما، «اِحباط» و «تکفیر» را باطل میدانند به استناد ﴿مَنْ یَعْمَلْ﴾، روایات غیبت را صحیح میدانند به استناد این نصوص. این درباره آن مسئله حبط و غیبت و امثال آن.
اما اصلِ جریان حبط که در چند جای قرآن کریم آمده، نمیگویند این سیّئه, حبط است، عملی که صبغهٴ عبادی دارد؛ ولی مشوب است، «لغیر الله» است، میگویند این عمل حبط شده و باطل است، مثل اینکه کسی نماز خوانده ریائاً، روزه گرفته ریائاً, نماز و روزه صبغه عبادی دارد و ثواب دارد؛ اما چون «لغیر الله» است حابط است نه مُحبِطی دارد و اگر عمل, صبغه عبادی نداشت، اصلاً حبط درباره او مطرح نیست. سیّئه یک چیز باطلی است حابط نیست، بلکه باطل است، ولی نماز ریائی حابط است و آن حبطش بطلان اوست یا شرک که عبادت «للصنم و الوثن» هست این حابط است و حبط آن بطلان آن است. این با سیّئهای مثل سرقت و غصب فرق دارد، سرقت و غصب که صبغه عبادی ندارد تا ما بگوییم این حابط است و مثلاً بیثواب است.
اما مسئله اِحباط در آنجا که کلاً اساس میرود، مثل کسی که ـ معاذ الله ـ مشرک، ملحد، کافر و مرتد بشود، اینها اساس را به هم میزند، و کسی که اساس را به هم زد، دیگر با دست خالی «یوم القیامة» میرود، دیگر چیزی ندارد که به حساب بیاید. این مطالب مربوط به حبط و تکفیر و غیبت و این چند مسئله بود.
حالا برویم به سراغ مسئله جریان قبر نبی و صوت نبی و اینها؛ این چند مسئله درباره «الحبط ما هو؟ التکفیر ما هو؟ الغیبة ما هی؟ المثقال ذرة ما هو؟»، این چند مطلب مربوط به آن بود؛ اما برسیم به سراغ اصل مطلب.
در جریان احترام به قبور نبی, حضور نبی و غیبت نبی، چون حیات و ممات اینها یکسان است، یک حرمت خاص دارد، چون حرمت خاص دارد باید آن را رعایت کرد، این کار اگر برای رعایت احترام باشد صبغه عبادی میگیرد و ثواب هم دارد، چون فرمود: ﴿إِنَّ الَّذینَ یَغُضُّونَ أَصْواتَهُمْ عِنْدَ رَسُولِ اللَّهِ أُولئِکَ الَّذینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهُمْ لِلتَّقْوی﴾ که جزء مهمترین بشارتهای دینی و علمی است و اگر کسی این ادب را رعایت نکرد، عمل او «حبط» است؛ یعنی عملی که میتوانست صبغه عبادی داشته باشد و باعث امتحان قلب باشد که ممتحن القلب، جزء شاگردان مخصوص انبیا و ائمه (علیهم السلام) هستند که حدیث ما «صعب مستصعب» است،[7] علم ما «صعب مستصعب» است و مانند آن، «لَا یَحْتَمِلُهُ إِلَّا مَلَکٌ مُقَرَّبٌ أَوْ نَبِیٌّ مُرْسَلٌ أَوْ عَبْدٌ امْتَحَنَ اللَّهُ قَلْبَهُ لِلْإِیمَان»[8] این از بهترین بشارتهاست که اگر کسی این خاندان را احترام کرد، زمینه فراگیری علوم ویژه اینها هم مطرح است؛ آنگاه با امیدی زیارت «جامعه کبیره» را میخواند و میگوید، من اینجا مشرّف شدم، «مُحْتَمِلٌ لِعِلْمِکُمْ»[9] که این جمله همان طور که در بحث قبل ملاحظه فرمودید، جمله خبریهای است که به داعی انشا القا شده، چون دعاها اینطور است. اگر کسی ـ همین عمل که میتواند زمینه امتحان قلب را فراهم کند، تقوای قلب را فراهم کند ـ ادب را رعایت نکرده است؛ حالا اگر قصد تحقیر داشت ـ معاذ الله ـ که حکم آن کفر است، اگر قصد تحقیر و اهانت به مقام نبوّت نداشت؛ ولی بیادبی کرد، معصیت است و اگر نه, بر اساس عوامی این کار را کرد، معصیت هم نیست، ولی عمل او حبط شده است؛ یعنی ثواب نمیبرد. حالا تا آن شخصی که این طور وارد محضر میشود و اینطور حرف میزند قصدش چه باشد؛ اگر قصد او توهین باشد که کفر است و اگر یک مقدار ایذا باشد، نه اینکه به مقام نبوّت بخواهد ـ خدای ناکرده ـ بیاعتقادی داشته باشد معصیت است و اگر بیادبی نباشد، بلکه براساس عوامی باشد فیض نمیبرد، چون ادب حضور را یاد نگرفته؛ آنهایی که فیض نبردند عملشان حبط است، اما آنهایی که ـ خدای ناکرده ـ قصد ایذا دارند معصیت است, آنها که ـ خدای ناکرده ـ قصد اهانت و تحقیر مقام نبوّت را دارند کفر است؛ اینها مربوط به این چند آیه که کجایش حبط است، کجایش معصیت است، و کجایش کفر.
پرسش: ... پس این حکم قرآن که می گوید: ﴿إِنَّ الْحَسَناتِ یُذْهِبْنَ السَّیِّئات﴾[10] چه میشود؟
پاسخ: یعنی «عندالله، عندالقیامة»؛ یک وقت انسان توبه میکند، مثل ظرفی که آلوده بود، انسان حالا که شستشو کرد پاک میشود، «الْإِسْلَامُ یَجُبُّ مَا کَانَ قَبْلَه»[11] خودِ عمل تطهیر میکند. یک وقت است که دستی نجس شده؛ آن وقت یک کار خیری آدم انجام داده، آن کار خیر که باعث نمیشود این دست نجس پاک شود این دست نجس را باید شست. یک وقت انسان کار بدی کرد بعد کفّاره آن کارِ بد را میدهد استغفار میکند، خود این عمل مستقیماً با آن سیّئه کار دارد، توبه کردن همین است، قضا به جای آوردن همین است، کسی نمازش را قضا کرد، دوباره انجام داد این برای همان است، ترمیم خود همان عمل است؛ اما یک وقت است که نه, اگر کسی قبلاً گناهی کرده ثوابی بعداً کرده، این خود به خود حسنه بعدی، سیّئه قبلی را تکفیر کند یا سیّئه بعدی، حسنه قبلی را اِحباط کند، این حساب و کتابی ندارد باید «عند الله یوم القیامة» به حساب و کتاب او برسند. مثل اینکه کسی روی کاغذ مطالبی نوشته، بعد کلّ کاغذ را سوزانده دیگر چیزی در آن کاغذ نیست، فرمود: ﴿وَ أَفْئِدَتُهُمْ هَواءٌ﴾؛[12] این دل دیگر خالی است؛ قبلاً عقیده داشت، ایمان داشت، باور داشت و احترام میکرد قلباً؛ اما ـ معاذ الله ـ حالا کافر شد، فرمود این دل حالا دیگر خالی است؛ ﴿هَواءٌ﴾؛ یعنی تهی، ﴿وَ أَفْئِدَتُهُمْ هَواءٌ﴾؛ آن وقت این با ظرف خالی در قیامت میرود، اگر چنین کسی ـ معاذ الله ـ وارد صحنه قیامت شد، آیه ﴿فَلا نُقیمُ لَهُمْ یَوْمَ الْقِیامَةِ وَزْناً﴾ شامل او میشود؛ فرمود ما برای او ترازو نصب نمیکنیم، او چیزی نیاورده تا ما بسنجیم، این همه عقایدش که در دل بود ـ معاذ الله ـ با ارتداد شست و گذاشت کنار، ﴿وَ أَفْئِدَتُهُمْ هَواءٌ﴾، وقتی قلبش خالی باشد، دستش هم تهی است.
پرسش: وقتی که میفرماید: ﴿إِلاَّ مَنْ تابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ عَمَلاً صالِحاً﴾[13] چرا دوباره میفرماید: ﴿یُبَدِّلُ اللَّهُ﴾؟
پاسخ: بله دیگر، چون آخر اینها مبدأ قابلی است، مگر ما ـ خدای ناکرده ـ خودمان همه کارهایم، ما فقط زمینهسازیم. یک کشاورز فقط آب میدهد، کود میدهد، شیار میکند؛ اما آنکه مُرده را زنده میکند اوست؛ دهها بار این آیه سوره مبارکه «واقعه» مشخص شد که ما کشاورز نیستیم، ما زارع نیستیم، ما «حارث» هستیم. کار یک کشاورز این است که این بذر را از انبار به مزرعه میآورد و این مزرعه را شیار میکند، خاک را زیر و رو میکند، این شیء جامد مُرده را از انبار میآورد، زیر خاک جابهجا میکند، قدری هم آب میریزد؛ اما آنکه مرده را زنده میکند، فرمود ماییم: ﴿أَفَرَأَیْتُمْ ما تَحْرُثُونَ﴾ حواستان جمع باشد، شما کشاورز نیستید، شما زارع نیستید، شما حارث هستید: ﴿أَ فَرَأَیْتُمْ ما تَحْرُثُونَ ٭ أَ أَنْتُمْ تَزْرَعُونَهُ أَمْ نَحْنُ الزَّارِعُونَ﴾،[14] زارع آن است که مرده را زنده کند؛ این بذر مرده را زنده کند، به او ریشه بدهد و خوشه بدهد و شاخه بدهد، ماییم که او را زنده میکنیم ،شما خبر ندارید، رفتید خوابیدید، شما مردهای را جابه جا کردید، چرا مستحب است هنگام زرع که انسان یک مقدار گندم یا جو را بگیرد با طهارت باشد رو به قبله بایستد، این آیه را بخواند: ﴿أَ أَنْتُمْ تَزْرَعُونَهُ أَمْ نَحْنُ الزَّارِعُونَ﴾، بعد بذر را روی زمین بپاشد[15] چرا این همه دستور به ما دادند، برای اینکه آنکه مرده را زنده میکند دیگری است، اوست که بر اموات و عقاید و اعمال مسلّط است، «مقلّب القلوب» است، ما فقط مبدأ قابلی داریم کار میکنیم؛ اما تأثیر و تأثّر عقاید مطلب دیگر است؛ بنابراین اینها مربوط به سؤالات بحث قبل بود.
اما امروز که 24 ذیحجّه هجری قمری و از بهترین ایام است، حوزه علمیه این رسالت را باید به دوش میکشید. ما یک سلسله واجبات رکنی ولایت و امامت داریم، یک سلسله اجزای غیر رکنی؛ اجزای غیر رکنی ولایت آن اعیاد و جشنها هست، اینکه فلان روز امام(سلام الله علیه) ازدواج کرده است، فلان روز امام(سلام الله علیه) فلان مطلب را فرموده است، اینها جزء اجزای غیر رکنیِ ولایت است. یک سلسله اجزای رکنی ولایت است؛ مثل «غدیر», غدیر که با آن روزی که حضرت ازدواج کرده یکسان نیست، «مباهله» هم از همین جریان است. وقتی مأمون عباسی از وجود مبارک امام رضا(علیه السلام) سؤال میکند به چه دلیل علی(علیه السلام) افضل است و خلیفه است، به چه دلیل علی(علیه السلام) امام بلافصل است؟ فرمود: به آیه ﴿أَنْفُسَنا﴾[16]؛ شما چه دلیلی بهتر از این دارید که خود خدا این را فرمود که «علی جان پیغمبر» است، پس پیغمبر در حقیقت نمرد، جان پیغمبر باید جای او بنیشند، چرا بیگانه بیاید جای او بنشیند؛ آنکه جای جان پیغمبر است باید به جای او بنشیند، نه بیگانه؛ فرمود: «بِآیةُ ﴿أَنْفُسَنا﴾». مأمون در اثر آشنایی با علمای اهل سنّت و فقها و متکلّمان آنها فوراً گفت: «لَو لا نِسَاءَنَا»؛ یعنی این ﴿أَنْفُسَنا﴾ در قبال ﴿نِساءَنا﴾ است، أنفسی که در مقابل ﴿نِساءَنا﴾ است، یعنی «رجالنا»، رجال که فضیلت نیست؛ یعنی مردان ما, ما مردانمان را میآوریم شما هم مردانتان را بیاورید، این چه فضیلتی است، وقتی مأمون فواراً گفت: «لَو لا نِسَاءَنَا»، اگر کلمه ﴿نِساءَنا﴾ در این آیه نبود، این ﴿أَنْفُسَنا﴾ میتوانست دلیل باشد؛ اما چون ﴿نِساءَنا﴾ هست، «أَنْفُسَ» در قبال نساء است، یعنی «رجالنا»، یعنی ما مردانمان را میآوریم شما هم مردانتان را بیاورید، علی بن ابیطالب یکی از رجال بود، اینکه فضیلت نیست؛ فوراً وجود مبارک امام رضا(علیه السلام) فرمود: «لولا أبنائنا»، اگر کلمه «أبناء» نبود، فقط ما همین دو جمله را میداشتیم ﴿نِساءَنا﴾ و ﴿أَنْفُسَنا﴾ این تقابل نشان میداد که «أنفس» به معنی «رجال» است؛ اما «أبنائنا» را ذات اقدس الهی فرمود, ما پسرانمان را میآوریم چه کوچک چه بزرگ, اینجا که زیرنویسی نشده، پسران ما نابالغ باشند, شما هم پسرانتان را بیاورید؛ چه کوچک چه بزرگ, اگر «أنفس» به معنی «رجال» بود، چرا «أبنائنا» را دوباره ذکر کرد؛ پس ﴿أَنْفُسَنا﴾ به معنای «رجالنا» نیست، «أبناء» معنای خودش را دارد، «نساء» معنای خودش را دارد، «أنفس» معنای خودش را دارد، این است که او ساکت شد و مجاب گردید، چون دیگر حرفی برای گفتن نداشت.[17]
اینکه عرض میکنم جزء واجبات رکنی است و حوزه باید پایاننامه بنویسد، بحث بکند، در همین زیر گوش ما مسئله ﴿أَنْفُسَنا﴾ را منکر شدند. این قاضی عبدالجبار همدانی اسدآبادی از ایران بود، او معاصر کلینی است؛ همان طوری که مرحوم کلینی نزد ما علماً و عملاً قداستی دارد و حرمتی دارد، او معاصر کلینی است تقریباً، مثل مرحوم کلینی در اوایل قرن چهارم به سر میبرد؛ الآن بیش از هزار سال است که از عمر او میگذرد، او هم برای اسدآباد همدان است، این کتاب را زیر گوش ما در رامهرمز نوشته. رامهرمز را هم که گفتند رامهرمز؛ برای اینکه هرمز که یکی از نامداران این مملکت بود «رامَ وَ قَصَدَ» آن منطقه را, آن مرام و مقصد و مقصود هرمز بود، اسمش شده رامهرمز و وجوه تسمیه دیگری هم برای رامهرمز گفتند. در همین ایران همین همدانی اسدآبادی آمده، اصل جریان مباهله را منکر شده، گفت بعضی از شیوخ ما فرمودند که علی بن ابیطالب در آن صحنه نبود؛ در حالی که شما میبینید هم مفسّران, هم محدّثان, هم مورّخان هر سه گروه اجماع دارند که علی(علیه السلام) حاضر بود؛ آن وقت زیر گوش ما یک ایرانی میگوید علی(علیه السلام) در آن صحنه نبود، هزار سال گذشته این فکر دوام داشت, دوام داشت تا قلم به دست صاحب المنار رسید، او همان را فتوکپی کرده در تفسیر المنار آورده، میگوید مگر این دلیل نیست «أنفس»، یعنی «رجال»؛ اگر حوزه به وظیفهاش قیام نکند؛ همین خطر زیر گوش او هست، چرا برای سید مرتضی ما این همه حرمت قائلیم و اگر خروجی نجف نباشد تمام حوزههای علمیه سراسر جهان میخوابد؛ ببینید یک مرد چقدر توانست کار بکند. اگر خروجی نجف نباشد، «الیوم» تمام حوزههای علمیه شیعه میخوابد، زیرا کتب اربعه را در حوزه علمیه نجف نوشتند، شرایع را محقّقان نوشتند، ارشاد را علامه آنجا نوشتند، تا رسید حرفهای شهید اوّل و شهید دوم که خروجی آن حوزه بودند، تا رسید به صاحب جواهر که سلطان فقه است، مکاسب را آنها نوشتند, رسائل را آنها نوشتند کفایه را آنها نوشتند؛ اگر شما این خروجی نجف را بردارید هیچ حوزهای از حوزههای شیعه در روی زمین نمیماند؛ این برای فداکاری یک فرد مدیر است به نام سید مرتضی، اینها به قداست حضرت امیر است به برکت حضرت امیر است؟ آنکه «ممّا لا ریب فیه» است؛ در مدینه منوره شش حجّت بالغه الهی مخصوصاً پیغمبر آرمیده است، چنین برکتی نداشت؛ اینها را نمیشود به قداست حضرت امیر آورد، اینها نورند بهره را ما باید ببریم. وقتی حوزه علمیه نجف را به «سید مرتضی» میسپرند، او مدیر و مدبّر لایق است، خروجی دارد، وقتی حوزه علمیه مدینه را به «ابیبنکعب» میسپرند خروجی ندارد، حوزه علمیه سرزمین وحی را به «ابن عباس» میسپرند او خروجی ندارد، تا چه کسی حوزه علمیه را اداره کند. خدا مرحوم بحرالعلوم(رضوان الله علیه) را غریق رحمت کند! ایشان کتابی نوشته به نام الفوائد الرجالیه که چهار جلد است، رجال او نظیر رجال نجاشی و اینها نیست، این کتاب تقریباً شرح حال علما و حوزههای علمیه و برخوردهاست. ایشان میگوید وقتی سید مرتضی حوزه علمیه نجف را راهاندازی کرد، دید این طلبههایی که درس او میآیند یکسان نیستند، بعضی سؤال خوب میکنند اشکال خوب میکنند، خوب میفهمند، خوب تقریر میکنند، دیگری متوسط است. برخی برای امام جمعه شدن و برخی برای امام جماعت شدن خوب هستند که فلان مسجد یا فلان حوزه را اداره بکند؛ برخیها حیف است از حوزه بیرون بروند. سید مرتضی دید که این طلبه خیلی خوشفهم و خوشاستعداد و خوشاشکال است، این را ماهی دوازده دینار شهریه داد که دیگر منبر نرود، نماز جماعت نخواند، امام جمعه نشود، فقط و فقط درس و تحقیق و تألیف؛ بعد شده شیخ طوسی، دو کتاب از کتب اربعه را او نوشته؛ این مدیریت سید مرتضی است. دید آن یکی مثل شیخ طوسی نیست؛ ولی خوش استعداد است به او ماهی هشت دینار شهریه داد شده قاضی عبدالجبار، او از فقهای نامی ما بود که تقریباً در ردیف دوم و سوم قرار دارد، نام آن بزرگوار را هم علامه بحرالعلوم آنجا ذکر کرده. این بورسیه دادن! که چه کسی خوش استعداد است، چه کسی به درد حوزه میخورد، چه کسی زعیم حوزه است، چه کسی مرجع آینده است، چه کسی میتواند اصل رکن دین را حفظ کند، این نباید از حوزه بیرون برود! این یک سید مرتضای بفهم میخواهد، شده حوزه علمیه نجف، تا «الیوم» هم برکات فراوانی دارد؛ این بر اساس مدیریت بود. خود بحرالعلوم هم آمده با مدیریت خوبی حوزه علمیه نجف را اداره کرده، وگرنه نوشتن کتب اربعه مگر کار آسانی است. یک طلبه خوشاستعداد وقتی عائله پیدا کرده، زن و بچهاش نان میخواهند، او ناچار است امام جمعه یا امام جماعت بشود؛ اما وقتی تأمین شود، فقط در حوزه میماند، فقط کتاب اربعه مینویسد یا کتابهای دیگر مینویسد این کار اوست. خود حوزه علمیه, مدیر حوزه علمیه, همه ما, همین گفتنها, همین شنیدنها؛ منتها با ادب، نه با اعتراض، بگوییم ما هم الآن میخواهیم حوزه علمیه نجف بشویم، بعد از انقلاب دیگر این همه برکات و این همه شهادت وخون و ایثار؛ ما هم باید مثل او بشویم. آن روایت نورانی هم که دارد علم از قم ظهور میکند. اوّلاً ما خود طلبهها بین خود و بین خدای خود مسئولیم. یک پرانتز باز کنم یک اصل کلّی معلوم شود. یک بیان نورانی حضرت امیر دارد همهاش نور است، در اواخر نهجالبلاغه است، فرمود حواستان جمع باشد «الْغِنَی وَالْفَقْرُ بَعْدَ الْعَرْضِ عَلَی اللَّهِ»[18] ممکن است کسی در حوزه باشد، نامی داشته باشد، نانی داشته باشد، «عظما» باشد، یک کسی سفیر هدایت شده و طرح هجرت باشد رفته باشد در روستا، رفته باشد چهارتا جوان را، چهارتا آدم عادی را دارد هدایت میکند، او در قیامت سواره بیاید این پیاده, حساب قیامت جداست، اخلاص و خلوص و طهارت؛ «الْغِنَی وَالْفَقْرُ بَعْدَ الْعَرْضِ عَلَی اللَّهِ»؛ این یک اصل کلّی است برای همه ما، که حواسمان جمع باشد، حالا اگر چهار نفر به ما گفتند «عظمی» یا «اعظم»، خیال نکنیم از آن آقایی که تحت عنوان سفیر هدایت و طرح هجرتی که رفته در فلان روستا، بالاتر هستیم، آخر کار معلوم میشود.
بسا سواره که آنجا پیاده خواهد شد ٭٭٭ بسا پیاده که آنجا سوار خواهد بود
بسا امیر که آنجا اسیر خواهد شد ٭٭٭ بسا امیر که آنجا فرمانگذار خواهد بود [19]
حساب قیامت جداست، این پرانتز بسته؛ این حرفها برای قیامت نیست، این بین ما و بین خدای ماست که چقدر برای او کار کردیم، چقدر خودمان را دیدیم. «الْغِنَی وَالْفَقْرُ بَعْدَ الْعَرْضِ عَلَی اللَّهِ»، این جزء کلمات قصار حضرت است «الْغِنَی وَالْفَقْرُ بَعْدَ الْعَرْضِ عَلَی اللَّهِ» همیشه باید حساب ما این باشد.
اما ما یک وظیفه داریم، و نعمتی خدا به ما داد، این نعمت را ما در چه راه صَرف کنیم، چرا درباره زکات گفتند: زکاتِ «جمال» عفاف است، زکات شهامت و شجاعت و بازوان پُرتوان, جهاد «فِی سَبِیلِ اللهِ»[20] است، این را حضرت فرمود. اگر نعمتی را خدا به کسی داد، زکات آن را باید بدهد، نعمت استعداد زکاتش خدمتگزاری به حوزه است، حوزه, اصل دین است، حرفهایی که آدم از رسانهها میشنود میدانید حوزه گوش نمیدهد، آنکه زیر گوش هم میدهند به او گوش میدهد. حوزه این است, استقلال حوزه این است، اساس دین این است، اساس عقل این است، حوزه را نمیشود بازی داد، این برای همان اساس دین است. حضرت فرمود وقتی نعمتی خدا به شما داد، ببینید چرا حالا میروید به دنبال فلان کار, آن کار واجب کفایی است «مَن بِهِ الکفایة» هم هست. اگر شما میتوانید به جای شیخ طوسی بنشینید چرا ننشینید؟! اگر مرحوم سید مرتضی نبود، چه بلاهایی به سر ما آورده بودند. همین سید مرتضی، وقتی همین قاضی عبدالجبار اسدآبادی این کتاب را نوشت، چون قبل از او بود، او نزد اهل سنّت خیلی محترم است، او ظاهراً مبسوط نوشته, نهایه نوشته, خلاف نوشته، بعدها شیخ طوسی این کتاب را نوشته، چون پول دست اینها بود، قدرت دست اینها بود، جمعیت دست اینها بود، حکومت دست اینها بود، او یک آدم فحلی بود، یک آدم بیمایهای نبود، او تنها متکلّم نبود، او مبسوط نوشته که بعدها شیخ طوسی ما مبسوط نوشته، این چنین فحلی بود. حالا شما میبینید بعد از هزار سال در تفسیر المنار همان حرف فتوکپی شده. همین قاضی عبدالجبار که همین کتاب را زیر گوش ما در همین ایران در رامهرمز نوشت و تألیف کرد و تدریس کرد، آنجا دارد که بعضی از شیوخ ما میگویند وجود مبارک حضرت امیر در صحنه مباهله نبود، آدم چطور یقهاش را پاره کند، حالا چه بگوید، قدرت که دست اینهاست، هزار سال قبل هم که نوشته، الآن هم که حرف اینهاست، المنار هم که نگاه کنید همین حرف را میزند. این المغنی بیست جلد است، شش جلدش در دسترس نیست، نه از جلد اوّل تا ششم, بلکه اوّل, دهم, نوزدهم و چند جلد دیگر، این شش جلد در دسترس نیست. ایشان در جلد بیستم صفحه 159 دلیل قرآنی را که ذکر میکند میگوید: «و ربّما تعلّق»، یعنی شیعه «بآیات المباهله و أنها لما نظرت جمع» وجود مبارک پیغمبر(علیه آلاف التحیة و الثناء)، «علیاً و فاطمة و الحسن و الحسین علیهم الصلاة و علیهم السلام و أن ذلک یدلّ علی أنها الافضل» وجود مبارک حضرت امیر افضل است «و ذلک یقتضی انه بالامامة احق و لابد من أن یکون المراد بقوله ﴿وَ أَنْفُسَنَا وَ أَنْفُسَکُمْ﴾» این است، چرا؟ برای اینکه «و لا یجوز أن تجعله من نفسه إلا و یطلبه فی الفضل»، کسی که به منزله جان پیغمبر است باید جای پیغمبر بنشیند؛ پس او خلیفه است. ایشان میگوید اوّلاً خلیفه لازم نیست افضل باشد، همین که معتزلی دارد، ابن ابی الحدید دارد که «الحمد لله الذی قَدَّم المفضول علی الفاضل»[21] همین است. میگوید چه کسی گفته افضل باید خلیفه باشد؟ چه کسی گفته آنکه اعلم است باید خلیفه باشد، چه کسی این را گفته؟ قدرت دست این است، پول دست این است حکومت دست این شخص است، حرف دست این است، میگوید چه کسی گفته اعلم باید مرجع باشد؛ الآن هم بعد از هزار سال میبینید المنار همین حرف را میزند. شما همین صفحه 159 جلد بیست المغنی را با همین صفحه کتاب المنار بعد از هزار سال تطبیق کنید میبینید همان حرف است؛ چه کسی گفته افضل باید مرجع باشد، چه کسی گفته افضل باید خلیفه باشد. بعد به جایی رسیده که ابن ابی الحدید در آغاز این کتاب بگوید: «الحمد لله الذی قدّم المفضول علی الفاضل» ـ معاذ الله ـ خدا این کار را کرده! این حرف اول: «و هذا مثل اوّل فی أنه کلام فی التفضیل و نحن نبیّن أن الإمامة قد تکون فی من لیس بأفضل»، چه کسی گفته امام باید «أفضل النّاس» باشد، این یک; دوم «و فی شیوخنا مَن ذکر عن اصحاب الآثار أَنّ علیاً علیه السلام لم یکن فی المباهلة»؛ پس صغرا و کبرا هر دو ممنوع است؛ نه افضل مقدم است نه علی در صحنه بود. شما چگونه میتوانید یقه چاک بزنید، حوزه خیال میکند روز مباهله هم مثل روز ازدواج علی(علیه السلام) است، این کتاب میخواهد بحث میخواهد پایاننامه میخواهد یک فریاد میخواهد، علی نبود؟! پس منظور از ﴿أَنْفُسَنا﴾ کیست؟ دوست و دشمن همه گفتند حضرت امیر بود، روز روشن دارید این را منکر میشوید. الآن ما اگر مرحوم کلینی حرفی بزند باور میکنیم؛ برای اینکه او تقریباً جزء اقدمین ماست، ثقه است، عالم است، همه مطالب او درست است، بعد میپذیریم، این قاضی عبدالجبار هم برای اهل سنّت مثل کلینی است.
مرحوم سید مرتضی چه کار کرد، روحش با انبیا و اولیا محشور باشد! سید مرتضی آمده این کتاب را نقض کرده، اوّل تا آخر این کتاب را نوشت، از بس قدرت روحی داشت، قدرت علمی داشت، اطمینان داشت، فریاد زد گفت آقایان شما را به خدا قسم! من نمیگویم حرف مرا قبول کنید، بیطرفی کنید، بدون تعصّب بیایید حرف ما را ببینید حرف او را ببیند، خوانندههایش را قسم داد، شافی نوشت و در پایانش قسم داد که شما را به خدا قسم! حرف مرا قبول نکنید؛ اما ببینید حرف من حق است یا حرف قاضی عبدالجبّار؟![22] این سید مرتضی است. آن روز تقریبِ بین مذاهب را با این راه شروع کرد، خودش شافی نوشت که بعدها مرحوم شیخ طوسی این شافی را تلخیص کرده به نام عوالی، این تلخیص شافی است، خود شافی مرجع اصلی است و در دسترس هم هست. بعد شاگردان قاضی عبدالجبّار آمدند حرفهای مرحوم سید مرتضی را رد کردند. بعد شاگردان سید مرتضی آمدند حرف این راد را رد کردند؛ این چهارمی بود. اوّلی که قاضی عبدالجبّار است، دومی که سید مرتضی است رد کرده، سومی یکی از شاگردان قاضی عبدالجبّار است که حرفهای سید مرتضی را رد کرده، چهارمی شاگرد سید مرتضی است که این مجموعه را رد کرده. آنکه شاگرد سید مرتضی است به نام سلّار دیلمی که از فقهای نامی ماست؛ ظاهراً سالار دیلمی است چون آنچه لقب رایج در گیلان بود، سالار بود نه سلّار؛ به هر حال سلّار دیلمی از بزرگان و فقهای ماست، او جزء شاگردان سید مرتضی است،او آمده آن را نقض کرده، این مجموعهها الآن در کتابخانهها دارد خاک میخورد و ما هم نمیدانیم که روز مباهله یعنی چه؟ یک کلمه مباهله فقط در همین آیه نازل شد. خدا سیدناالاستاد مرحوم علامه طباطبایی را غریق رحمت کند! ایشان فرمود: نه تنها علی(سلام الله علیه) نفس اوست، ببینید آیه درباره زهرا(سلام الله علیها) چه میگوید، درباره حسن(سلام الله علیه) چه میگوید، درباره حسین(سلام الله علیه) چه میگوید، ببینید خدا با این تعبیر که ﴿ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اللَّهِ عَلَی الْکاذِبینَ﴾[23] یا ما کاذبیم یا شما؛ تحلیل مرحوم علامه این است که کاذب به چه کسی میگویند؟ به تماشاچی نمیگویند، تماشاچی نه صادق است نه کاذب, همراه نه صادق است نه کاذب، اینها نقیض هم نیستند تا رفع بشود، کسی که اینجا نشسته، نه کاذب است نه صادق، چون حرفی ندارد، کسی که همراه ماست نه صادق است نه کاذب، چون حرفی ندارد. صادق بودن و کاذب بودن، فرع بر ادّعاست، فرع بر سخن گفتن است، فرع بر گزارش است. آنکه حرف میزند یا صادق است یا کاذب, حَسن حرف میزند, حسین حرف میزند، این صادق است، نه اینکه من حرف میزنم اینها تماشاچیاند، این استدلال علامه است، این «کاذبین» جمع است یا نه؟ به چه کسی میگویند کاذب؟ به تماشاچی؟ به همراه؟ آنکه ساکت است؟ آنکه شنونده است؟ آنکه شنونده است نه صادق است نه کاذب، او که حرف نمیزند، اینکه حرف میزند یا صادق است یا کاذب؛ فرمود یا شما دروغ میگویید یا ما, ما حرف داریم، حسنِ من حرف دارد، حسینِ من حرف دارد، این است که میگوئیم امامت از درون اینها در همان دوران کودکی نهفته است، فرمود من حرف دارم, علی حرف دارد, زهرا حرف دارد, حسن حرف دارد, حسین حرف دارد(علیهم افضل صلوات المصلّین) این تحلیل سیدناالاستاد است.[24]
این دعای نورانی مباهله را اگر تا الآن خواندید که خواندید، اگر نخواندید تا بعدازظهر بخوانید. این دعا شبیه دعای سَحر است :«اللهم انی أسألک من بهائک بآبهاه» الی آخر![25] یک مقدار اضافه دارد. فضیلتی دعای مباهله دارد که دعای سَحر ندارد. این یک ترجیعبند دلپذیری دارد که دعای سحر آن ترجیعبند را ندارد. شما در سوره مبارکه «الرحمن» ترجیعبندی میبینید: ﴿فَبِأَیِّ آلاءِ رَبِّکُما تُکَذِّبانِ﴾[26] ترجیعبند دعای مباهله این است که هر فقرهای که تمام شد، با خدا گفتگو میکند؛ خدایا تو گفتی بخوان، من هم خواندم، تو اجابت کن! «اَللّهُمَّ اِنّی اَدْعُوکَ کَما اَمَرْتَنی فَاسْتَجِبْ لی کَما وَعَدْتَنی»؛ بعد از چند جمله: «اَللّهُمَّ اِنّی اَدْعُوکَ کَما اَمَرْتَنی فَاسْتَجِبْ لی کَما وَعَدْتَنی»[27] این ترجیعبند است این با رحمت خدا دست به یقه شدن است. خدایا تو گفتی بخوان من خواندم، پس اجابت بکن، چقدر این دعای مباهله شیرین است! شیرینی این دعای مباهله به مراتب بالاتر از شیرینی دعای سَحر است که ـ انشاءالله ـ امیدواریم این را بعدازظهر بخوانید و ما را هم فراموش نکنید!
«و الحمد لله ربّ العالمین»
[1]. سوره زلزال، آیه7.
[2]. سوره اعراف، آیه8.
[3]. الفقه المنسوب إلی الإمام الرضا(علیه السلام)، ص177.
[4]. سوره کهف، آیه105.
[5] . سوره نساء،آیه32.
[6] . جامع الأخبار(للشعیری)، ص147.
[7]. الأمالی(للصدوق)، النص، ص4.
[8]. الأمالی(للصدوق)، النص، ص4.
[9]. من لا یحضره الفقیه، ج2، ص614.
[10] . سوره هود، آیه114.
[11] . مستدرک الوسائل، ج7، ص448.
[12] . سوره ابراهیم، آیه43.
[13] . سوره فرقان، آیه70.
[14] . سوره واقعه، آیات63 و 64.
[15] . الکافی(ط ـ الإسلامیة)، ج5، ص262 و 263؛ «إِذَا أَرَدْتَ أَنْ تَزْرَعَ زَرْعاً فَخُذْ قَبْضَةً مِنَ الْبَذْرِ وَ اسْتَقْبِلِ الْقِبْلَةَ وَ قُلْ﴿أَ فَرَأَیْتُمْ ما تَحْرُثُونَ أَ أَنْتُمْ تَزْرَعُونَهُ أَمْ نَحْنُ الزَّارِعُونَ﴾ ثَلَاثَ مَرَّاتٍ ثُمَّ تَقُولُ بَلِ اللَّه الزَّارِعُ ثَلَاثَ مَرَّاتٍ ثُمَّ قُلِ اللَّهُمَّ اجْعَلْهُ حَبّاً مُبَارَکاً وَ ارْزُقْنَا فِیهِ السَّلَامَةَ ثُمَّ انْثُرِ الْقَبْضَةَ الَّتِی فِی یَدِکَ فِی الْقَرَاح».
[16] . سوره آل عمران، آیه61.
[17] . الفصول المختارة، ص38.
[18] . نهج البلاغة(للصبحی صالح)، حکمت463.
[19] . دیوان اشعار سعدی، قصیده23.
[20] . مستدرک الوسائل و مستنبط المسائل، ج7، ص46؛ «زَکَاةُ الشَّجَاعَةِ الْجِهَادُ فِی سَبِیلِ اللَّه».
[21] . شرح نهج البلاغة لابن أبی الحدید، ج1، ص3.
[22] . الفوائد الرجالیة (للسید بحر العلوم)، ج3، ص105.
[23] . سوره آل عمران، آیه61.
[24] . المیزان فی تفسیر القرآن، ج3، ص224.
[25] . الإقبال بالأعمال الحسنة (ط ـ الحدیثة)، ج1، ص175.
[26] . سوره الرحمن، آیات13 و 16 و ... .
[27] . مصباح المتهجد و سلاح المتهجد، ج2، ص760 ـ 763.