بسم الله الرحنم الرحيم
شرايط نقد کتاب و عقايد قلبي مؤلف
مقدّمه
نقد و بررسي مطالب هر كتاب، غير از تحقيق پيرامون آراء شخصي مؤلف آن است؛ زيرا براي اظهار نظر دربارهٴ مضمون هر نوشتهاي صِرفِ ظهور لفظي و رعايت قواعد محاوره قوانين ادبي آن كافي است.
ليكن داوري در زمينهٴ عقايد قلبي مؤلفِ آن، گذشته از توقف بر امور ياد شده، مبتني بر شرايط ديگري نيز هست مانند:
استناد اصل نوشته به آن مؤلف يقيني باشد.
تمام آنچه در آن كتاب آمده بدون تحريف و تفسير، نوشتهٴ همان مؤلف باشد.
مقصود مؤلف، صِرفِ جمع آوري مطالب و گردآوري اقوال بدون تضمين صدق و كذب يا تعهّد حق و باطل آنها نبوده، بلكه منظور وي بيان واقع و فتواي حق و نقل صدق باشد.
مؤلف در بيان واقع آزاد بوده و از گزند تقيّه و آسيب ترس، مصون بوده باشد.
آنچه در آن نوشتار آمده، آخرين اثر و رأي نهايي مؤلف آن بوده و فتواي پاياني او باشد.
برخي از مؤلفان در آغاز تأليف خود به وثاقت و اعتماد خويش بر همهٴ مضامين آن كتاب خبر ميدهند؛ همانند سخناني كه ابن بابويه قمي(قدّسسرّه) در آغاز من لا يحضره الفقيه گفته است و بعضي از مؤلفانِ ديگر، منظور خود را صرفِ جمعآوري اخبار و آراء ياد ميكنند و خود را از تميز صواب و ناصواب آن معاف ميدارند و آن را به پژوهشگران محقق ميسپارند؛ مانند علامه مجلسي(قدّسسرّه) در بحار الأنوار.
ديگر آن كه نقاط قوت يك مؤلف و ابتكارهاي فكري او هنگام بررسي آثار علمي آن مؤلف ملحوظ شده و خصوصيت عصر وي و قِدْمَتِ روزگار او مغفول نشود. چه بسا اگر همان مؤلف با حافظهٴ وافر و نبوغ بالغ و ذكاء سرشار خودْ در عصر ناقدان ميزيست، زمانهٴ خويش را بهتر ميشناخت و به معاصران خود خدمت علمي عميق ارائه ميداد و اگر ناقدانِ تأثيرِ وي در زمان او به سر ميبردند، چه بسا كه از وضع موجود كنوني خود بيخبر و از لغزشهاي فكري آن عصر مصون نميماندند؛ زيرا بسياري از بديهيات زمانِ متأخر، جزء مسائل نظري عصر متقدم بوده است و همچنين بسياري از مبادي روشن عصر لاحق، جزء مسائل دشوار زمانِ سابق به شمار ميآمد.
از اين رهگذر، حقِ قدْمَتِ متقدمان روشن خواهد شد؛ زيرا آنان با پيمودن راه صعبالعبور و تحمّل تلخي خطاء، خيلي از نظريها را بديهي و بسياري از مسائل را مبادي قرار دادهاند تا نه تنها در پيرامون آنها بحث نشود، بلكه از آنها به عنوان مبادي و مقدمات حلّ شده استمداد شود تا در پرتو آنها مسائل نظري ديگر استنباط گردد.
به عنوان نمونه ميتوان جريان ذيل را يادآور شد: مرحوم كليني در كتاب توحيد كافي، باب «كون و مكان» چنين نقل ميكند: زُراره ميگويد: به حضرت امام باقر(عليهالسلام) عرض كردم: آيا خداوند بود و چيزي نبود؟ فرمود: آري، خداوند بود و چيزي وجود نداشت. من گفتم: پس خداوند در كجا بود؟ زُراره گفت: در اين حال، حضرت امام باقر(عليهالسلام) به جايي تكيه داده بود، بلافاصله به طور مستقيم نشست و فرمود: اي زُراره! مطلب محالي را در ميان آوردي و از مكان پرسيدي در حالي كه اصلاً مكان براي خداي سبحان كه منزّه از هر نقص و مبرّاي از هر نيازست، مستحيل است.[1]
از اين نقل، روشن ميشود كه جريان بينيازي خداي سبحان از مكان كه در عصر ما جزء اصول حلّ شده و مسلّم است و پايهٴ حلّ بسياري از مسائل نظري قرار گرفته، در گذشتهٴ دور براي فقيه ناموري همانند «زراره»، جزء مسائل حلّ نشده به شمار ميآمد و اگر «زراره» در زمان ما به سر ميبرد، خود از مدرّسان نامدار اينگونه معارف ميشد؛ بنابراين، با در نظر گرفتن عصر تأليف، تندي و شدّت انتقاد كاهش مييابد و گام ناقدان از نقد اصل مطلب به جرح و قدح مؤلّفِ آن تعدّي نميكند.
مانع نبودن حق گذشتگان از نقد عادلانه آثار آن ها
سوم حُرمت قِدْمَت قدماء، تنها در سبق زماني آنان نيست، بلكه حق تعليم و تربيت آنها همچنان محفوظ است، ليكن اينگونه از حقوق هرگز مانع نقد دوستانه و جرح عادلانهٴ آثار آنها نخواهد بود؛ وگرنه آنان به بررسي آراء علماي پيشين مبادرت نميكردند و با نقد و نَقْب به تكميل آنها نميپرداختند؛ بلكه عدم تعرّض نظرات آنان نوعي اعراضِ اعتراضآميز خواهد بود؛ بنابراين، تكريم آنها در نقل و نقد افكارشان نهفته است و با پذيرش اصلي كه در شرح حكمة الإشراق سهروردي به آن اشارت رفته است كه نيل به معارف الهي وقف هيچ عصر و مصر و نسل نبوده، بلكه همگان را به آن راه است و درب آن به روي عموم نسلها باز است كوشش ناقدان بصير بيشتر ميشود.
با توجه به اين پيشگفتار كوتاه پيرامون اَدَبِ نقد، بحثي دربارهٴ برخي از آراء تفسيري ابوجعفر محمد بن جرير طبري آملي (310 ـ 224ق) به عرض محققان شركت كننده در سمينار بين المللي طبري ميرسد.
اهميّت قرآن كريم را گذشته از خود قرآن و امامان معصوم (عليهمالسلام) كه همتاي آنند علماء راسخين نيز كه نائبان راستين رهبران معصوم هستند، بيان نمودهاند؛ چنانكه حضرت امام خميني قدس اللّه روحه الشريف در خطبهٴ وصيتنامهٴ سياسي الهي خويش چنين مرقوم فرمودهاند: الحمدللّه و سبحانك، اللّهم صلّ علي محمد و آله مظاهر جمالك و جلالك و خزائن أسرار كتابك الذى تجلّي فيه الأحديّة بجميع أسمائك حتي المستأثر منها الذى لا يعلمه غيرك....
وقتي بحث دربارهٴ ذات حق و همچنين اوصاف ذاتي حق كه اَحَدي را به آن حَرَم اَمنْ بار نيست، نباشد و سخن در تجلّي و ظهورِ فعلي خداي سبحان باشد، انسان كامل توان نيل به كنه همهٴ تجلّيهاي فعلي خدا را دارد و چون به مقام فناي در توحيد واصل شد، حجاب غيريّت رخت بر ميبندد و آنچه را اغيار نميدانند، او ميبيند و حديث شريف قُربِ نوافل كه در تمام جوامع مهمّ روايي علماي گرانسنگ تشيّع و تسنّن آمده است، پردهٴ پندار مُنزّهان صِرف را ميدَرَد و بهانهٴ راكدان بيسلوك را از كف ساكنان دلبستهٴ خاك گرفته و شوق سالكان كوي دلدار را مشتعل نموده تا بجايي برسند كه با علم حق، كتاب او را بيابند؛ نه با دانش خلق و با ديدهٴ حق و سامعهٴ حق، جمال او و كلام وي را بنگرند و بشنوند و سرانجام با زبان حق، اسرار آيات را بازگو كنند.
اين كار، ميسور مُفسِّري با روش روايي همچون طبري نيست؛ بلكه مقدور مفسّري جامع بينِ ثِقْلَين و حكيمي عارف و عارفي حكيم چون علاّمه طباطبايي و امام خميني قدّس اللّه أسرارهما خواهد بود؛ چنانكه در اين نقد گذرا روشن خواهد شد و عصارهٴ آن در طيّ فصول آينده بيان ميشود.
٭ ٭ ٭
فصل يكم.
سيرهٴ تفسير طبري
روش طبري در تفسير، عبارت است از: 1. نقل آراء صاحب نظران.
2. نقل ادلهٴ هريك از آنها. 3. انتخاب يكي از آنها يا ارائهٴ رأي جديد و استدلال بر آن به تقويت يكي از ادلّهٴ گذشتگان يا طرح تازهاي در مقام استنباط و چون طبري از حافظهٴ سرشار و اطلاع گسترده برخوردار بود، در اين امور توفيق خوبي حاصل نمود و در جمع احاديث و جرح و تعديل آنها و ترجيح سَنَدي يا ادبي بعضي بر بعضي ديگر از سعي بليغ دريغ نميكرد.
ليكن محور قابل قبول او، همانا روايت بوده است؛ آن هم با استنباط از اهل روايت نه استظهار از اهل درايتْ كه هرگز مخصّص يا مُقيّد لُبّي متصل يا منفصل را از نظر دور نميدارند و هماره عقل و شرع را دو پيك ارزشمند الهي، يكي از درون و ديگري از بيرون ميدانند.
طبري در ترجيح برخي از آراء يا در ابداع رأي جديد از متن آيات قرآن استفاده نموده و در اين باره چنين ميگويد: «كتابُ اللّه يصدّق بعضهُ بعضاً»؛ ليكن در شناخت آياتِ محكم از متشابه و ارجاع متشابه به محكم و حلّ اعضال و اشكال آن در پرتو محكم، راه صواب را طي نكرده است؛ به طوري كه گاهي محكم را به متشابه ارجاع داده و در اين اصل و فرع شناسي، زمام كار را به دست حديث سپرده است؛ در حالي كه اعتبار حديث، خواه داراي معارض باشد و خواه نباشد، بعد از عرضه بر قرآن كريم بوده و حجيّت آن پس از احراز عدم تباين و مخالفت با قرآن خواهد بود. بنابراين، تفسير طبري همانا تفسير به مأثور و اجتهاد در محور نقل و اعتمادِ وافر بر حديث است؛ گرچه منشأ آن يك صحابي باشد؛ نه معصوم.
خطر عزل عقل و جمود بر نقل، رهآوردي غير قابل قبول دارد. عقل همانطوري كه در فهميدن معاني الفاظ، خواه منطوق و خواه مفهوم و در درك مفاهيم آنها خواه موافق و خواه مخالف، مستمع خوبي است، در اقامهٴ دليل در قلمرو معارف عقلي نيز ناطق خوبي به شمار ميرود و هرگز نبايد از نطق عقل غفلت كرد و او را فقط در حدّ استماع نگهداشت؛ وگرنه همان محذوري لازم ميآيد كه طبري به آن مبتلا شده؛ چنانكه معلوم ميشود، طبري نه تنها بحثهاي عرفاني در ذيل آيهاي نظير ﴿هو الأول و الاخر و الظاهر و الباطن﴾[2] ندارد، بلكه بحثهاي برهاني مُتقن، در ذيل آيهاي مانند ﴿لَو كان فيهما الهة إلاّ اللّه لفسدتا﴾[3] ارائه نميدهد.
فصل دوم.
معرفت خداي سبحان در تفسير طبري
شناخت خداي سبحان و اوصاف آن از قبيل توحيد ذاتي و وصفي و فعلي، يا توسط وحي و شهودِ مصون از گزند وهمْ و محفوظ از آسيبِ وسوسه و تلبيس شيطان است يا به برهان عقلي است كه از علوم متعارفه تشكيل شده و از انواع خلط و مغالطه مصون مانده است و به نظر ما جمع هر دو راه، ممكن بلكه كامل خواهد بود.
قرآن كريم هماهنگي وحي و عقل و ضرورت استناد به آنها را چنين بيان ميكند: ﴿قُلْ أرأيتم ما تَدْعونَ مِنْ دُونِ اللّه أروني ماذا خلقُوا مِنَ الأرض أم لهُمْ شِرْكٌ في السّمواتِ ائتوني بكتابٍ من قبل هذا أو أثارةٍ مِنْ عِلمٍ إنْ كُنتم صادقين﴾[4]؛ يعني اگر چيزي معبود شد، بايد سِمَت ربوبيّت را داشته باشد تا در سايهٴ پرورش تكوينياش شايستهٴ پرستش تشريعي باشد و اگر چيزي داراي سِمَت ربوبيّت بود، حتماً بايد داراي صفت خالقيت هم باشد و چيزي را خلق كرده باشد؛ خواه به طور استقلال، خواه به نحو اشتراك؛ هان اي بتپرستان! اعلام داريد كه معبودان دروغين شما چه كردهاند؛ آيا چيزي را در زمين آفريدهاند يا در آفرينش آسمانها شركت دارند؟! براي اثبات خالقيّت آنها دليل اقامه كنيد يا از وحي سماوي كه به صورت كتاب الهي بر پيامبران نازل ميشود، سَنَدي ارائه دهيد يا از علم مأثور و مقبولِ عقل شاهدي اقامه نماييد.
محمد بن جرير طبري در تفسير اين كريمه، حجيّت عقل را تلويحاً يادآور شدهي، چنين ميگويد: «فانّ الدّعوي إذا لم يكن معها حجّة لم تُفنِ عن المدّعي شيئاً».[5] اكنون بايد ديد كه حُرْمت برهان عقلي از ديدگاه طبري چه اندازه است تا روشن گردد كه نحوهٴ تصديق آيات قرآن نسبت به يكديگر و همچنين كيفيت انسجام و هماهنگي احاديث در مقايسه با هم و كيفيت پيوند قرآن با حديث از نظر طبري چگونه است.
طبري و بررسي آيه(لاتدرکه الابصار......)
مفاد آشكار آيهٴ ﴿لا تُدركهُ الأبْصارُ و هُوَ يُدركُ الأبصار و هوَ اللّطيفُ الخبير﴾[6] بيان برخي از اوصاف سلبي خداي سبحان است؛ به اين معنا كه وي منزّه از رؤيت با چشم ظاهري است؛ خواه در دنيا و خواه در آخرت، خواه در بيداري و خواه در خواب و لسان اين آيه از هرگونه تخصيص، تقييد و مانند آن اِباء داشته و همچنان به اتقان خود باقي است و جهت اين دو قضيه كه يكي سالبه و ديگري موجبه است، ضرورت ازلي است؛ يعني «لا تدركه الأبصار بالضرورة الأزلية و هو يدرك الأبصار بالضرورة الأزلية».
قول اول: مغايرت ادراک با رؤيت
طبري در ذيل اين كريمه چند قول نقل ميكند: 1. ادراك غير از رؤيت بصري است؛ چنانكه در آيهٴ ﴿...حتّي إذا أدركهُ الغَرَقُ قالَ امنتُ...﴾[7] ادراك هست، ولي رؤيت نيست و در آيهٴ ﴿فلمّا تراءا الجمعانِ قالَ أصحابُ موسي إنّا لمُدركونَ﴾[8] رؤيت بصري هست و ادراك نيست؛ زيرا خداوند وعده داد: ﴿...لا تخافُ دَرَكاً و لا تخشي﴾[9].
چون ادراك، غير از ديدن با چشم است و آنچه در اين آيه نفي شده، همانا ادراك است و نه رؤيت. پس، معناي آيه چنين است: چشمها نميتوانند خدا را ادراك (يعني احاطه) نمايند و اين منافات ندارد كه بتوانند او را ببينند؛ چنانكه مؤمنان و نيز بهشتيان در قيامت او را با چشم ميبينند و همانطوري كه اصل علم به خدا ممكن و احاطهٴ به آن محال است، اصل ديدن خدا ممكن و احاطه بصري به وي غير ممكن است و خداوند در قرآن از رؤيت عدّهاي در قيامت خبر داد: ﴿وجوه يومئذٍ ناضرة ٭ إلي ربّها ناظرة﴾[10] و پيامبر اكرم(صلي الله عليه و آله و سلم) نيز از آن گزارش داد كه مؤمنان خداوند را در قيامت ميبينند؛ همانطور كه ماه در شب بدْر ديده ميشود و همچنانكه آفتاب را بدون ابر ميبينيد.
چون كتاب خدا مصون از تعارض است، بلكه بعضي آيات او بعضي ديگر را تصديق ميكند و هيچكدام از اين دو قول خداوند و پيامبر گرامي(صلي الله عليه و آله و سلم) ناسخ يكديگر نيستند، پس نتيجهٴ جمعِ آيات و اخبار اين خواهد بود كه گرچه خداوند در دنيا اصلاً ديده نميشود، ولي در آخرت بدون احاطه ديده خواهد شد.
قول دوم: نفي رؤيت بصري در دنيا و آخرت
2. ادراك در اين آيه به معناي رؤيت بصري است و مفاد آن اين است: هرگز خداوند با چشم ديده نميشود؛ نه در دنيا و نه در آخرت و هركس بگويد: پيامبر اكرم(صلي الله عليه و آله و سلم) پروردگار خود را ديده است، همانا دروغ گفته است و كسي كه بگويد اَحَدي خداي خويش را ديد، افترايي بس بزرگ به خداوند نسبت داده است كه ناديدني را ديدني معرفي نمود و آنچه از آيهٴ ﴿وجوه يومئذٍ ناضرة ٭ إلي ربّها ناظرة﴾ اراده شده است، هرگز به معناي نظر بصري نيست؛ بلكه به معناي انتظار در جهت پروردگار است.
گروهي از قائلان به اين قول اَخبار رؤيت خدا را مجعول دانسته و ديدن وي را عقلاً محال دانستهاند؛ زيرا رؤيت بصري، مستلزم تجسّم مرئي است؛
چنانكه شنيدنِ با سمع ظاهر و بوييدن با شامّهٴ بدني، مايهٴ جسميّت مسموع و مشموم خواهد بود.
قول سوم:نفي رؤيت در دنيا و اثبات آن در قيامت
3. ادراك در اين آيه به معناي رؤيت بصري است؛ نه به معناي احاطه و چون در آيهٴ ديگر سخن از نظر به سوي خدا به ميان آمده و نظر نيز به مرئي تعلق ميگيرد و نه نامرئي و از جهت ديگر هيچگونه ناسازگاري و تعارضي بين آيات قرآن وجود ندارد، لذا بايد از اطلاق يا عموم آيهٴ نفي ادراك كه شامل دنيا و آخرت ميشود به توسط آيهٴ نظر به سوي خدا كه مخصوص قيامت است، رفع يد كرد و گفت: خداوند در دنيا ديده نميشود، ولي در آخرت ديده خواهد شد.
قول چهارم: اختصاص رؤيت به مؤمنان
4. ادراك در اين آيه به معناي ديدن با چشم است؛ ولي بايد از عموم آن صرف نظر كرد و گفت: منظور آن است كه فقط ظالمان هرگز خدا را نميبينند؛ چه در دنيا و چه در آخرت؛ امّا مؤمنان و اولياء الهي او را ميبينند.
قول پنجم: رؤيت اولياء الهي با حس ششم در آخرت
5. ادراك در اين آيه به معناي رؤيت بصري است و عموم آن همچنان محفوظ است؛ يعني هيچكس، چه كافر چه مؤمن در هيچ نشئه، چه دنيا چه آخرت خداوند را با چشم نميبيند؛ ليكن خداي سبحان براي اولياي خود در قيامت حِسّ ششمي خلق ميكند كه غير از حواس پنجگانهٴ آنهاست و ايشان با آن حسّ ششم خدا را ميبينند.
قائلان به اين قول چنين استدلال كردهاند: اگر خداوند در قيامت در اثر قوّت باصره قابل ديدن باشد در دنيا هم مرئي خواهد شد، ولو به طور ضعيف؛ زيرا حقيقتِ نيروي احساس در دنيا و آخرت طبق فرض يكي است و تفاوت اين دو عالم در قوت و ضعف آن است. پس، اصل رؤيت بايد در دنيا و آخرت حاصل گردد و تفاوت آنها در شدّت و ضعف باشد.[11]
طبري بعد از نقل اقوال ياد شده، چنين ميگويد: نزد ما صواب همان است كه اخبار متظاهرهٴ پيامبر اكرم(صلي الله عليه و آله و سلم) بر آن دلالت دارد كه شما خداوند را در قيامت ميبينيد؛ همانطوري كه ماه را در شب بَدْر و آفتاب بياَبْر را ميبينيد. مؤمنان خدا را ميبينند و كافران از آن محجوباند؛ چنانكه خداوند فرمود: ﴿كلاّ إنّهم عن ربّهم يومئذٍ لمحجوبون﴾.[12]
آنگاه دليل عقليِ قائلان به امتناع رؤيت خدا را چنين نقض ميكند: همانطوري كه هر فاعل و مُدَبّري يا مماسِّ فعل و تدبير خود است يا از آن جداست، ولي خداوند در حالي كه فاعل و مدبّر است، نه با فعل خود تماس دارد و نه از آن متباين است. (زيرا اين امور از خواص اجسام است) پس، خداوند نميشود كه مرئي باشد و در عين حال در احكام جسميّت با ساير مرئيها شريك نباشد. همچنين هر فاعل و مُدبّري داراي رنگ و مانند آن است؛ در حالي كه خداوند با اينكه فاعل و مدبّر است، هيچگونه رنگي ندارد. پس، ميتوان دربارهٴ رؤيت وي نيز چنين گفت كه مستلزم هيچيك از اوصاف مشترك بين مرئيها نيست كه همانند داشته باشد....
سپس ميافزايد: منكران رؤيت خدا مسائلي دارند كه در آنها تلبيس راه يافته و مقصود ما كشف تمويههاي آنان است تا كسي كه در كتاب ما مينگرد، بداند كه آنها به چيزي غير از آنچه شيطان برايشان مشتبه كرده، رجوع نميكنند و در آراء خويش به آيهٴ قرآن يا حديث صحيح يا سقيم اصلاً مراجعه نمينمايند؛ «فهم فى الظلمات يخبطون و فى العمياء يترددون نعوذ باللّه من الحيرة و الظلمة».[13]
همين معنا را كه امكان رؤيت خداوند در قيامت باشد، در ذيل آيهٴ 23 سورهٴ «القيامه» مجدداً بازگو كرده و چنين ميگويد: «أوْلي القولين فى ذلك عندنا بالصواب انّ معني ذلك، تنظر الي خالقها و بذلك جاء الأثر عن رسول اللّه(صلي الله عليه و آله و سلم(»[14]چنانكه در ذيل آيهٴ 143 از سورهٴ «اعراف»: «ربّ أرني أنظر إليك...» مطالبي دارد كه خلاصهٴ آنها اين است:
1. منظور از نظر در اين آيه رؤيت بصري است.
2. رؤيت در دنيا براي كسي حاصل نميشود، مگر آنكه با مرگ وي همراه باشد.
3. رؤيت بصري در آخرت براي مؤمنان حاصل ميشود.
4. توبهٴ حضرت موسي(عليهالسلام) در اين بود كه خداوند در دنيا ديده نميشود؛ نه آنكه اصلاً ديده نشود.[15] اكنون نقدي گذرا بر گوشهاي از آراء طبري را ارائه ميدهيم:
1. عقل كه هم ناطقي نيرومند است، در معارف عقلي و هم مستمعي قوي در مفاهيم نقلي است، در تبيين آراء وي دخالت چنداني ندارد؛ وگرنه هرگز محكم متشابه نميشد و متشابه محكم نميگشت و آيهٴ ﴿لاتدركهُ الأبصار...﴾[16] محكوم آيات ﴿وجوه يَومئذٍ ناضرة ٭ إلي ربّها ناظرة﴾[17] نميشد.
2. ادراك، معناي جامعي دارد كه در هر چيزي مناسب همان چيز است؛ ادراك غَرْق در آيهٴ ﴿...أدركه الغرق﴾[18] به معناي فرو بردن است و ادراك بصر در آيهٴ ﴿لاتدركهُ الأبصارُ...﴾ همانا ديدنست كه به طور مطلق نفي شد.
3. گرچه سياق آيهٴ نظر به سوي پروردگار، راجع به تقسيم چهرهها در قيامت است، ليكن به استناد همين آيه، نفي ادراك بصري و شواهد نقلي فراوان ديگر كه از اهل بيت عصمت و رسالت(عليهمالسلام) رسيده است و به اعتماد برهان متين عقلي، ميتوان گفت كه منظور همان چهرهٴ جان است كه برابر آيهٴ كريمهٴ ﴿فأقم وجهك للدينِ حنيفاً فطرتَ اللّه الّتي فطر الناسَ عليها لا تبديل لخلق اللّه ذلك الدين القيّم...﴾[19] خواهد بود و معناي آن لقاء اللّه با دل است؛ نه ديدن وي باچشم.
4. استدلال به احاديثِ رؤيت بصري اگر اصل آنها مجعول نباشد و اگر مراد از آنها به قول طبري ديدن با چشم باشد و نه شهود قلبي كه سخنان معصومين(عليهمالسلام) آن را تأييد ميكند، نشانهٴ حديثگرايي در تشخيص اصليترين معارف ديني است و علامت حمل قرآن و عرض آن بر حديث است؛ در حالي كه وظيفهٴ ما عكس است؛ مگر در مورد تقييد و تخصيص و مانند آن بعد از تبيين خطوط اصيل و محوري قرآن و بايد قرآن ترازوي سنجش صحت و سقم همهٴ احاديث باشد تا چيزي مبائن او جعل نگردد.
5. نقض و معارضهٴ برهان عقليِ قائلانِ به امتناع رؤيت بصري به دو نمونهٴ فاعل مُدَبّر كه هماره يا تماس جسماني با فعل و تدبير خود دارد يا انفصال مادي از آن و همچنين همواره داراي رنگ و مانند آن است، در حالي كه خداوند فاعل و مدبّري است كه نه به فصل و وصل جسماني متصف است و نه به رنگ و بو و... موصوف ميگردد، ناشي از جهل به مؤدّاي برهان عقلي است؛ چنانكه هيچ قاعدهٴ كلي بر اين مطلب اقامه نشده است كه هر فاعل و مدبّري بايدچنين باشد؛ بلكه فاعل و مدبّر طبيعي، قانون خاص خود را دارد و فاعل و مدبّر ماوراء طبيعي نيز قانون مخصوص خود را داراست؛ چنانكه مولي الموحدين علي بن ابيطالب(عليهالسلام) فرمود: «صانعٌ لا بجارحةٍ»[20]؛ «...فاعلٌ لا باضطرابِ آلةٍ».[21]
6. معرفت موساي كليم(عليهالسلام) را بر معيار فهم خود سنجيد و توبهٴ آن حضرت را نسبت به چيزي قرار داد كه به گمان وي همهٴ اشاعره آن را ميدانند كه خداوند در دنيا ديده نميشود و حضرت موسي(عليهالسلام) بعد از اصابت صاعقه و مدهوشي، وقتي به هوش آمد، فهميد كه خداوند را فقط در آخرت ميتوان ديد.
طبري اينگونه تفكّر جسمي را در ذيل آيهٴ 10 سورهٴ «فتح» نمايان ميكند؛ زيرا دربارهٴ ﴿يدُ اللّه فوق أيديهم...﴾[22] دو وجه ذكر ميكند: يكي آنكه دست خدا بالاي دست آنهاست، چون آنان در هنگام بيعتِ با پيامبر(صلي الله عليه و آله و سلم) با خداوند بيعت ميكردند و ديگر آنكه منظور از دستْ قدرت باشد؛ نه عضوي خاص؛ يعني قدرت خدا در ياري پيامبر(صلي الله عليه و آله و سلم) فوق ياري آنهاست و هيچكدام از دو وجه را بر ديگري ترجيح نميدهد؛ با اينكه شيوهٴ طبري اين است كه اگر به نظر او برخي آراء بر برخي رجحان داشته باشند، اظهار نظر ميكند و وجه رجحان را بيان ميدارد؛ گرچه معيار ترجيح در موارد گوناگون مختلف است؛ گاهي ظاهر قرآن، مدلول حديث و گاهي نكتهٴ ادبي، مسبب رجحان قرار ميگيرد.
7. مهمترين معيار ارزيابي او در معارف ديني، صرفِ حديث است و حديث غير معصوم را همانند خبر معصوم ميپندارد و بسياري از احاديث كه مايهٴ ترجيح اجتهادي اوست، اخباري است كه از برخي از صحابه نقل شده است؛ در حاليكه هرگز سخن صحابي ميزان سنجش آراء و اقوال موجود در محل بحث نخواهد بود؛ مخصوصاً در مسائل غير تعبدي كه ظنون را به آنها راه نيست و كاري از مظنّه و گمان حاصل نميشود.
نشانهٴ حديثمداري طبري آن است كه در ذيل آيات المعارف كه حديث كمي وارد شده است، او بحث بسيار كوتاهي دارد؛ مانند ﴿لو كانَ فيهما الهةٌ إلاّ اللّه لفسدتا﴾[23] و نظاير آن كه اثري در تحقيقات عقلي در ذيل اينگونه آيات به جز اشارهٴ گذرا يافت نميشود.
فصل سوم.
معرفت وحي و رسالت در تفسير طبري
مصونيت انسان کامل
انسان كامل از آنجهت كه به مرحلهٴ تجرد تام عقلي نائل آمده و از تقيّد به مرتبهٴ وهم و خيال رهايي يافت، هم از گزند توهم و تخيّل خام از درون مصون است و هم از آسيب وسوسهٴ ابليس از بيرون و حقايق غيب و شهود بدون سهو و نسيان و خطا مشهود او قرار ميگيرد و نيل به آن مقامِ والا مقدور همگان نيست و كسي كه سابقهٴ وثنيّت دارد و يا سائقهٴ ستم و تعدّي در او موجود است، توفيق رهيابي به مقام انسان كامل را ندارد و سعادت نيل به درجهٴ رسالت و رهبري ديني جامعه را نخواهد داشت: ﴿...لا ينالُ عهدي الظالمين﴾[24]؛ ﴿...اللّه أعلمُ حيثُ يجعلُ رسالته...﴾.[25]
اكنون بايد ديد طبري وحي و رسالت را چگونه ترسيم ميكند و راه نفوذ وهم و خيال و وسوسه را به مقام امن وحي چگونه باز ميدارد و صحنهٴ نزول وحي را چطور مورد تهاجم شيطان ميداند و خلاصه سابقهٴ برخي از انبياء را با وثنيّت به چه حال تبيين مينمايد.
در ذيل آيات: ﴿و ما أرسلنا من قبلك من رسولٍ و لا نبيٍّ إلاّ إذا تمنّي ألقي الشيطانُ في أمنيته ٭ فينسخ اللّه ما يُلقي الشيطانُ ثُمّ يُحكمُ اللّه آياتهِ و اللّه عليمٌ حكيمُ﴾.[26] چنين نقل ميكند: پيامبر اكرم(صلي الله عليه و آله و سلم) در يكي از محافل پر جمعيت قريش نشسته بود و آرزو ميكرد چيزي از جانب خدا بر او نازل نشود كه مايهٴ تنفّر و رنجش آنان گردد؛ در اينحال، سورهٴ ﴿و النجمِ إذا هوي ٭ ما ضلّ صاحبكم و ما غوي﴾[27] نازل شد و پيامبر(صلي الله عليه و آله و سلم) آن را قرائت نمود. وقتي به آيهٴ ﴿أفرأيتم اللاّت و العُزّي ٭ و منوة الثالثةَ الاُخري﴾[28] رسيد، شيطان دو كلمهٴ (تلك الغرانقة العلي، و ان شفاعتهنّ لترجي) را بر او القاء كرد و پيامبر(صلي الله عليه و آله و سلم) آنها را خواند؛ سپس سوره را به پايان رسانيد و در آخر سوره سجده كرد و همهٴ حاضران نيز سجده كردند و وليد بن مغيره كه در اثر سالمندي توانِ سجده را نداشت، خاك را به پيشاني خود رساند و بر آن سجده نمود و همگان به آنچه پيامبر(صلي الله عليه و آله و سلم) تكلّم كرد خوشحال شدند و گفتند... آلههٴ ما براي ما نزد خدا شفاعت مينمايند....
به همين مضمون نقلهاي فراواني دارد؛ سپس ميگويد: اين سهو پيامبر(صلي الله عليه و آله و سلم) سانحهٴ سنگيني براي آن حضرت تلقّي شد و خداوند براي تسليت وي آيهٴ ﴿و ما أرسلنا من قبلك...﴾[29] را نازل فرمود.
خلاصهٴ آنچه از طبري در اين زمينه استفاده ميشود، اين است:
1. امكان سهو پيامبر در متن پيامي كه از خدا دريافت مينمايد؛ قهراً امكان سهو در مسائل ديگر اعم از عبادت و غير آن بلا مانع خواهد بود؛ گرچه نميتوان از سهو در مسائل ديگر، امكان سهو در اصل پيام الهي را اثبات كرد.
2. سهوِ در اصل پيام الهي، اختصاص به بعضي از انبياء ندارد؛ بلكه هيچ پيامبري بدون سهو در متن پيام الهي نخواهد بود؛ زيرا آيهٴ ياد شده به منظور تسليت پيامبر اكرم(صلي الله عليه و آله و سلم) نازل شده تا برساند كه همهٴ پيامبران به سانحهٴ سهو مبتلا بودهاند.
3. نه تنها سهو در اصل پيام ممكن است، بلكه به فعليّت رسيده و در قصهٴ غرانيق نيز واقع شده است.
4. منشأ سهو مزبور القاء شيطان بود و شيطان را در حريم اصل وحي راه نفوذ هست كه ميتواند در آن تصرّف نمايد.
5. گرچه شيطان در حريم وحي نفوذ دارد و چيزي را بر خلاف گفتهٴ خدا القاء ميكند، ليكن خداوند آن كلام سهوي و القاء شيطاني را نسخ مينمايد وآيات واقعي خود را حاكم و نافذ ميسازد.
6. صيانت قرآن از تحريف گرچه حدوثاً با پديدهٴ سهو و القاء شيطاني منافات ندارد، ليكن به گمان طبري بقاءً با آن تنافي دارد؛ زيرا هرگونه القاء شيطاني نسخ ميشود و وحي ناب ميماند. پس، نميتوان به استناد حفظ قرآن از تحريف، مانع اصلي سهو يا القاء شيطاني شد.
7. اشتمال صدر سورهٴ «و النجم» بر اينكه پيامبر اكرم(صلي الله عليه و آله و سلم) هرگز بر اساس هوا سخن نميگويد؛ بلكه غير از وحي چيزي نخواهد گفت و همچنين اشتمال وسط آن سوره بر اينكه فرشته بدون اذن خدا حق شفاعت ندارد و شفاعت فرشتگان سودي ندارد چه رسد به شفاعت بتهاي دروغين. به گمان طبري اين نكات منافاتي با قصه غرانيق ندارد، زيرا جريان شفاعت بتها كلام سهوي و القاء شيطاني بود كه با نزول آيات منافي آن، نسخ ميشود.
8. قصهٴ غرانيق كه صدر و ذيل آن ناهماهنگ و متهافت است، نزد طبري بدون تنافي و قابل قبول است و سرّ تهافت آن اين است كه سورهٴ «النجم»، چنانكه گفتهاند يكجا نازل شده و كلامي كه يكجا نازل شده چگونه مشتمل بر تناقض است؛ با اينكه متكلّم آن كلام، داعيهٴ هماهنگي كامل سراسر كتاب خود را داشته و از اين رهگذر، تحدّي هم نموده است؛ ﴿أفلا يتدبّرون القران أمْ علي قلوبٍ أقفالها﴾[30]؛ ﴿...لو كان مِنْ عندِ غيرِ اللّه لوجدوا فِيهِ اختلافاً كثيراً﴾.[31]
9. در پايان قصهٴ غرانيق آمده است كه صناديد شرك و سران الحاد، به مضمون سورهٴ «والنجم» راضي شدند و همراه پيامبر اكرم(صلي الله عليه و آله و سلم) سجده كردند.
ممكن است كسي تهافت اثبات شفاعت بتها و سلب آن را چنين توجيه كند، كه اثبات آن با سهو و القاء شيطاني بود و سلب آن با وحي و نسخ الهي و تحكيم آيات خدا انجام شد؛ ليكن با نفي صريح شفاعت بتها و با اشتمال سوره بر تجهيل مشركان و اندك دانستن دانش آنها و جاهل بودن آنان از جهان غيب و آخرت، چگونه مشركان راضي به مضمون آن سوره شدند و همگان سجده كردند و پير سالمندي كه توان وضع پيشاني بر خاك را نداشت، خاك را بر پيشاني نهاد و با اين وضع بر آن سجده كرد.
10. نقل چنين داستان موهون و موهومي به استناد سخن غير معصوم، نزد طبري موجّه است.[32] البته با اين شيوه، چهرهٴ نوراني صاحب لواء عصمت و پرچم صيانت از هرگونه خطاء و سهو و نسيان، مشوّه و مسخ ميگردد.
قرآن كريم، هم وحي را از گزند هرگونه تحريف و دستيابي شيطان مصون ميداند و هم پيامبر اكرم(صلي الله عليه و آله و سلم) را در همهٴ مراحل وحي، مانند تلقّي و ضبط و نيز از آسيب سهو و صدمهٴ نسيان و القاء شيطاني محفوظ ميشمارد.
دربارهٴ صيانت وحي از آسيب هرگونه تحريف اجنبي و نفوذ ابليسي چنين ميفرمايد: ﴿و ما نتنزّل إلاّ بأمرِ ربّكَ لهُ ما بينَ أيدينا و ما خلفنا و ما بين ذلك و ما كان ربّكَ نَسيّاً﴾[33]؛ سخن فرشتگان اين است: ما هرگز بدون فرمان پروردگار تو نازل نميشويم. آنچه قبل از ما بوده و به عنوان عِلل عاليه و مبادي فائقهٴ ما محسوب ميشوند، در اختيار خداست و همچنين آنچه بعد از ما بوده و به عنوان معاليل و لواحق وجودي ما به شمار ميآيند نيز در اختيار اوست.
همينطور آنچه بين مبادي سابقه و لواحق آينده قرار دارند، يعني تمام هستي خود ما و قوام وجودي ما نيز در اختيار اوست؛ پس تمام شؤون ما اعم از مبادي متقدّم و آثار متأخر و مقوّمهاي دروني با ارادهٴ خداوند اداره ميشود و خداوند هم منزّه از نسيان است؛ بنابراين، هيچگونه راهي براي نفوذ غير خدا نيست و خدا هم مبرّاي از هرگونه سهو خواهد بود؛ و ساير آياتي كه دربارهٴ حفظ قرآن نازل شده است، همين مطلب را تأييد مينمايد.
دربارهٴ عصمت پيامبر اكرم(صلي الله عليه و آله و سلم) از گزند گزافگويي يا فزوني و كاستي در تلقي يا حفظ يا املاء وحي، چنين ميفرمايد: ﴿إنّك لتلقّي القران من لدن حكيمٍ عليمٍ﴾[34]؛ يعني در مقام دريافت اصل وحي، تو آن را از نزد خداي حكيم عليم تلقّي مينمايي و در نزد خدا جايي براي نفوذ غير خدا نخواهد بود؛ چنانكه كريمهٴ ﴿نزلَ به الروحُ الأمين ٭ علي قلبك لتكونَ مِن المنذرينَ﴾[35]، ﴿و بالحقّ أنزلناه و بالحقّ نزلَ﴾[36] صيانت مقامِ دريافت وحي را تأييد ميكند.
دربارهٴ عصمت در مقام ضبط و نگهداري وحي فرموده است: ﴿سَنُقرئكَ فلا تنسي﴾[37] و راجع به عصمت در مرتبهٴ انشاء و املاء و ابلاغ ميفرمايد: ﴿ما ينطق عن الهوي ٭ إن هو إلاّ وحيٌ يوحي﴾[38]؛ پيامبر اكرم(صلي الله عليه و آله و سلم) همانطور كه در مقام ابلاغ پيام الهي، معصوم از هوا و مصون از هوس است و هرچه ميگويد همانا وحي الهي است، در مقام مأموريت هم مبرّاي از كتمان و منزّه از ضِنّت است؛ ﴿و ما هو علي الغيب بضنينٍ﴾[39]؛ يعني نبي اكرم(صلي الله عليه و آله و سلم) مصون از كتمان پيام است كه ضنّت و بخل بورزد و برخي از پيامها را به مردم نرساند؛ پس آن حضرت(صلي الله عليه و آله و سلم) در همهٴ شئونِ سلب و اثبات كه به پيام الهي بر ميگردد، معصوم است.
همانطوري كه جهات سهگانهٴ فرشتگان يعني (قبل) و (بَعد) و (مَع) آنان معصوم است، جهات سهگانهٴ پيامبر اكرم(صلي الله عليه و آله و سلم) نيز مصون خواهد بود؛ اما آنچه به قوام وجودي آن حضرت بر ميگردد، اعم از تلقي و ضبط و انشاء، مشروحاً بيان شد و اما آنچه به قَبل و بعد راجع به آن حضرت است، چنين ميفرمايد: ﴿عالمُ الغيبِ فلا يُظهرُ علي غيبه أحداً ٭ إلاّ من ارتضي من رسولٍ فإنّه يسلُكُ من بين يديهِ و مِن خلفهِ رصداً ٭ ليعلم أن قد أبلغوا رسالاتِ ربّهم و أحاط بما لديهم و أحصي كلّ شيء عدداً﴾[40]؛ يعني وحي الهي بدون دخالت هيچ بيگانهاي به سمع جامعه ميرسد؛ از آن به بعد هركس نجات يافت، روي بيّنه است و هركس به هلاكت رسيد، منحرف از بيّنه خواهد بود؛ ﴿...ليهلك من هلك عن بيّنةٍ و يحيي من حيّ عن بيّنةٍ...﴾.[41]
بينش خاصي كه طبري و همفكرانش دربارهٴ نبوت عامّه داشته و دارند، نه سابقهٴ وثنيّت را منافي نيل به مقام نبوت ميدانند و نه لاحقهٴ سهو و القاء شيطاني را مباين مقام منيع رسالت مييابند؛ لذا، در ذيل آيهٴ ﴿فلمّا جنّ عليهِ الّيلُ رءا كوكباً قال هذا ربّي فلمّا أفلَ قالَ لا أُحبُّ الآفلين﴾[42]، حديثي از ابن عباس به اين مضمون نقل ميكند: هنگامي كه ابراهيم(عليهالسلام) ستاره را ديد، گفت: اين پروردگار من است و او را پرستش نمود و وقتي غروب كرد، گفت: من آفلها و غروب كنندهها را دوست ندارم و هنگامي كه ماه را طالع ديد، گفت: اين پروردگار من است و او را عبادت كرد و وقتي ماه غروب نمود، گفت: اگر پروردگار من مرا هدايت نكند، هر آينه از گمراهان خواهم بود و آنگاه كه آفتاب را طالع يافت، گفت: اين پروردگار من است و اين بزرگتر است و او را پرستيد و وقتي كه غروب كرد، گفت: اي قوم من! آنچه شما شرك ميورزيد من از آن بيزارم...؛ آنگاه سخن گروهي را كه به زعم او اهل روايت نيستند (و برهان عقلي را ملحوظ ميدارند)، چنين نقل ميكند:
1. روا نيست كسي كه به پيامبري مبعوث ميشود، مقداري از دوران بلوغ سنّي خود را در كفر گذرانده باشد.
2. آنچه خداوند دربارهٴ حضرت ابراهيم(عليهالسلام) حكايت نمود، نشانهٴ جهل آن پيامبر گرامي به امتناع ربوبيّت ستاره و ماه و آفتاب نبود.
3. آنچه در اين زمينه حكايت شد، يا بر وجه انكار و عيب بر پرستش اصنام است، زيرا وقتي كواكب سپهري صلاحيت ربوبيت را نداشتهاند، بتهاي تراشيدهٴ زميني يقيناً صالح پرورش تكويني نخواهند بود يا بر وجه معارضه به باطل است؛ چنانكه در مناظرهها رايج است، يا بر وجه استفهام انكاري و توبيخ، يا مانند آن است.
سپس اصل برهان عقلي در مسئله را رسا ندانسته است و هيچكدام از وجوه ياد شده را لازم تلقّي نكرده و چنين گفته است: «از گزارش خداوند دربارهٴ ابراهيم هنگامي كه ماه غروب كرد (اگر پروردگار من هدايتم نكند، من از گروه گمراهان خواهم بود)، ميتوان استدلال كرد كه همهٴ اين اقوال ياد شده خطا و باطل است و صواب، همانا اعتراف به خدا و اعراض از ما سواي آن ميباشد».[43]
توهّم سابقهٴ وثنيّت براي پيامبران، گرچه يك لحظه باشد، نه تنها با برهان عقلي دربارهٴ نبوت عامه سازگار نيست، بلكه با ظواهر آياتي كه در اين زمينه نازل شده است نيز هماهنگ نميباشد؛ زيرا قبل از جريان مشاهدهٴ كواكب و فرض ربوبيّت آنها و ابطال آن، دو آيه قرار داد كه هركدام شاهد بينش توحيدي حضرت ابراهيم(عليهالسلام) است: 1. ﴿و إذ قال إبراهيمُ لأبيهِ ازرَ أتتخذُ أصناماً الهة إنّي أراك و قومكَ في ضلالٍ مُبينٍ﴾[44]؛ 2. ﴿وكذلكَ نُري إبراهيم مَلكوتَ السمواتِ و الأرض و ليكونَ مِنَ الموقنينَ﴾.[45]
زيرا برابر آيهٴ اول، حضرت ابراهيم(عليهالسلام) آزر را توبيخ و بتپرستي را ضلالت و قوم آزر را مانند خود او در گمراهي واضح ميداند؛ پس چگونه خودش در بطلان بتپرستي شك دارد و لحظهاي را به پرستش اصنام سماوي به سر ميبرد و برابر آيهٴ دوم، خداوند به طور مستمر كه از تعبير مضارع استفاده ميشود، ملكوت آسمانها و زمين را نشان حضرت ابراهيم(عليهالسلام) ميداد؛ كسي كه باطن عالم مُلك و درون آن را ميبيند و اين ديدن با ارائهٴ الهي حاصل ميشود، چگونه در ترديد به سر ميبرد و غير خدا را ميپرستد.
چنانكه در پايان قصهٴ ديدن كواكب و احتجاج با قوم، شاهد ديگري وجود دارد كه گواه صادق توحيد ناب حضرت خليل(عليهالسلام) است و آن شاهد عبارت از اين است: ﴿و تلك حجّتنا اتيناها إبراهيم علي قومه نرفعُ درجاتٍ من نشاء إنّ ربّك حكيمٌ عليمٌ﴾[46]؛ زيرا مفاد اين آيه آن است كه احتجاج ياد شده كه افول ستارگان با ربوبيت آنها سازگار نيست و خداوند آن است كه محبوب دلها و مجذوب قلبها باشد و هيچكدام از اجرام سپهري صالح محبوبيّت نبوده و لايق ربوبيّت نميباشند از طرف خداوند به حضرت ابراهيم(عليهالسلام) تعليم و الهام يا وحي شد؛ از اين رهگذر كه قصهٴ مشاهدهٴ كواكب، محفوف به بيان عنايتهاي خاص الهي است، خواه به صورت ارائهٴ مستمر ملكوت كه قبل از آن ياد شد و خواه به صورت اعطاء حجّت و تعليم برهان كه بعد از آن ذكر شده است، ميتوان استنباط كرد كه آن قصّه فقط جنبهٴ فرض و مانند آن را داراست؛ نه آنكه جنبهٴ پذيرش و پرستش بتهاي آسماني را داشته باشد.
نظر طبري را پيرامون نبوّت عامّه و اينكه آيا انبياء معصوم هستند يا نه و اينكه صِرفِ تكليف آنان به احكام و تحذير آنها از حرام و گناه و ترغيب آنان به حلال و ثواب، مستلزم ارتكاب آنان نسبت به معاصي نخواهد بود، ميتوان از متشابهاتي كه با نزاهت انبياء از ذنوب توافق صريح ندارد، جستوجو نمود. وي در ذيل آيهٴ ﴿و ألقِ عصاكَ فلمّا راها تهتزّ كأنّها جانٌّ ولّي مُدبراً و لَمْ يُعقّب يا مُوسي لا تخفْ إنّي لا يخافُ لديّ المُرسلونَ ٭ إلاّ مَن ظَلمَ ثُمّ بَدّلَ حُسناً بعدَ سوءٍ فإنّي غفور رحيم﴾[47] چنين ميگويد: «...نزد من (يعني خداي سبحان) پيامبراني كه آنها را به نبوّت اختصاص دادم، نميترسند مگر كسي از آنها كه ستم كرده و كاري را به طوري كه مأذون نبود انجام داده باشد... و آنچه ديگران در معناي آيهٴ ياد شده گفتهاند، ناصواب است و صواب هماناست كه حَسَن بصري و ابن جُريح گفتهاند و آن اينكه كلمهٴ ﴿إلاّ من ظَلَم﴾ استثناء صحيح از جملهٴ ﴿لا يخاف لديّ المرسلون﴾ است و حسن بصري معناي اين سخن خدا با موسي را چنين بيان كرد كه «من تو را ترساندم، چون تو آدم كشتي».[48]
زيرا مبناي اعتقاد طبري در نبوّتشناسي آن است كه رسالت با معصيت جمع ميشود و عصمت از عصيان لازم نيست. آيهٴ دوم سورهٴ «فتح» را طوري تفسير ميكند كه نه با عقل سازگار است و نه با سياق آيات تناسب دارد و خلاصه نظر ايشان دربارهٴ آيهٴ ﴿ليغفر لك اللّه ما تقدّم من ذنبك و ما تأخّرَ و يُتمّ نعمتهُ عليكَ وَ يَهديكَ صِراطاً مُستقيماً﴾[49] اين است: ما فتح را نصيب تو كرديم تا تو شكر و حمد خدا را به جاي آوري و تسبيح و استغفار كني تا با اين كارها خداوند، گناه قبل از پيروزي و بعد از آن را بيامرزد. دستور تسبيح و استغفار كه وسيلهٴ آمرزش گناه است، گرچه در اين آيه نيست، ولي در سورهٴ ﴿إذا جاء نصرُ اللّهِ و الفتح ٭ و رأيت الناسَ يدخلونَ في دينِ اللّه أفواجاً ٭ فسبّحْ بِحمدِ ربّكَ و استغفرهُ إنّه كان توّاباً﴾[50] آمده است؛ چنانكه پيامبر اكرم(صلي الله عليه و آله و سلم) خود فرمود: من هر روز يكصد بار استغفار و توبه مينمايم و اگر مراد آيه همين نباشد كه ما گفتيم، نه براي آيهٴ قرآن معناي معقولي خواهد بود و نه براي حديث مزبور؛ چون استغفار، عبارت از اين است كه بندهاي از پروردگارش درخواست كند كه گناه او را ببخشد و اگر گناهي در كار نباشد، طلب آمرزش ديگر معنا ندارد؛ زيرا محال است گفته شود: خدايا گناهي كه نكردهام بيامرز.[51]
با اين شيوه روشن ميشود كه طبري چگونه اين سنخ آيات را با هم جمع نظر كرده و چگونه آيات سورهٴ «نصر» را شاهد آيهٴ سورهٴ «فتح» قرار داده است و نيز معلوم ميشود كه چگونه دستور تسبيح و استغفار را از آن استنباط كرده و گناه پيامبر اكرم(صلي الله عليه و آله و سلم) (العياذ باللّه) را تثبيت كرده است و هم استدلال عقلي او در توجيه معناي استغفار روشن ميشود كه تنها مفاد آن به گمان وي طلب آمرزش از گناه معروف و مصطلح است؛ به طوري كه ذنب عارفان و گناه واليان و خطاء فانيان و سَيئه صالحان واصل را همچون گناه جاهلان و... ميپندارد.
با همان مبناي ياد شده كه گناه با رسالت سازگار است و عصمت در رسولان ضرورت ندارد و ابليس در آنها نفوذ دارد و آنان از آسيب وسوسهٴ شيطان در امان نبوده و از خطر سهو و نسيان مصون نيستند، در كمال سهولت، آيهٴ ﴿وَ إذا رأيت الّذين يخوضونَ في اياتنا فأعرض عنهم حتّي يخُوضوا في حديثٍ غيره و إمّا يُنسينّك الشيطانُ فلا تقعدُ بعد الذكري مع القومِ الظالمين﴾[52] را چنين تفسير ميكند: «خداوند به پيامبر اكرم(صلي الله عليه و آله و سلم) فرمود: در مجلس مشركان كه آيات الهي را استهزاء ميكنند، حاضر مشو و اگر شيطان اين فرمان الهي را از ياد تو برد و سپس تو آن را به ياد آوردي برخيز و با آنها مجالست نكن...».[53]
با اينكه توجه به آيه ي ﴿وَ قَدْ نَزّلَ عليكم في الكتاب أنْ إذا سمعتم آياتِ اللّه يُكفر بها و يُستهزء بها فلاتقعدوا معهم حتي يخوضوا في حديثٍ غيره إنّكم إذاً مثلهُمْ إنّ اللّه جامعُ المنافقينَ و الكافرينَ في جهنّم جميعاً﴾[54] كاملاً روشن ميكند كه نهي در آيهٴ قبلي، ناظر به مردم است؛ نه پيامبر اكرم(صلي الله عليه و آله و سلم)؛ زيرا در اين آيه آمده است كه قبلاً بر شما نهي از حضور در مجلس استهزاء به آيات الهي نازل شده است؛ در حالي كه در سراسر قرآن كريم، هيچ آيهاي غير از آيهٴ قبلي در اين زمينه نازل نشده است؛ لذا معلوم ميشود كه مراد از آيهٴ قبلي، همان نهي مردم از شركت در محفل سخريّه قرآن و دين است و اين مردم هستند كه ممكن است مورد نفوذ ابليس قرار گرفته و نهي را فراموش كنند؛ نه پيامبر(صلي الله عليه و آله و سلم) و بدين ترتيب طبري اين دو آيهٴ را هماهنگ نكرد تا روشن شود كه گرچه ظاهر خطاب آيهٴ اول متوجه پيامبر اكرم(صلي الله عليه و آله و سلم) است، ولي حقيقت آن متوجه امّت است؛ نه پيامبر گرامي(صلي الله عليه و آله و سلم).
اما نكتهٴ قابل تذكر اينكه همانطور كه علم حصولي بر دو قسم بديهي و نظري است و هر نظري به بديهي مستند است و همهٴ بديهيها به اولي بالذات كه همان اصل استحاله تناقض است، منتهي خواهند بود و اوليّت آن ايجاب ميكند كه استدلال پذير نباشد و شك در آن يا قطع به بطلان آن، نشانهٴ صدق و حق بودن وي خواهد بود، زيرا شكّ با لا شكّ جمع نميشود، چنانكه قطع با عدم قطع جمع نميگردد، علم شهودي نيز دو قسم است: بيّن و مُبيّن و هر كشف مُبيّني به شهود بيّن مستند بوده و همهٴ شهودهاي بيّن به كشف بيّن بالذات كه همان وحي معصوم است، منتهي خواهند بود و در كشف بيّن بالذات، هيچگونه احتمال خلاف راه ندارد؛ چنانكه در علم حصولي اولي بالذات نيز هيچ احتمال خلاف رخنه ندارد؛ لذا، بسياري از انبياء (عليهمالسلام) صريحاً گفتهاند: ﴿إنّي علي بيّنةٍ من ربّي﴾.[55]
هنگام نزول وحي و نيل مقام منيع نبوت، هيچ ترديدي براي وجود مبارك پيامبر اكرم(صلي الله عليه و آله و سلم) متصور نبود تا براي رفع آن، قصّه را با حضرت خديجه در ميان بگذارد و خديجه آن حضرت(صلي الله عليه و آله و سلم) را به نزد ورقة بن نوفل ببرد يا گزارش حال آن وجود نوراني را به سمع ورقه برساند و با رهنمود ورقه، نبيّ گرامي(صلي الله عليه و آله و سلم) به مقام شامخ نبوت آگاه شده، سپس به آن ايمان بياورد و به رسالت خويش تصديق كند تا لازمهٴ اين پندار منسوج و سست باشد و آن اينكه ثبوت اصل دين به ارشاد يك غير مسلمان حاصل گرديده.
ليكن طبري در ذيل بخش اول سورهٴ ﴿اقرء باسم ربّك﴾ داستان رفتن خديجه و همچنين بردن نبياكرم(صلي الله عليه و آله و سلم) نزد ورقه را نقل ميكند و احراز و اثبات اصل نبوت را با راهنمايي ورقه تثبيت ميكند. آري، آنچنان نبوّتي كه با ترديد همراه باشد و در تشخيص آن با خديجه مشورت شود و با دست ورقة بن نوفل حلّ شود، هم با انجام گناه ميسازد و هم با نفوذ ابليس جمع ميشود و هم با افسانهٴ غرانيق ميسازد و....
فصل چهارم.
معرفت امامت در تفسير طبري
كاملترين شناخت هر چيزي، همانا معرفت همان چيز است به مقوّمهاي وجودي او؛ اگر چيزي داراي علت وجودي باشد، شناخت وي از راه علت وجودياش كاملترين معرفتهاي ممكن دربارهٴ اوست؛ و اگر داراي علّت وجودي نباشد، مهمترين راه شناخت وي، همان معرفت نحوهٴ هستي خود اوست؛ بنابراين، براي شناخت امام بايد اصل امامت را شناخت.
چنانكه براي معرفت پيامبر بايد به اصل رسالت آگاه شد و براي شناخت خداوند، لازم است معناي الوهيت به مقدار ميسور روشن شود؛ چنانكه مرحوم كليني از امام صادق(عليهالسلام) چنين نقل كرده است: «اِعرفوا اللّه باللّهِ و الرسولَ بالرسالةِ و أُولوا الأمر بالأمرِ بالمعروفِ و...».[56]
چون امامت شناسي، فرع نبوّت شناسي است و نبوّت شناسي، فرع خداشناسي است، مباني گوناگون در خداشناسي، مايهٴ اختلاف مبنا در شناخت پيامبر شده و تعدّد مباني در پيامبر شناسي، سبب بروز اختلافْ در امامشناسي نيز شده است.
آنچه از طبري در فصل خداشناسي آمده است، زمينهٴ تفكر خاصّ وي را دربارهٴ پيامبرشناسي فراهم نموده؛ چنانكه پيامبرشناسي خاص وي، زمينهٴ شناخت مخصوص او به امام را فراهم كرده است؛ زيرا كسي كه عصمت پيامبر براي او حل نشده، معصوم بودن جانشين وي را نخواهد پذيرفت؛ چون نائب از منوب عنه افضل نيست.
امامت، از آن جهت كه شؤون نبوّت را داراست (غير از وحي تشريعي)، همهٴ شرايط آن را داراست؛ يعني اگر عصمتِ از عصيان و مصونيّت از نسيان و سهو، شرط رسالت و وصف لازمِ پيامبر است، همين شرط، شرطِ معتبر در امامت و وصف لازم امام هم خواهد بود و اگر افضليت از ديگران نيز صفت رسول خداست، جانشين وي نيز بايد همين صفت را داشته باشد و اگر اعطاء اصل مقام نبوّت در اختيار خداست و رسالت، امري است انتصابي، نه انتخابي، بخشودن اصل مقام امامت نيز در قلمرو اختيار خاص الهي است و امامت، امري است انتصابي؛ نه انتخابي و اگر تعيين شخص معيّن به عُنوان پيامبر، يا به اعجاز است و يا به تنصيص معصوم قبلي كه هردو كاشف از اِذن خداست، تعيين شخص معيّن به عنوان امام نيز با اعجاز اوست و يا به نصّ معصوم ديگر كه هر دو امارهٴ نصب الهي است.
غرض آنكه امامت، در بسياري از امور، همتاي نبوّت است؛ لذا، داراي همان شرايط و اوصاف بوده و همان احكام مقام ثبوت و اثبات نبوت را دارا ميباشد. همانطوري كه نبوّت عامّه را ميتوان با برهان اثبات كرد، ولي نبوّت خاصه را نميتوان با دليل عقلي ثابت نمود و البته امامت عامه و امامت خاصه نيز چنيناند و همانطوري كه با علم شهودي ميتوان نبوّت خاصهٴ پيامبر مخصوص را مشاهده كرد، با كشف شهودي نيز ميتوان امامت خاصهٴ امام مخصوص را مشاهده نمود.
براي اثبات امامت عامّه، همان برهان حكمت كه دربارهٴ نبوت عامّه جاري است، كافي ميباشد. گروهي از متكلمان به قاعدهٴ لطف دربارهٴ نبوت عامه استدلال نمودهاند؛ ولي دربارهٴ امامت عامّه به آن استدلال نكردهاند؛ چون امامت را فعل مردم ميدانند؛ نه فعل خدا و قاعدهٴ لطف براي اثبات ضرورت فعل خداست؛ نه وجوب تكليفي مردم و اين گروه، چون امامت را جزء فروع دين شمردهاند و آن را در رديف ساير احكام فقهي و فرعي درآوردهاند و موضوع مسئلهٴ آنان فعلِ مكلّف است، نه فعل خدا، لذا از استدلال براي اثبات آن به قاعدهٴ لطف معذورند.
ليكن كساني كه امامت را چون نبوت، فعل خداوند ميدانند، نه فعل مردم، براي اثبات آن فقط به برهان عقلي استدلال ميكنند؛ گرچه حدّ وسط در برهان عقلي همواره يكسان نيست؛ زيرا غالب متكلمان اماميّه كه تفكر فلسفي نيز دارند به برهان حكمت استدلال كرده و حدّ وسط دليل آنها حكمت خداست و برخي از آنان به دليل قاعدهٴ لطف تمسّك ميجويند.
به هر حال، تذكر اين نكته لازم است كه تناسب بين دليل و مدّعا ايجاب مينمايد كه هرگز كسي كه امامت را جزء اصول دين به شمار ميآورد، نه جزء فروع، براي اثبات آن مسئلهٴ كلامي استدلال فقهي نكند؛ بلكه فقط از راه دليل كلامي آن را تثبيت نمايد؛ ليكن برخي از متكلمان گرانقدر ما دليل فقهي را در كنار دليل كلامي ذكر كرده و آن را همانند دليل كلامي براي اثبات امامت عامه سودمند دانستهاند.
ابو اسحاق نوبختي در ياقوت، بعد از اقامهٴ دليل عقلي بر ضرورت امامت عامه از راه قاعدهٴ لطف، چنين ميگويد: «اما دليل سمعي بر وجوب امامت عامه آن است كه ما مأمور شديم به اجراء حدود، مانند بريدندست دزد (سورهٴ مائده، آيهٴ 41) و مسئول اجراء و متولّي اقامهٴ حدّ سرقت، همهٴ مردم نيستند؛ بلكه سرپرست آن فقط زعيم مردم و امام امّت است؛ پس ما مأموريم به چيزي كه بدون نصب امام حاصل نخواهد شد و امر به هر چيز، هر آينه امر به چيزي است كه آن مأمور بدون آن چيز حاصل نخواهد شد؛ بنابراين، نصب امام واجب است».[57]
نتيجهٴ اين استدلال بر فرض تماميت آن، همانا ثبوت يك حكم فرعي و فقهي است كه وجوب نصب امام بر مردم باشد؛ نه يك حكم اصلي و كلامي كه وجوب نصب امام باشد از خداوند؛ چنانكه اماميه ميگويند و وجوب نصب او باشد بر خداوند؛ چنانكه معتزله ميپندارند و مرحوم علامه حلّي در شرح ياقوت نيز به اين نكتهٴ ياد شده عنايت نفرموده و نقدي بر متن ايراد نكرده است.[58]
قاعدهٴ عقلي، بيانگر ربط ضروري محمول قضيه با موضوع آن است؛ زيرا محمول مسئلهٴ عقلي از لوازم ضروري موضوع آن بوده؛ لذا، قابل اقامهٴ برهان عقلي است و هيچگونه تخصيص يا تقييدي را نميپذيرد و هرگونه استثنايي نقيض آن محسوب ميگردد؛ بر خلاف قاعدهٴ نقلي كه با هرگونه تخصيص يا تقييدي سازگار ميباشد و هنگام برخورد با مُخصِّص يا مقيّد، جمع دلالي دارد.
قاعدهٴ لطف دلالت دارد بر اينكه هرچه انسان را به كمال نزديك ميكند و او را از هلاك ميرهاند و مايهٴ تقرّب او به بهشت و تبعُّد وي از دوزخ است، صدور آن از خداوند لازم است و اين اصل كلّي است و قابل استثناء نميباشد؛ ليكن طبري در تفسيرش ذيل آيهٴ ﴿...و لو شاء اللّه لجمعهم علي الهُدي فلا تكوننّ من الجاهلين﴾[59] چنين ميگويد: «از اين گزارش خداوند معلوم ميشود كه آنچه اهل تفويض ميپندارند، خطاست؛ زيرا آنان منكر اين موضوع هستند كه خداوند داراي لطف خاص است و هر كه را بخواهد از آن برخوردار ميكند تا او به توفيق الهي هدايت يابد و منقاد حق شود و به سوي او برگردد و اهتداء و ايمان را بر ضلالت و كفر برگزيند و خداوند خبر داد كه توان آن را دارد كه همگان را هدايت نمايد و از اينكه برخي از انسانها توفيق هدايت بهرهٴ آنها نشد، با اينكه افاضهٴ اين فيض به آنان مقدور خداوند بوده و ميباشد، دليل روشني است بر اينكه همهٴ اسباب هدايت را خداوند قادر بر آن، در اختيارشان نگذاشت تا آنها به وسيلهٴ اين اسباب خاص هدايت شوند».[60] در اينجا تذكر چند نكته سودمند است:
1. خداوند بر اساس هدايت تشريعي، خواهان هدايت همگان بوده است؛ لذا، عموم مردم را در طيّ اعصار و قرون تا قيامت راهنمايي نموده است و آياتي از قبيلِ ﴿... هديً للناس﴾[61]، ﴿للعالمين نذيراً﴾[62]، ﴿...ذكري للبشر...﴾[63] و...، دليل واضح هدايت عمومي خداست.
2. هدايت تشريعي عالم برابر با حكمت و نيز مطابق با قاعدهٴ لطف است و هيچ استثنايي ندارد.
3. خداوند، داراي هدايت تكويني خاص است كه آن را پاداش كساني قرار ميدهد كه با هدايت تشريعي و حُسن اختيار خويش مقداري از راه را با جهاد و اجتهاد پيمودهاند و آياتي از قبيلِ ﴿...يهدي من يشاء...﴾[64] ، ﴿إن تطيعوه تهتدوا...﴾[65] ، ﴿و من يؤمن باللّه يهدِ قلبهُ...﴾[66] ، ﴿الذين جاهدوا فينا لنهدينّهم سُبلنا...﴾[67] ، ﴿...يهدي إليه من أنابَ...﴾[68] سند آشكار اين گونه از هدايتهاي خاص است.
4. اضلال خداوند، فقط جنبهٴ كيفري دارد و هرگز خداي سبحان كسي را به اضلال ابتدايي گمراه نكرده و نخواهد كرد و آياتي از قبيلِ ﴿...و ما يُضلُّ به إلاّ الفاسقين...﴾[69] ناظر به آن است.
5. مضمون آيهٴ ياد شده، يعني ﴿...و لو شاء اللّه لجمعهم علي الهدي...﴾[70] و همچنين آيهٴ ﴿و لو شاء ربّك لامن مَنْ في الأرض كلّهم جميعاً أفأنت تُكره الناس حتّي يكونوا مؤمنين﴾.[71] آن است كه اگر خداوند بخواهد بر اساس قدرت مطلقهٴ خويش همگان را به پذيرش حقّ مجبور نمايد ميتواند و عموم مردم روي زمين در طول تاريخ، مؤمن خواهند بود و هيچكس كافر نخواهد شد؛ ليكن خداوند همه را در پذيرش دينْ آزاد آفريد تا در پرتو آزادي خويش به كمال مطلوب نائل آيند.
6. ايمان بر اساس هراس و اجبار، نشانهٴ كمال نيست و با هدف اصلي بعثت پيامبران كه شكوفا نمودن استعدادها در پرتو حُسْن انتخاب جوامع بشري است، سازگار نميباشد؛ بنابراين، اجبار مردم به ايمان آوردن صلاح جامعه نيست و اگر خداوند آن را ترك كرده، براي ايناست كه كمال نبوده و نسبت به نظام عمومي جهان، صلاح نميباشد.
7. طبري از اينگونه آيات ياد شده، استنباطي ديگر دارد و آن اينكه ايمان آوردن مردم، متوقف بر اسباب فراوان است و خداوند برخي از آن اسباب را در اختيار گروه خاصّي قرار نميدهد، كه اگر قرار دهد، كار خير بوده و براي آنها هم مصلحت ميباشد.
8. چون استنباط طبري از اينگونه آيات، مطلبي است كه در بند 7 به آن اشاره شده، گرچه مطلب وي مطابق با ساير آيات نيست، ولي ميتوان اين معنا را به ايشان اِسناد داد كه وي قاعدهٴ لطف را قبول ندارد؛ يعني هر چيزي كه مايهٴ كمال انسان باشد و او را به سعادت نزديك كند و از دوزخ دور نمايد، صدورش از خداوند لازم نيست؛ زيرا ايمان همگان، به گمان وي خير است؛ مع ذلك خداوند سبحان اسباب آن را براي همه فراهم نكرده است و چون قاعدهٴ لطف، عقلي است، نه نقلي، لذا قابل تخصيص يا تقييد نيست و هرگونه استثنايي در آن نشانهٴ نقض و وهنْ و عدم اعتبار آن قاعده است.
9. بنابراين، ممكن است اِمامت كه يكي از اسباب هدايت مردم است و در پذيرش جامعهٴ معاصر با امام سهمي دارد، از خداوند صادر نشود و كسي را به عنوان امام نصب نفرمايد؛ پس دليل عقلي بر ضرورت امامت عامّه اقامه نخواهد شد؛ زيرا قاعدهٴ لطف به زعم طبري معتبر نيست؛ گرچه مبناي اين تفويض، باطل ميباشد و خداوند قدرت آن را دارد و كارها را واگذار نكرده است.
10. البته ممكن است طبري در كتابهاي كلامي خود به اينگونه از تالي فاسدها متنبّه شده و عموميت قاعدهٴ لطف را تحكيم كرده باشد؛ ليكن بنا بر برداشتهاي خاص تفسيري وي، نميتوان او را قائل به حجّيت قاعدهٴ لطف دانست؛ بنابراين، مسئلهٴ امامت نزد وي يك قضيهٴ كلامي نبوده، بلكه همانند احكام جزئي در مسائل فقهي و فرعي به شمار ميرود؛ زيرا گرچه ممكن است كسي قاعدهٴ لطف را تامّ بداند، مع ذلك امامت را يك مسئلهٴ فرعي و فقهي تلقّي كند؛ چون آن را انتخابي ميداند؛ نه انتصابي و كار مردم ميپندارد؛ نه كار خداوند؛ ليكن ممكن نيست كسي قاعدهٴ لطف را تمام نداند، مع ذلك امامت عامّه را يك مسئلهٴ كلامي بشمارد.
11. ممكن است كسي قاعدهٴ لطف را تمام نداند و چيزي را نه بر خداوند و نه از خداوند، ضروري تلقي نكند؛ مع ذلك نصب راهنماي غيبي يعني پيامبر را مسئلهٴ اصلي بداند؛ نه فرعي و فقهي؛ زيرا تعيين آن به عهدهٴ خداست؛ نه خلق؛ ليكن خداوند مسئول آن نخواهد بود؛ ﴿لا يُسئلُ عمّا يفعلُ و هُم يُسئلونَ﴾.[72]
ولي اين برداشت، همان تفكر اشاعره است كه اصلاً با استدلال همراه نيست؛ يعني نميتوان بر ضرورت آن برهان اقامه كرد و از صاحبان اينگونه تفكّر، چيزي دربارهٴ امامت عامه نقل نشده؛ گذشته از آنكه سيرهٴ عملي آنها دربارهٴ خلفاء بر انتخابي بودن رهبري در اسلام است؛ نه انتصابي بودن آن.
12. تفاوت نبوّت عامه و امامت عامه در مكتب اشاعره كه قائل به تحسين و تقبيح عقلي نيست، آن است كه نبوّت را كار خدا ميدانند و امامت را كار خلق و در بحث نبوّت، برهان بر امكان بعث اقامه مينمايند نه بر ضرورت آن و چهرهٴ مناظرهٴ آنان متوجه براهمه است كه منكر امكان بعثاند[73]؛ نه متوجه معتزله كه قائل به ضرورت آن ميباشند؛ زيرا محاورهٴ آنان با اهل اعتزال در اصل مسئلهٴ حسن و قبح و قاعدهٴ لطف است؛ نه خصوص امكان بعث انبياء گرچه اين بحث نيز يكي از مصاديق آن اصل جامع خواهد بود.
طبري گرچه در ذيل آيهٴ 12 و 54 سورهٴ «انعام» كه مضمون آنها تثبيت ضروري رحمت بر خداست و منشأ اين حكم ضروري نيز خود خداوند است: ﴿...كتب ربّكم علي نفسهِ الرّحمة...﴾، بحث كلامي در خور توجه نكرده است، ليكن در ذيل آيهٴ ﴿رسلاً مُبشّرينَ و مُنذرينَ لئلاّ يكونَ للناسِ علي اللّه حجةٌ بعد الرسل و كان اللّه عزيزاً حكيماً﴾[74] پذيرفته است كه اگر بعثت انبيا نميبود، حجّت مُلحدان اين بود كه چرا راهنما نفرستادي تا ما با پيروي او از خواري و ذلّت رهايي يابيم؛ ﴿...لولا أرسلت إلينا رسولاً فنتّبع آياتكَ من قبلِ أن نذلّ و نخزي...﴾؛ پس معلوم ميشود، راه احتجاج باز است و مسير حسن و قبح عقلي مسدود نيست و آيهٴ ﴿لا يسئل عما يفعل و هم يسئلون﴾[75] براي تعطيل عقل از استدلال نازل نشده؛ چنانكه اشاعره ميپندارند.
از اينجهت ميتوان طبري را حامي تفكر عقلي دانست؛ ليكن نه حمايتي كه همهٴ حقوق عقل مُبرهِن تأمين گردد، چنانكه گذشت؛ زيرا وي در ذيل آيهٴ ﴿لا يُسئلُ عمّا يفعلُ و هم يُسئلون﴾ كه مهمترين محور بحث اشاعره و جبريهاست، سخني نگفته است كه اساس عقل را منهدم كند و بساط جبر را بگستراند و انسان را از اختيار معزول دارد و مانند آن.
آري، در بسياري از موارد مكتب تفويض، اهل اعتزال را مردود دانسته و قدرت خداوند را در مرحلهٴ بقاء، همانند مرتبهٴ حدوث مؤثر ميداند و چيزي را خارج از قلمرو قدرت حق نميداند و كارهاي هيچ ممكني را به خود او واگذار شده تلقي نميكند و در ذيل آيهٴ ﴿إيّاك نعبدُ و إيّاك نستعين﴾[76] و همچنين در ذيل آيهٴ ﴿ربّنا لا تزغ قُلوبنا بعد إذ هديتنا...﴾[77] سخن اهل قَدَر و تفويض را در هر جايي به مناسبت همان مورد و در مدار مضمون همان آيه ردّ ميكند.
چنانكه در ذيل آيهٴ ﴿فألهمها فجورها و تقواها﴾[78] كه عدهاي آن را به جعل و نهادن فجور و تقوا تفسير كردهاند كه مطابق جبر است، طبري آن را به همان معناي الهام و تعليم هر دو خصلت در هر انسان تفسير نموده كه با اختيار مناسب ميباشد. به هر تقدير، مسئلهٴ جبر و تفويض و «أمر بين الأمرين» فرصت فسيحي را ميطلبد و فصل جداگانهاي را طلب ميكند كه نه آن فرصت در حوصله اين رساله است و نه آن فصل در اين مقاله ميگنجد.
ليكن ميتوان يافت كه اثبات امامت عامّه با روش كلامي در تفسير طبري آسان نيست؛ زيرا نه بحث مبسوطي پيرامون امامت عامه در ذيل آيههاي مناسب آن مانند ﴿...و لاينال عهدي الظالمين﴾[79] مطرح نموده و نه گفتار مقبولي در ذيل آيههاي مناسب با امامت خاصه ارائه داده است.
چون در ذيل آيهٴ ﴿أطيعوا اللّه و أطيعوا الرسول و أُولي الأمر منكم...﴾[80] چنين گفته است: ...اطاعت از رسول(صلي الله عليه و آله و سلم) همانا پيروي امر و نهي او در زمان حيات وي و اطاعت از سنّت آن حضرت بعد از ارتحال وي است و مضمون آيهٴ ياد شده تعميم پيروي آن حضرت بوده و اختصاص به زمان حيات و مانند آن ندارد و منظور از اولي الأمر، فرمانروايان سياسي هستند؛ نه اهل علم و فقه و نه خصوص بعضي از افراد كه به خلافت ظاهري در صدر اسلام رسيدهاند؛ چون احاديث صحيح از رسول خدا(صلي الله عليه و آله و سلم) رسيده است كه از ائمه و واليان جامعه در اموري كه به صلاح مسلمين است، اطاعت شود.
آنگاه از ابو هريره نقل ميكند كه پيامبر(صلي الله عليه و آله و سلم) فرمود: بعد از من، والياني سرپرستي امور شما را به عهده ميگيرند. والي خوب و صالح، به خوبي و صلاح عمل ميكند و والي بد و طالح، به فجور رفتار مينمايد؛ شما هرآنچه موافق حق است، بشنويد و پيروي كنيد و پشت سر آنان نماز بگذاريد. اگر به نيكي رفتار كردند، به سود شما و آنهاست و اگر به بدي عمل نمودند، به سود شما و زيان آنان خواهد بود و از پيامبر(صلي الله عليه و آله و سلم) رسيده است: مسلمان بايد از والي خود پيروي كند؛ چه بخواهد و چه نخواهد؛ مگر آنكه به معصيت امر شود كه در اينحال، اطاعت او روا نيست.
از اين گفتار معلوم ميشود كه رهبري فاسق صحيح است؛ گرچه اطاعت وي در خصوص دستور معصيت لازم نيست؛ پس عَدْلِ والي لازم نخواهد بود؛ چه رسد به عصمت او [در واليهاي بالإصاله].
در ذيل آيهٴ ﴿إنّما وليّكم اللّه و رسولهُ و الذين امنوا الّذين يُقيمون الصلاة و يُؤتون الزكاة و هُم راكعون﴾[81]، ولايت را به معناي نصرت تفسير كرده است؛ نه زعامت و سرپرستي؛ در حالي كه ظاهر كريمه حصر است و ولايت به معناي ياري، مانند ولايت به معناي دوستي، منحصر در خدا و پيامبر و... نيست؛ بلكه همهٴ مؤمنان نسبت به يكديگر اينطور هستند؛ ﴿و المؤمنون و المؤمنات بعضهم أولياء بعضٍ...﴾.[82]
در تفسير ﴿و الّذين امنوا الذين يُقيمون الصلاة...﴾ چنين گفته است: «برخي بر آنند كه منظور خصوص علي بن ابيطالب است و بعضي بر آنند كه مقصود، همهٴ مؤمنين است؛ ليكن علي بنابيطالب در حال ركوعِ نماز به سائل انگشتر خود را صدقه داد و مفاد آيه، اختصاصي به عليبنابيطالب ندارد؛ بلكه آن حضرت يكي از مصاديق مؤمنان موصوف در آيه است». طبري در اين خلال به ذكر آراء گوناگون اكتفاء كرد و هيچكدام از آنها را ترجيح نداد.[83]
در ذيل آيهٴ ﴿يا أيّها الرسول بلّغ ما اُنزل إليكَ من ربّكَ و اِنْ لَمْ تفعل فما بلّغتَ رسالتهُ و اللّه يعصمُكَ مِنَ النّاسِ﴾[84] چنين ميگويد: منظور ابلاغ يهودان و ترسايان است كه قصهٴ آنان در اين سوره، يعني «مائده» آمده است؛ پس طرفِ ابلاغ خصوص اهل كتاباند و موضوع ابلاغ، افشاگري و سرزنش و پرده برداري از خُبث سريرهٴ آنان و مانند آن است و اصلاً دربارهٴ اينكه طرف ابلاغ، عموم مردماند و موضوع ابلاغ ولايت عليبن ابيطالب است، سخني به ميان نياورد.[85]
در ذيل آيهٴ ﴿...اليوم أكملتُ لكم دينكم و أتممت عليكم نعمتي و رَضيتُ لكُمُ الإسلامَ ديناً﴾[86] چنين ميگويد: بهترين قول در معناي آيه اين است: اكمال دين و اتمام نعمت، همانا پيروزي اسلام در حجاز و بيرون كردن مشركان از مسجد الحرام و احساس استقلال و امنيّت مسلمين در حج بيآنكه با مشركين اختلاط داشته باشند و از آنها احساس نا امني نمايند؛ و چون برخي از فرائض و احكام، بعد از نزول اين آيه نازل شده، پس منظور كمال احكام نيست؛ بلكه كمال سياسي اسلام و استقلال مسلمين است و اصلاً دربارهٴ ولايت علي بن ابيطالب و اينكه رهبري معصوم، مايهٴ كمال همه جانبهٴ اسلام و تماميت نعمت خواهد بود، سخني به ميان نياورده است.[87]
طبري، نه تنها در آيات مربوط به امامت عامه و امامت خاصه بحثي مقبول ارائه نميدهد، بلكه در تفسير آيههاي مربوط به عصمت اهلبيت (عليهمالسلام) و فضيلتهاي خاص آنان سخني شايستهٴ پذيرش ندارد؛ مثلاً در ذيل آيه ﴿...إنّما يريد اللّه ليذهبَ عنكُمْ الرجسَ أهلَ البيتِ و يُطهّركُمْ تَطهيراً﴾.[88] چنين ميگويد: در اينكه مقصود «اهلبيت» كيست، اختلاف است؛ بعضي گفتهاند: منظور حضرت رسول(صلي الله عليه و آله و سلم) و علي بنابيطالب و فاطمه و حسن و حسين (عليهمالسلام) است و به همين منظور شانزده حديث نقل ميكند كه بخشي از آنها ناظر به شأن نزول آيهٴ تطهير است.
بعضي از آنها ناظر به عمل پيامبر اكرم(صلي الله عليه و آله و سلم) بعد از نزول آن است كه آن حضرت(صلي الله عليه و آله و سلم) شش ماه بعد از آمدن، هر وقت براي اداء نماز از منزل خارج ميشد، به خانهٴ فاطمه ميگذشت و ميفرمود: «الصلاة أهل البيت»[89]؛ سپس آيهٴ تطهير را قرائت ميكرد و بعضي از آن احاديث شانزدهگانه ناظر به تعميم آيهٴ تطهير نسبت به ساير معصومين (عليهمالسلام) بوده و اينكه آيهٴ مزبور اختصاصي به آن پنج نور مقدس ندارد و آن حديث چهاردهمي است كه طبري در تفسير خود آورده است كه حضرت سجاد به مرد شامي فرمود: آيا در سورهٴ احزاب آيهٴ ﴿إنّما يريد اللّه...﴾ را قرائت كردهاي؟ گفت: آري، مگر شما همانهاييد؟ امام سجاد (عليهالسلام) فرمود: آري.
خلاصه آنكه جريان حديث كساء و گفتار اُمّ سلمه و... در تفسير او آمده است؛ آنگاه طبري ميگويد: ديگران گفتهاند: منظور اهلبيت همسران رسولاكرماند و براي اين قول فقط يك حديث نقل ميكند و آن يك حديث اين است كه: ... علقمه گفت كه روش عكرمه اين بود كه در بازار ندا ميداد كه آيهٴ تطهير دربارهٴ زنان پيامبر(صلي الله عليه و آله و سلم) نازل شده است. در اينجا طبري هيچ اظهار نظري نميكند[90]؛ هرچند كه نشانههاي رجحان قول اول مسلّم است؛ آيا تفسير موجود، مَدْسوس است يا مفسّر در حال تقيّه به سر ميبرد يا تعدّي در كار بوده؟!
گرچه طبري در ذيل آيهٴ ﴿لا يمسّهُ إلاّ المطهّرون﴾[91] گفته است كه مطهّرون، اختصاصي به فرشتهها و انبياء و رسولان ندارد، بلكه هر مطهر از ذنوب را شامل ميشود، ليكن نتوانست با استمداد از آيهٴ تطهير و بر اساس اينكه كتاب خدا يكديگر را تصديق ميكنند، اعلام دارد كه حقيقت قرآن نزد اهلبيت طهارت است؛ زيرا در آيهٴ تطهير به نتيجهٴ روشني نرسيده است؛ گذشته از آنكه انتقال ذهني از آيهٴ ﴿لا يمسّه إلاّ المطهّرون﴾ به آيهٴ تطهير، كار آساني نيست.
در ذيل آيهٴ ﴿فَمَنْ حاجّكَ فيه مِنْ بَعدِ ما جائكَ مِنَ العِلمِ فقُلْ تعالوا نَدعُ أبْنائَنا وَ أبنائَكُمْ وَ نِسائنا و نِسائكُمْ وَ أنفُسَنا وَ أنفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اللّه عَلي الكاذِبينَ﴾[92]، چند روايت در تعيين اعضاء شركت كننده در مباهله نقل كرد كه آنان عبارتاند از: حضرت علي و فاطمه و حسن و حسين كه در ضمانت و معيّت پيامبراكرم(صلي الله عليه و آله و سلم) براي ابتهال آماده شدهاند و ضمناً ميگويد: ابن حميد از جرير چنين آورده است كه جرير به مُغيره گفت: مردم در حديث نجران نقل ميكنند كه علي(عليهالسلام) با آنان بود، مغيره گفت: ليكن مشعبي نام علي را در اعضاء مباهله نياورده است؛ من نميدانم كه اين نياوردن نام علي در ميان اعضاي مباهله براي آن بوده كه حضرت علي عضويت نداشت يا او حضور داشت، ولي مشعبي اموي در اثر سوء نظر نام او را حذف كرده است.
آنگاه طبري بدون ترجيح قول اول ميگذرد[93]؛ هرچند كه بر اساس حديث شناسي و داوري فنّ حديث، ادلهٴ قول اول راجح و مقدّم است. البته بحث پيرامون ﴿أنفسنا﴾ و اينكه چطور نفس حضرت علي(عليهالسلام) همتاي نفس رسولاكرم(صلي الله عليه و آله و سلم) بوده و آن حضرت به منزلهٴ جان پيامبر گرامي است، در تفسير طبري اصلاً مطرح نيست و اگر وحدت روحي وصيّ و نبيّ روشن گردد، مجالي براي بيگانه نخواهد بود.
خلاصه آنكه از طبري سخني در تفسير آيات امامت عامه و خاصه نرسيده است كه نشان دهد كه در نزد او امامت يك مسئلهٴ اصلي و كلامي است؛ نه فرعي و فقهي و تعيين امام با نصب خداست؛ نه با انتخاب خلق؛ هرچند كه ميتوان جريان كلامي بودن مسئلهٴ امامت را و اينكه تعيين آن با نصب الهي است، نه با انتخاب مردم، از بعض آيات قرآن استنباط نمود.
مانند ﴿...إنّي جاعلٌ فِي الأرضِ خليفةً...﴾[94] ؛ زيرا گرچه هر موجود ممكني در حدوث و بقاء نيازمند خداوند است و گرچه ربوبيّت مطلقهٴ الهي همهٴ شئون موجودهاي امكاني را اداره ميكند و در اينجهت فرقي بين خير و شرّ و ضارّ و نافع نيست، مگر در بالذات و بالعرض كه خارج از بحث كنوني است، ليكن خلافت مشروع و رهبري درست فقط با دستور خدا صورتپذير است و با حبل الهي يافت ميشود و بدون قرارداد و يقين خداوند حاصل نخواهد شد؛ گرچه كساني كه انتظار آن را دارند، فرشتگان آسماني باشند و از اسناد جَعل خلافت به خدا معلوم ميشود كه تعيين جانشينان الهي فقط با نصب خداست. ﴿وَ إذ ابتلي إبراهيمَ ربّهُ بكلماتٍ فأتمّهنّ قالَ إنّي جاعِلكَ للناسِ إماماً قالَ وَ مِنْ ذُرّيتي قالَ لا يَنالُ عَهْدي الظالمين﴾.[95]
همانطوري كه از اِسناد جعل امامت به خدا نشانهٴ انتصابي بودن مقام امامت استظهار ميشود، از عرض حاجت حضرت خليل(عليهالسلام) نيز معلوم ميگردد كه تعيين امام و بخشودن منصب امامت، انتصابي است؛ نه انتخابي؛ وگرنه خود حضرت ابراهيم آن را براي همهٴ ذريّهٴ خود قرار ميداد؛ چنانكه از تعبيرِ ﴿لا يَنالُ﴾ معلوم ميشود كه مقام امامت، عهد الهي است؛ نه عهد مردمي و اين عهد خدايي نصيب ظالم نخواهد شد.
مراد از كلمهٴ ظالم، كسي است كه قبل از مقام امامت ستم كرده باشد و فعلاً ظالم نباشد؛ زيرا همانطوري كه سؤال حضرت خليل(عليهالسلام) شامل ظالم بالفعل نميشود، جواب خدا نيز كسي را كه سابقهٴ ظلم داشته است و اكنون ظالم نيست، از خلافت محروم ميداند: ﴿وَ جَعلناهُمْ أئمّةً يَهْدُونَ بأمرِنا وَ أوْحينا إليهمْ فِعْلَ الخَيراتِ وَ إقامَ الصّلاةِ و إيتاءَ الزّكاةِ و كانُوا لنا عابِدينَ﴾[96]؛ يعني پيامبران ابراهيمي همانند اسحاق و يعقوب را كه همگان از صالحيناند، امامان مردم قرار داديم كه به امر ما هدايت مينمايند؛ خواه امر ملكوتي كه از آيهٴ ﴿إنّما أمرهُ إذا أراد شيئاً أن يقولَ لَهُ كُنْ فَيكونُ﴾[97] و مانند آن استفاده ميشود، خواه امر تشريعي و فرمان نشأهٴ تكليفي كه از ساير آياتِ رهبري استنباط ميگردد.
در اين آيه همانطوري كه فرستادن وحي فِعل و ايحاء كارهاي خير به خداوند نسبت داده شده، جَعل امامت و رهبري نيز به آن حضرت منسوب شده است: ﴿يا داودُ إنّا جعلناك خليفةً في الأرضِ...﴾[98] در اين آيه نيز خلافت تشريعي حضرت داود به خداوند استناد يافته و معلوم ميشود كه رهبري آن پيامبر معصوم با نصب الهي بوده است. ﴿وَ جَعلنا منهم أئمّةً يهدونَ بِأمرنا لمّا صبروا...﴾[99] ؛ يعني برخي از بنياسرائيل را كه شايسته مقام رهبري بودند به مقام امامت رسانده و آنان را امام مردم قرار داديم كه به فرمان ما مردم را هدايت ميكنند و سبب اين صلاحيت، صبر و استقامت آنها در مسائل ديني بود.
زيرا صلاحيت دروني را فقط خداوند ميداند؛ لذا، نصب پيشوايان اصلي به عهدهٴ اوست؛ ﴿...اللّه أعلمُ حيثُ يجعلُ رسالته...﴾[100]. چه بسا افرادي كه به ظاهر صالحاند و به باطن طالح، ﴿وَ اتْلُ عَليهمْ نبأ الّذي اتيناهُ اياتنا فَانْسلخَ منها فأتبعهُ الشّيطانُ فَكانَ مِنَ الغاوين﴾[101]، ﴿و اجْعلْ لي وزيراً مِنْ أهْلي ٭ هارونَ أخي ٭ اُشدُد به أزْرِي﴾[102]. اگر تعيين خليفه و امام مخصوص خداوند نميبود و ديگران هم ميتوانستند خليفه و امام تعيين نمايند، حضرت موسي كليم(عليهالسلام) نصب آن را از خداي سبحان مسئلت نميكرد و خداوند هم به عنوان اعلام اجابت خواستهٴ او نميفرمود: اين خواسته مرا همانند ساير حاجتهاي تو انجام دادم و تو آنها را دريافت كردي.
نكته قابل ذكر اينكه در اينجا معلوم ميشود تعيين حضرت علي بن ابيطالب براي خلافت و امامت فقط در اختيار خداوند بود و احدي حق نصب او را نداشت و حضرت رسولاكرم(صلي الله عليه و آله و سلم) منادي اين پيام و پيك اين ابلاغ
بوده است و تعبيرهايي مانند: «من كنتُ مولاه فَهذا على مولاه و...»[103] جنبهٴ ابلاغ نصب الهي را دارد؛ نه آنكه خود پيامبراكرم(صلي الله عليه و آله و سلم) حضرت علي(عليهالسلام) را نصب كرده باشد: ﴿و قالُوا لولا نُزّلَ هذا القرانُ علي رجلٍ من القريتينِ عظيمٍ ٭ أهُم يقسمون رحمةَ ربّكَ نحنُ قسمنا بينهم معيشتهم في الحيوة الدّنيا و رَفَعنا بعضهُمْ فَوقَ بعضٍ دَرجاتٌ ليتخذَ بعضهُمْ بعضاً سُخريّاً و رحمةُ ربّكَ خيرٌ ممّا يجمعُونَ﴾.[104]
گروهي ميپنداشتند كه فرستادهٴ خداوند بايد فرشته باشد؛ نه بشر و بر فرض صلاحيت بشر براي سِمَت رسالت خدايي، بايد بشري آن را به عهده بگيرد كه از لحاظ ثروت و اقتدار قومي برتر از ديگران باشد؛ لذا، گفتند: چرا اين قرآن بر يكي از دو مردي كه در قريهٴ مكه يا طائف به سر ميبرد، نازل نشد.[105]
خداوند در ردّ آنها ميفرمايد: تقسيم رحمت خداوند به دست آنان نيست تا پيشنهاد دهند كه رحمت خاصهٴ رسالت، نصيب فلان يا بهمان گردد؛ چنانكه تقسيم رحمت عامّه هم در اختيار آنها نيست. تقسيم رزق مادي و ظاهري با صلاحديد خداست؛ چه رسد به اعطاي رزق معنوي و باطني مانند نبوّت.[106]
همانطوري كه رزق مادي با تفاوت توزيع ميشود تا افراد جامعه يكديگر را با تسخير متقابل (نه تسخير يك جانبه) مُسخّر نمايند و نظام زندگي آنها تأمين شود، رزق معنوي نيز با اختلاف تقسيم ميشود تا برخي امام و بعضي مأموم و هركدام مُعين و معاون نسبي ديگري باشد تا نظام ديني آنان تأمين شود.
غرض آنكه خداوند، توزيع منصبهاي الهي را در اختيار خود قرار داده است؛ نه در اختيار ديگران. آري، تمام تفاوتهاي فكري در اين است كه آيا امامت، همتاي نبوّت است تا از شئون الهي به شمار آمده و در اختيار خداوند باشد يا همسان ساير مناصب بشري است تا مشمولِ ﴿...و أمرهُمْ شوري بينهُمْ...﴾[107] شود و انتخاب امام در اختيار مردم باشد.
آنانكه امامت را چون نبوّت، امر خدا ميدانند، قائل به انتصابي بودن امام هستند و آنها كه امامت را امر مردم ميدانند، نه امر خدا، جريان امامت را يكي از مصاديقِ ﴿و أمرهم شوري بينهم...﴾ ميپندارند و آن را انتخابي ميدانند. نظر فرقهٴ ناجيهٴ اماميّه بر آن است كه امامت امر خداست؛ نه امر خلق و آن را انتصابي ميداند؛ نه انتخابي.
تذكّر مهم آنكه:
1. گرچه امامِت معصومان، انتصابي و موهبت خاص الهي به شمار ميآيد و خداوند جَعْل آن را به خود نسبت داده است، ليكن رهبري زمامداران ظلم را خداوند به عنوان كيفر تعذيبي به خود منسوب كرده است و چنين ميفرمايد: ﴿و جعلناهُمْ أئمّةً يدعُونَ إلي النّارِ و يومَ القيامةِ لا يُنصرونَ﴾[108]؛ ما فراعنه را اماماني قرار داديم كه مردم را به آتش دعوت ميكنند و در قيامت از نصرت برخوردار نخواهند بود؛ گرچه در دنيا يكديگر را ياري ميدادند.[109] اين جَعْل امامت ظالمان، همانند اضلالِ فاسقان، فقط جنبهٴ كيفري دارد.
2. همانطوري كه خلافت هارون با نصب الهي بود، نه انتخاب موسي كليم(عليهالسلام)، چه رسد به انتخاب مردم، زيرا خلافت و امامت امر خداست، نه امر خلق، خلافت و امامت حضرت علي بن ابيطالب(عليهالسلام) چنانكه قبلاً گفتيم نيز انتصابي است؛ نه انتخابي، خواه انتخاب پيامبر(صلي الله عليه و آله و سلم) و خواه انتخاب مردم و اين همتايي و همساني را ميتوان از حديث منزلت كه به همين منظور صادر شده است، استنباط نمود: «يا على أنتَ منّى بمنزلةِ هارونَ من موسي إلاّ أنّه لا نبىّ بعدى».[110] ظاهر اين حديث، معناي شركت امام معصوم(عليهالسلام) در حقيقت وحي و قرآن منهاي نبوّت و وحي تشريفي را كاملاً توجيه مينمايد.
اگر به اهل بيت عصمت(عليهمالسلام) گفته ميشود كه آنان شريك قرآناند براي اين است كه حقيقت آنها يك نور است و حضرت علي(عليهالسلام) نسبت به پيامبر(صلي الله عليه و آله و سلم) به منزله هارون نسبت به موسي است و هارون شريك وحي موسي كليم بود؛ ﴿و أشركه في أمري﴾[111]؛ پس حضرت علي(عليهالسلام) شريك امر نبياكرم(صلي الله عليه و آله و سلم) است؛ چنانكه خطبهٴ قاصعه آن را تأييد ميكند: «أري نورَ الوحى و الرسالة و أشُمُ ريح النبوّة...».[112]
البته مقام منيع نبوّت و حرَم اَمن رسالت، خاص نبياكرم(صلي الله عليه و آله و سلم) بوده و اَحدي در آن سهيم نبوده و نيست؛ چنانكه نصاب رسالت به پايان رسيده و هيچكسي بعد از ارتحال نبياكرم(صلي الله عليه و آله و سلم) به آن نخواهد رسيد؛ ولي مقام ولايت كه از كمالات تكويني روحي انسان كامل است و جزء منصبهاي تشريعي به شمار نميرود، همچنان به انتظار سالكان صالح بوده و هرگز منقطع نخواهد شد.
آري، امامت تشريعي همچون نبوّت و رسالت، حدّ خاص داشته و به وجود مبارك حضرت مهدي موجود موعود(عليهالسلام) ختم شده است كه وي خاتم الأولياء و خاتم الأوصياء و خاتم الأئمّه است.
همانطوري كه حضرت علي بن ابيطالب(عليهالسلام) در آغاز وحي يابي پيامبر اكرم(صلي الله عليه و آله و سلم) از نور وحي و رسالت آگاه بود و كلام پيك الهي كه بر نبياكرم(صلي الله عليه و آله و سلم) نازل ميشد، براي او معلوم بود، در پايان عمر مبارك حضرت رسول(صلي الله عليه و آله و سلم) كه فرشتگان نازل ميشدند تا جريان وصيّت را تسليم پيامبر(صلي الله عليه و آله و سلم) كنند، اميرالمؤمنين آگاه شد؛ چنانكه فرمود: «... أسمعُ الحسّ و لا أري شيئاً...»[113] ؛ سپس نبياكرم(صلي الله عليه و آله و سلم) آنچه را از پيك وحي دريافت كرد، به حضرت علي(عليهالسلام) اعطاء كرد، و فرمود: «...خُذ ما آتاك اللّه بقوّة...»؛ در هنگام ارتحال خود به امام و وصيّ بعد از خود، آنچه را كه من به تو گفتم، بگو.[114]
فصل پنجم.
معرفت مسائل فقهي در تفسير طبري
بررسي دقيق مباحث فقهي را بايد از كتابهاي فنّ فقه يا آيات الاحكام انتظار داشت و نميتوان دقايق آن را در فنّ تفسير جستوجو كرد؛ لكن خطوط كلّي فقه در نظر يك فقيه را ميتوان از مطالعهٴ نوشتار تفسيري وي استنباط نمود. البته نظر نهايي را بايد از آخرين نوشتهٴ مؤلف به دست آورد؛ چنانكه در پيشگفتار اين گفتار گذشت. آنچه در اين فصل ميآيد، نمادي كوتاه از طرز تفكر فقهي طبري در تفسير اوست.
بيان طبري در کيفيت شستن دست در وضو
فرع يكم. صورتي كه شستن آن در وضو لازم است، عبارت است از تمام مقداري كه از رستنگاه موي سر تا چانه از لحاظ طول و تمام آنچه بين دو گوش قرار دارد (به گمان طبري) از لحاظ عرض و شستن باطن دَهَن و بيني و چشم و نيز زير موهاي چانه و دو گونه لازم نيست؛ زيرا دو چشم جزء صورت است و شستن آنها به اجماع علماء واجب است؛ ولي شستن زير پلكها به اجماع آنها واجب نيست و اين اتفاق در اثر آگاه نمودن پيامبر اكرم(صلي الله عليه و آله و سلم) است كه امّت خود را بر آن واقف كرد.
چون رساندن آب وضوء به داخل دهن و بيني و به زير موهاي چانه و گونهها و آبخور مانند رساندن آب به زير پلكها، دشوار است، لذا شستن آنها در وضوء واجب نيست؛ بر اساس قياس اين امور ياد شده بر زير پلكها و اگر از برخي صحابه نقل شده كه باطن دهن و بيني و زير موهاي چانه و صورت را ميشستند، براي وجوب شستن آنها نبود؛ بلكه خواستند ايثار كرده و يكي از دو امر دشوار را برگزينند و اگر كسي خيال وجوب كند، از منهاج فقهاء كه قياس است، غفلت نموده است كه شيء محل اختلاف به محل اتفاق، قياس ميشود و از هيچ صحابي نقل نشده كه بگويد: اگر كسي با وضوء نمازگزارد، ولي در هنگام وضوء زير موهاي چانه و گونهها را نشست يا مضمضه و استنشاق نكرد، نماز خود را اعاده نمايد. معلوم ميشود آنان كه زير موهاي صورت و باطن دهن و بيني را ميشستند، افضل را رعايت ميكردند؛ نه آنكه شستن آنها واجب بوده است. از اينجا چند مطلب روشن ميشود:
1. استدلال به اجماع و حجيّت آن از نظر طبري.
2. استدلال به قياس و اينكه استناد به قياس، منهاج رسمي آنان بوده است.
3. عدم وجوب غَسل زير پلكها و ريش و باطن دهن و بيني و هرچه مانند آنهاست كه رساندن آب به آنجا دشوار است.
4. مضمضه و استنشاق واجب نيست.
5. شستن موارد ياد شده گرچه واجب نيست، ولي مستحب است.
6. فرقي بين مضمضه و استنشاق نيست و هردو مستحباند؛ زيرا طبري بعد از نقل اين گمان كه استنشاق واجب است (چون از رسول اكرم(صلي الله عليه و آله و سلم) رسيده است: هركدام از شما هنگام وضوء استنشار كنيد؛ كه استنشار همان
استنشاق است)، چنين گفته است: قيام اجماعي كه حجّت است بر عدم وجوب استنشاق به طوري كه اگر كسي قبل از نماز آن را ترك كرده، بايد نماز خود را اعاده نمايد؛ يعني عدم وجوب آن اتفاقي است؛ ما را از گفتار زائد بينياز ميكند.
واجب نبودن شستن آرنج در وضو نزد طبري و دليل او
فرع دوم. شستن دست تا آرنج در وضوء واجب است؛ اما آرنج محلّ اختلاف است كه واجب است يا نه و منشأ اختلاف آن اين است كه كلمهٴ ﴿إلي﴾ در آيهٴ ﴿...إذا قمتُم إلي الصّلاةِ فاغسلوا وجوهكم و أيديكم إلي المرافقِ...﴾[115] به معناي حدّ و نهايت است و گاهي حدّ، داخل در محدود است و حكم آن را دارد و گاهي خارج از محدود است و حكم آن را ندارد؛ مانند: ﴿...أتمّوا الصيّام إلي الَّيلِ...﴾[116] و نظر طبري بر اين است كه چون ﴿إلي﴾ به معناي نهايت و حدّ است و گاهي حدّ، داخل در محدود است و گاهي خارج از آن، كسي نميتواند حكم كند به اينكه در آيهٴ وضوء، حد داخل در محدود است، مگر آنكه حقّ تبيين قرآن و حكم را داشته و نتوان از حكم او مخالفت كرد و در اينجا كسي كه نتوان با او مخالفت كرد، نگفت به اينكه آرنج داخل در محدودهاي است كه شستن آن واجب باشد.
نكته قابل ذكر اينكه: 1. روايات اهل بيت عصمت(عليهمالسلام) كه «أدري بما فى البيت» هستند، به منظور بيان كيفيت وضوء رسيده و آرنج را داخل در محدود دانسته و شستن آن را واجب ميداند. 2. ظاهر استنباط طبري آن است كه در اقلّ و اكثر ارتباطي، قائل به برائت است؛ نه احتياط. 3. ظاهر آيه وضوء، تحديد مغسول است؛ نه غسل؛ يعني دست تا آرنج بايد شسته شود، نه تحديد غسل. به عبارتي شستن بايد تا آرنج باشد.
بنابراين، كيفيّت شستن در آيه بيان نشده و ظاهر آيه اين نيست كه دست را از پايين به بالا بشوييد؛ بلكه كيفيت آن به ارتكاز عرف ارجاع شده است كه ارتكاز بر شستن از بالا به پايين است و روايتهاي بيانيّهٴ وضوء همين كيفيت عرفي را تأييد مينمايد. 4. شستن آرنج نزد طبري مستحب است كه استحباب آن را از عموم يا اطلاق حديثِ «اُمّتى الغُرّ المجمّلون من آثار الوضوء...» استفاده كرده است.[117]
مسح سر در وضو و مسح صورت در تيمم
فرع سوم. گرچه دربارهٴ مسح سر عدّهاي بر آنند كه مسح آن به مقدار كمتر از سه انگشت كافي نيست، ليكن طبري مُسمّاي مسح را مُجزي ميداند؛ زيرا تحديدي از طرف شارع نشده است؛ پس صرف صدق آن كافي است و دربارهٴ مسح صورت با خاك در تيمم، هر اندازه كه اجماع بر آن است، مسح آن واجب است؛ چون حجّت قائم است و زائد بر آن لازم نيست؛ زيرا عام در عموم خود حجّت است، ماداميكه مخصص نيامده است.
از اينجا طرز تفكر اصولي طبري روشن ميشود؛ از قبيل: 1. تمسّك به اجماع. 2. تمسّك به عامّ بعد از فحص از مُخصّص. 3. اجراء اصل برائت در اقل و اكثر ارتباطي و مانند آن.[118]
تأثير اختلاف قرائت آيه وضو در شستن يا مسح پاها
فرع چهارم. دربارهٴ شستن يا مسح پا در وضوء اختلاف است و منشأ آن اختلاف قرائت كلمهٴ ﴿...و أرجلكم إلي الكعبين...﴾ است؛ گروهي از قاريان آن را به نصب خواندند كه معطوف بر ﴿وجوهكم﴾ باشد و حكم آن مانند صورت و دست، همانا شستن است؛ نه مسح كشيدن و تقديم و تأخيري در آيه راه مييابد؛ زيرا نتيجه اين خواهد شد: ﴿...فاغسلوا وجوهكم و أيديكم إلي المرافقِ و امسحوا برؤسكم و أرجلكُمْ إلي الكعبينِ...﴾[119] و احاديث متعددي نيز اين قرائت و نيز حكم شستن پاها را تأييد ميكند.
گروهي ديگر از قاريان آن را به جر خواندهاند كه معطوف بر كلمهٴ «رءوس» باشد و حكم پا مانند حكم سر، فقط مسح كشيدن باشد و احاديث متعددي اين قرائت و نيز حكم مسح پاها را تأييد مينمايد.
طبري ضمن توجيه هركدام از اين دو قرائت و تحسين آنها در پايان ميگويد: قرائت جَرّ خوشآيندتر است؛ زيرا: 1. مسح پا با آب وضو توسط دست چون مرور آن آب را در بردارد؛ پس واجد خصوصيت غسل و شستن است و چون مرور دست بر آن را همراه دارد، داراي خصوصيت مسح خواهد بود؛ ولي شستن پا با گذاشتن آن در آب مثلاً چون مرور دست را به همراه ندارد، فاقد خصوصيت دست كشيدن است.
2. در صورت جر، فاصلهٴ معطوف و معطوف عليه كم است و در صورت نصب، فاصله زياد خواهد بود و بيگانه بين آنها حاجب ميشود.[120]
طبري و بررسي اقوال مختلف در نماز مسافر
فرع پنجم. نماز مسافر، شكسته است؛ خواه همراه با خوف از تهاجم دشمن باشد، خواه نباشد و اين تعميم از مجموع كتاب و سنّت استفاده ميشود؛ ولي طبري ذيل آيهٴ ﴿و إذا ضربتم في الأرض فليسَ عَليَكُمْ جُناحٌ أنْ تَقصرُوا مِنَ الصّلاةِ إنْ خِفْتُمْ أنْ يَفتنكُمُ الّذينَ كَفروا إنّ الكافرينَ كانوا لكم عَدوّاً مُبيناً﴾[121] آراء گوناگوني را نقل ميكند كه منظور از قصر نماز، كم كردن عدد آن است؛ بهطوري كه چهار ركعت به دو ركعت كوتاه گردد و به رأي عدّهاي به يك ركعت منتهي شود و به نظر گروهي ديگر، مرادْ قصرِ عدد و كوتاهكردن شمار آن نيست؛ بلكه منظور كم نمودن حدود آن است؛ يعني بجاي ركوع و سجود مثلاً اشاره به سر شود.
سپس ميگويد: شايستهترين اقوال سخن كسي است كه گفت مقصود از قصر همانا قصر حدود نماز است؛ نه عدد آن؛ نظير آيهٴ ﴿فإن خِفتُم فرجالاً أو ركباناً فإذا امنتُم فاذكروا اللّه كما عَلّمكُم ما لَم تكُونُوا تَعلمُونَ﴾[122] كه منظور ترك قيام و ركوع و سجود و مانند آن است در حال ناامني و هنگام برطرف شدن ترس و ظهور ايمني، همهٴ حدود نماز محفوظ خواهد بود و دليل اين اولويت و ترجيح را جملهٴ ﴿...فإذا اطمأننتم...﴾[123] ميداند كه در آيهٴ بعد قرار داد و چنين استدلال ميكند كه در حالت آرامش و اطمينان چيزي بر عدد نماز افزوده نميشود؛ بلكه فقط حدود آن محفوظ ميماند؛ پس آنچه در حال هراس ساقط ميشود، عَدَد نماز نيست؛ بلكه حدود آن است.
حرمت نکاح متعه نزد طبري
فرع ششم. ازدواج از جهت دوام و انقطاع به دو قسمِ نكاح دائم و نكاح متعه كه همان نكاح منقطع است، منقسم ميشود كه هر دو قسم آن در زمان پيامبر اكرم(صلي الله عليه و آله و سلم) معمول و مشروع بوده است؛ ليكن طبري در ذيل آيهٴ ﴿...فما استمتعتُمْ بِهِ مِنْهُنَّ فاتُوهُنَّ أُجُورهُنَّ فَريضَةً...﴾[124] بعد از نقل دو قول: يكي آنكه منظور آيه، نكاح دائم همراه با جماع و ديگر، نكاح متعه و منقطع است و بعد از نقل احاديث متعدد براي هريك از دو قولِ مزبور چنين ميگويد: شايستهترين و نزديكترين قول به صواب، سخن كسي است كه آيهٴ را به نكاح دائم همراه با مجامعه تفسير كرده است؛ چون حجّت قائم شده است كه متعهٴ زنها حرام است. تنها نكاح دائم يا مِلكِ يمين حلال است... و چون در جاي ديگر مدلّل ساختيم كه متعه و نكاح انقطاعي حرام است، نيازي به تكرار نيست.[125]
در اينجا حكايتي نغز و ظريف را در اين باب ذكر ميكنيم: يحيي بن اكثمِ قاضي از شيخي كه در بصره نكاح متعه و عقد انقطاعي انجام ميداد، پرسيد: مشروعيت متعه را از كه آموختي و چه شخصي حلال بودن آن را گواهي داد؟ گفت: از عمر بن خطاب آموختم و او گواه مشروعيت متعه است! يحيي گفت: چگونه عُمر گواه مشروعيت آن است؛ در حالي كه او سختگيرترين افراد نسبت به متعه بود؟ آن پيرمرد بصري گفت: خبر صحيح چنين رسيد كه عمر بر فراز منبر رفت و گفت: خداوند و پيامبر او دو متعه را حلال كردهاند و من آنها را حرام مينمايم و مرتكب آنها را نيز عقاب ميكنم.
ما شهادت و روايت او را از رسولاكرم(صلي الله عليه و آله و سلم) قبول مينماييم و تحريمي كه از نزد خود آورده است، نميپذيريم.[126] مرحوم علامه مجلسي در مرآت العقول از اين قصّه چنين ياد ميكند: «و ما أحسنَ ما وجدتُهُ فى بعضِ كُتُب الجُمهور...».[127]
اقسام حج و عمره
فرع هفتم. حج از جهت اشتمال بر احكام گوناگون به سه قسم منقسم است: حج اِفراد، حج قِران و حَجّ تمتع؛ چنانكه عمره نيز به دو قسم منقسم است: عمرهٴ مفرده و عمرهٴ تمتع؛ عمرهٴ تمتع جزء حج تمتع بوده كه بايد قبل از آن انجام شود و هر دو يعني عمره و حج كه جمعاً يك عبادت محسوب ميشوند، به نام حجتمتع بايد در ماههاي حج، يعني شوّال و ذي القعده و ذيالحجه واقع شوند؛ ولي عمرهٴ مفرده را در تمام ايام سال ميتوان به جا آورد و جزء حج نيست؛ بلكه عبادتي مستقل به شمار ميآيد.
مشروعيت حجّ تمتع را ميتوان از جملهٴ ﴿...فإذا أمِنتُمْ فَمَنْ تَمتعَ بالعمرة إلي الحجّ فما استيسر من الهدي...﴾[128] استنباط كرد؛ زيرا خصوصيت آن و اينكه بر چه گروهي واجب است از جملهٴ ﴿...ذلك لمن لم يكن أهلهُ حاضري المسجدِ الحرام...﴾[129] استفاده ميشود و هَدْي در حج تمتع جزء مناسك و وظايف اصلي آن است؛ نه به عنوان جزاء و كفّاره و مانند آن كه در حال اِحصار واقع ميشود.
طبري گرچه جملهٴ اول را بر حجّ تمتّع تطبيق نداده و آن را دليل مشروعيت تمتّع ندانسته است و بر معناي ديگر حمل كرده و اصل تمتع مصطلح را متعرض نشده است، ليكن در ذيل جملهٴ دوم، بعد از نقل چند قول پيرامون تحديد محلّ گروهي كه تمتّع بر آنها لازم است، مشروعيت اصل حجّ تمتع را پذيرفته است و آن را مانند ساير اقسام حج واجب مستقل دانسته است.
شرط وجوب آن نيز عبارت از آن است كه بين محل اقامت و زندگي شخص تا مسجد الحرام به مقدار مسافت قصر نماز فاصله باشد؛ زيرا كسي كه از وطن خود به مقدار مسافتِ معهود خارج نشده، شاهد و حاضر است؛ نه غائب و كسي كه مسافر است، غائب است و حاضر نيست.[130]
نكتهٴ مهم آنكه پذيرش مشروعيت اصل حج تمتع معهود و قبول استمرار و عدم منسوخيت آن، خاص مذهب اماميهٴ اثنا عشريه نيست؛ زيرا عدهاي از فقهاي اهل سنّت نيز آن را قبول دارند و مشروعيت آن را مستمر ميشمارند و آنچه مورد اختلاف است، اين است كه آيا عدول از حج اِفراد به حجّ تمتّع مشروع است يا نه؟ مرحوم محقق در معتبر چنين ميگويد: علماي ما گفتهاند كسي كه با حج اِفراد داخل مكه شود، ميتواند حج خود را فسخ كند و به عمرهٴ تمتع تبديل نمايد... اما كسي كه با حج قِران داخل مكه شود، نميتواند به عمرهٴ تمتع عدول نمايد و فقهاي اهل سنّت پنداشتهاند كه عدول از حجّ
اِفراد به تمتع، نسخ شده است. دليل ما روايتي است كه همگان آن را نقل كردهاند كه رسولاكرم(صلي الله عليه و آله و سلم) به اصحاب خود دستور داد كساني كه قرباني همراه نياوردهاند (حج اِفراد) حجّ خود را به عمرهٴ تمتع تبديل نمايند و چون خود آن حضرت قرباني را به همراه حمل كرد و حجّ او قِران بود، نه اِفراد، لذا به عمرهٴ تمتع عدول نكرد...
دليل فقهاي اهل سنّت ادعاي نسخ است كه به عُمر منسوب است و نميتوان چيزي كه به تواتر از پيامبر(صلي الله عليه و آله و سلم) رسيده است به رأي يك نفر ترك كرد... و ابوبصير از حضرت امام صادق(عليهالسلام) نقل كرد كه آن حضرت فرمود: گروهي از اهل بصره حكم حج را از من پرسيدند و من آنچه را خود پيامبر(صلي الله عليه و آله و سلم) انجام داد و آنچه را به ديگران دستور داد، براي آنها بازگو كردم. آنها گفتند: عمر حجّ اِفراد به جا آورد و عدول نكرد. من گفتم: اين چيزي است كه رأي عمر به آن تعلق گرفت و رأي عمر همتاي كار پيامبر(صلي الله عليه و آله و سلم) نخواهد بود.[131]
آنچه از مرحوم شهيد ثاني در شرح لمعه استفاده ميشود، اين است: متعهاي كه عمر آن را انكار كرد، همان عدول از حج اِفراد به عمرهٴ تمتع است. شهيد اول در متن لمعه ميفرمايد: «كسي كه حج اِفراد مستحبي را آغاز كرد، ميتواند به عمرهٴ تمتع عدول نمايد» و شهيد ثاني در شرح آن ميفرمايد: «اين همان متعه است كه دومي (خليفهٴ دوم) انكار كرد».[132]
جمال الدين سيوري در كنز العرفان چنين فرموده است: حج تمتع گاهي ابتدايي است، مانند آنكه كسي اول به عمره مُحرِم شود و بعد از انجام مناسك آن به حج احرام ببندد و در مشروعيت اين حج تمتع، نزاعي نيست و گاهي با عدول از حج اِفراد به حج تمتع است و اين عدول به تمتع را همهٴ فقهاي عامه منع كردهاند و گروهي از فقهاي ما اماميه آن را تجويز كردهاند؛ چه در مستحب و چه در واجب معيّن و گروهي از آنها فقط در حجّ اِفرادِ مندوب و نيز واجب غير معين اجازه داده و در واجب معيّن منع نمودهاند و روايت مسئله را بر همين وجه حمل نمودهاند تا بين دو دليلِ (منع از عدول و تجويز آن) جمع شود و اين بهتر است.
كلام اوست كه فائدةً: اين همان متعه است كه عمر منع كرد و گفت: «مُتْعتانِ كانتا علي عهدِ رسولِاللّه(صلي الله عليه و آله و سلم) و أنا أُحرّمهما و أُعاقب عليهما...»[133] ابن رشد نيز همين تمتّع را مورد انكار عمر ميشمارد.[134]
تذكّر: 1. اگر اصل حج تمتّع مشروع نبود، هرگز آنها در عدول از اِفراد به آن بحث نميكردند؛ زيرا عدول از مشروع به منسوخ، همانا ابطال اصل عمل است و آنچه به زعم فقهاي عامه، منسوخ است، عدول از اِفراد به تمتّع است؛ نه اصل حجّ تمتّع براي نائيان از مكّه.
2. در حُرمت بِدْعَت و شناعت تشريع رعيتْ در قبال خداي سبحان و رسول معصوم(صلي الله عليه و آله و سلم) فرقي بين انكار اصل حجّ تمتع يا منع عدول از اِفراد به آن در مورد جواز عدول نيست؛ گرچه انكار اصل حجّ تمتّع قبيحتر از منع عدول از حجّ اِفراد به آن در مورد جواز عدول است.
مرحوم علامهٴ اميني(قدّسسرّه) بر آن است كه آنچه مورد انكار و بدعت قرار گرفته، اصل حجّ تمتع است؛ نه عدول از اِفراد به آن؛ چنانكه از تنصيص خود عُمر به خوبي بر ميآيد و از نصوص ديگر نيز استفاده ميشود؛ ليكن گروهي براي توجيه كار عمر، سخناني تراشيدهاند كه نه با صريح گفتار وي هماهنگ است و نه با آراء ديگران كه شاهد قصه يا ناقل آن بودهاند، موافق است؛ مانند:
1. متعهاي كه عمر نهي كرد، فسخ حج به عمرهٴ تمتع است....
2. متعه، مختص به صحابهاي بود كه با پيامبر اكرم(صلي الله عليه و آله و سلم) اِحرام بستند....
3. مردي از صحابه به پيش عمر آمده و گواهي داد كه از نبيّاكرم(صلي الله عليه و آله و سلم) در حال بيماري منتهي به ارتحال آن حضرت(صلي الله عليه و آله و سلم) شنيده است كه از عمرهٴ قبل از حج نهي فرمودهاند؛ پس مرحوم اميني همهٴ اين وجوه را ردّ نموده است.[135]
توضيح لازم اينكه توجيههاي ياد شده يكسان نيست؛ زيرا برخي از آنها بيانگر كاري است كه عمر با رأي خود انجام داده است؛ مانند توجيه اول و بعضي از آنها براي اين است كه اصل بدعت را انكار كند و ثابت نمايد كه عمر با رأي خود كاري انجام نداد؛ بلكه كاري كه از نبي اكرم(صلي الله عليه و آله و سلم) دستور آن رسيد، اجرا نمود.
به هر تقدير، بدعتي نهاد كه با وحي سماوي مخالف بود و شگفت آنكه برخي علماي عامه[136]، اِبداع وي را اجتهادي همتاي اجتهاد معصوم(عليهالسلام) ميدانند؛ غافل از آنكه معصوم(عليهالسلام) با كشف قطعي سخن ميگويد؛ نه با اجتهاد ظنّي؛ مخصوصاً پيامبر اكرم(صلي الله عليه و آله و سلم) آنهم با تصريح به اينكه هماكنون جبرئيل نازل شده و دستور عدول را ابلاغ كرده است.
تعلق انفال به حکومت اسلامي و ولايت امر
فرع هشتم. اَنفال در نظام اقتصاد اسلامي حكمي خاص دارد؛ زيرا نه مالِ اشخاص معين است؛ نظير اموال خصوصي و نه مال جامعه و امّت اسلامي؛ نظير آنچه در حال جنگ و پيروزي بر كافران به عنوان زمين معمور و آباد در اختيار مردم قرار ميگيرد؛ بلكه از آن حكومت اسلام و مقام ولايت امر مسلمين است كه بايد در راه مصالح اسلام و جامعهٴ مسلمانان صرف شود و بعد از ارتحال ولي امر مسلمين به ورثهٴ او منتقل نميشود؛ بلكه در اختيار مقام ولايت قرار ميگيرد كه وليّ بعدي متولّي آن خواهد شد.
طبري در ذيل آيهٴ ﴿يَسْئلونكَ عن الأنفالِ قُلِ الأنفال للّه و الرسولِ فاتّقوا اللّه و أصلحوا ذاتَ بينكُمْ و أطيعوا اللّه و رسُولهُ إنْ كُنْتُمْ مُؤمنين...﴾[137] گذشته از مطالب تفسيري، چند مسئلهٴ فقهي را مطرح نمودهاند كه عصارهٴ آنها اين است:
1. انفال گرچه به غنائم و به رهآورد سرايا و به آنچه بدون قتال از مشركين به مسلمين ميرسد و نيز به خمس تفسير شده است، ليكن نظر طبري ايناست: انفال آن اموال زائدي را گويند كه امام مسلمين به بعض لشكر يا همهٴ آنها ميدهد كه به حفظ نظام اسلامي راغبتر شوند و اين اموال، گاهي با قهر و جنگ به دست ميآيد و گاهي بدون قهر و نبرد حاصل ميشود.
2. و مهمترين دليل وي براي پذيرش اين رأي، همانا تبيين لغوي كلمهٴ نفل است كه به معناي زائدي است؛ پس مقدار زائد بر سهميهٴ سپاهيان را انفال مينامند.
3. دربارهٴ منسوخ بودن آيهٴ انفال و عدم منسوخيّت آن كه بين مفسّران اختلاف است، رأي طبري آن است كه آيهٴ انفال با آيهٴ خمس منسوخ نشده است؛ زيرا دليلي بر نسخ آن وجود ندارد و موضوع آن از موضوع خمس جداست؛ لذا، حكم آنها هم از يكديگر متمايز است و هيچ دليل قرآني و روايي در بين نيست كه نسخ آن را اثبات كند.
4. همه اَنفال از آن رسولاكرم(صلي الله عليه و آله و سلم) است و اختيار صَرف آنها نيز به دست آن حضرت است و ذكر كلمهٴ مباركهٴ «اللّه» براي بيان حكم فقهي نيست، چنانكه در ذيل آيهٴ خمس به آن تصريح شده است؛ بلكه براي تيمّن و تبرك است؛ زيرا شكي نيست كه دنيا و آخرت مال خداست. در اينجا نظر طبري همانند نظر ساير فقهاء اهل سنّت است و آن اينكه ذكر نام خداوند، فقط براي تبرّك است؛ نه توزيع سهم.
5. گرچه برخي بر آنند كه حكم اَنفال خاص پيامبر(صلي الله عليه و آله و سلم) است و بعد از ارتحال آن حضرت منتفي است و براي اَحَدي نيست، ولي رأي طبري بر آن است كه امامانِ امّت اسلامي ميتوانند به پيامبراكرم(صلي الله عليه و آله و سلم) تأسي نموده و در مورد صلاح مسلمين تنفيل نمايند.[138]
غنيمت به معناي هرگونه درآمد حلال
فرع نهم. آنچه از روايات اماميّه استفاده ميشود، اين است كه آيهٴ ﴿و اعلمُوا أنّما غَنمتم مِنْ شَيءٍ فأنّ للّه خُمُسهُ وَ للرسولِ وَ لذي القُربي و اليَتامي و المَساكينِ و ابْنِ السّبيلِ إن كُنتُمْ امنتُمْ باللّه وَ ما أنزلنا علي عبدْنا يَوْمَ الفُرقانِ يَوْمَ التقي الجَمْعانِ وَ اللّه عَلي كُلِّ شَيءٍ قديرٌ﴾[139]، شامل هرگونه درآمد حلال نيز خواهد شد و اختصاصي به غنيمتهاي جنگي ندارد.
طبري ضمن جدا كردن معناي غنيمت از فَيْء كه گروهي هر دو را به يك معنا تفسير كردهاند و آيهٴ مزبور را كه در سورهٴ «اَنفال» است، ناسخ آيهٴ سورهٴ «حشر» پنداشتند، چنين ميگويد:
1. غنيمت مالي است كه با پيروزي و قهر و قتال نصيب مسلمين شود و فَيء مالي است كه بدون جنگ، بلكه با صلح از مشركين به مسلمانان برسد. گرچه از لحاظ لغت، مالي كه با شمشير به مسلمين بر ميگردد، فيء خوانده ميشود، ليكن معناي فقهي آن برابر سورهٴ «حشر» هماناست كه بدون جنگ حاصل شود.
2. آيهٴ مزبور در سورهٴ «اَنفال» ناسخ آيهٴ سورهٴ «حشر» نيست؛ چنانكه در تفسير آن سوره خواهد آمد.
3. و كلمهٴ ﴿...من شيء...﴾ كه در آيهٴ محل بحث قرار دارد، ناظر به تعميم خصوص غنيمت جنگي است كه شامل نخ و سوزن هم ميشود؛ نه تعميم مثلاً هرگونه درآمد كسبي.
4. كلمهٴ مبارك اللّه براي تبرّك ذكر شده است؛ نه براي تسديس سهام؛ زيرا اگر اختلافي در رقم تسهيم آن وجود داشته باشد، فقط در ايناست كه آيا خمس را به پنج سهم تقسيم ميكنند يا چهار سهم و زائد بر آن يعني شش سهم، قائل شناخته شده ندارد و آنچه ابوالعانيه گفته است كه خُمس بر شش سهم قسمت ميشود، بر خلاف اجماع است.
5. عدهاي كه گفتهاند رسول خدا(صلي الله عليه و آله و سلم) سهمي ندارد و خمس به چهار سهم تقسيم ميشود كه آغاز آن ذيالقُربي است؛ نه اللّه و نه رسولاللّه، سخن آنها ناصواب است؛ زيرا سهم رسولخدا به ذي القُربي ميرسد. معلوم ميشود رسول خدا داراي سهم است كه به ذيالقربي ميرسد.
6. دربارهٴ ذي القُربي اختلاف است، عدهاي بر آنند كه منظور از ذيالقربي فقط بنيهاشم است، عدهٴ ديگر همهٴ قريش را ذيالقربي ميپندارند و گروهي نيز سهم ذيالقربي را مال رسول خدا دانسته و آن را بعد از وي در اختيار وليامر مسلمين ميدانند و شخص يا صنف خاصّي را به عنوان ذيالقربي نميشناسد، و گروه ديگر سهم ذيالقُربي را نه مختص بنيهاشم ميشمرند و نه به همهٴ قريش تعميم ميدهند؛ بلكه آن را به بنيهاشم و بنيمطّلب اختصاص ميدهند.
بهترين قول همان است كه مراد از ذيالقُربي، بنيهاشم و بنيمطّلب است؛ زيرا بنيمطّلب حليف و همپيمان بنيهاشم بودند و حليف هر قومي از آن قوم محسوب ميشود و خبري هم كه دلالت ميكند بر اينكه بنيهاشم و بنيمطّلب به يك منزلهاند، صحيح است.
نكتهٴ قابل ذكر اينكه طبري ضمن نقل ادلّهٴ قول اول كه اختصاص عنوان ذيالقربي به بنيهاشم باشد، روايت ابن ديلمي از حضرت علي بن الحسين(عليهالسلام) چنين بيان ميكند: علي بن الحسين(عليهالسلام) به مردي از اهل شام گفت: آيا در سورهٴ اَنفال آيهٴ ﴿و اعلموا أنّما غنمتُم مِنْ شيءٍ فأَنّ للّهِ خُمُسهُ وَ للرسولِ...﴾[140] را خواندهاي؟ مرد شامي گفت: آري، مگر شما همانها هستيد؟ فرمود: آري، مع ذلك طبري قول شافعي را كه چهارمين رأي در مسأله بود، پذيرفت. البته آن خبر امام سجاد(عليهالسلام) مفيد حصر نيست و با خبري كه به زعم طبري صحيح است، منافات ندارد؛ زيرا بنيهاشم يقيناً مشمول آيه هستند.
7. دربارهٴ سهم رسولاللّه(صلي الله عليه و آله و سلم) و سهم ذي القربي بعد از ارتحال رسولاكرم(صلي الله عليه و آله و سلم) اختلاف است؛ عدّهاي بر آنند كه اين دو سهم در راه اسلام و مسلمين صرف ميشود و گروهي نيز ميگويند: سهم رسولخدا(صلي الله عليه و آله و سلم) و سهم ذيالقُربي به وليّ امر مسلمين ميرسد و در ضمن استدلال بر اين قول، از حضرت علي(عليهالسلام) نقل شده است كه فرمود: امام، ولايت سهم خدا و سهم رسول را به عهده دارد (سهم ذي القُربي در زمان حيات رسول اكرم(صلي الله عليه و آله و سلم) در اختيار رسول بود و بعد از ارتحال وي به امام مسلمين ميرسد) و گروه سوم ميپندارند كه سهم پيامبر به خمس بر ميگردد و خمس به سه سهم تقسيم ميشود: يتيم و مسكين و ابن سبيل و گروه چهارم ميگويند: تمام خمس مال نزديكان رسول خداست؛ اما بهترين قول نزد ما اين است كه سهم رسول خدا(صلي الله عليه و آله و سلم) به خمس برميگردد و خمس به چهار سهم تقسيم ميشود: سهم ذيالقربي و ايتام و مساكين و ابن سبيل.[141]
نكته قابل ذكر آنكه در بعضي از روايات اماميه آمده است كه رسول اكرم(صلي الله عليه و آله و سلم) صفوهٴ غنيمت را ميگرفت (چون از اَنفال بود) سپس بقيه را به پنج سهم تقسيم ميكرد و يك سهم آن را ميگرفت و چهار سهم را بين رزمندگان و مقاتلان توزيع مينمود و آنگاه آن يك سهم را كه به عنوان خمس اخذ كرده بود، به پنج سهم تقسيم مينمود و يك سهم از اين پنج سهم را كه مال خداوند بود، به خود اختصاص ميداد و چهار سهم ديگر را به ذيالقربي و يتامي و مساكين و ابنسبيل اعطا مينمود؛ لذا، برخي از علماء شيعه (صاحب مدارك) گرايشي به توزيع خمس پنج سهم داشتند؛ نه شش سهم.
ليكن اين حديث بر آن مدّعا دلالت ندارد. زيرا اولاً حكايت فعل رسول خدا دليل بر اصل جواز تكليفي است؛ نه وجوب آن؛ چه رسد به وجوب وضعي تا دلالت كند به اينكه اصل تسهيم به پنج سهم است؛ نه بيشتر. ثانياً آنچه در اين حديث حذف شده است، سهم رسول است؛ نه سهم خدا در حالي كه سهم رسول را همگان ميپذيرند و سهم خدا را عدهاي نفي كرده و ذكر كلمهٴ اللّه را يا به عنوان تبرّك ميدانند و يا براي تفهيم عبادي بودن خمس ميپندارند.
ثالثاً ممكن است رسول اكرم(صلي الله عليه و آله و سلم) از سهم خود صرف نظر كرده باشد تا سهام ديگران وافر شود و اين امتناني از طرف آنحضرت(صلي الله عليه و آله و سلم) محسوب خواهد شد و هرگز كاشف از عدم سهم رسولاكرم(صلي الله عليه و آله و سلم) نميباشد.
رابعاً بر فرض دلالت اين حديث بر تخميس سهام، نه تسديس آن، چون مخالف روايت مستفيض و معتبري است كه بر تسديس سهام دلالت دارد و از طرفي مخالف با ظاهر قرآن كريم است كه رسول گرامي را صاحب سهم شمرده و مجموع سهام را شش سهم ميداند،[142] نه پنج (چنانكه مخالف اجماع خواهد بود)؛ بنابراين، حديث مزبور سند قولِ به تخميس نبوده و نميتوان به آن استدلال كرد.
توضيح آنكه ظاهر حديث ياد شده، دو مطلب را دربردارد كه برخي از جوابهاي گذشته با آن سازگار نيست؛ گرچه در تماميّتِ بعض جواب ديگر سخني نيست و آن دو مطلب اين است: «كان رسول اللّه(صلي الله عليه و آله و سلم) إذا أتاه المغنم أخذَ صَفْوَه و...»؛ ظاهر اين تعبير نشانهٴ استمرار و استقرار سيرهٴ آن حضرت است كه به نوبهٴ خود كاشف از يك حكم شرعي است و آن تخميس است؛ نه تسديس. گرچه محتمل است همواره آن حضرت(صلي الله عليه و آله و سلم) از سهم خود صرف نظر كرده باشد، ليكن ظهور آن در تخميس في الجمله قابل انكار نيست. در ذيل حديث آمده است: «و كذلِكَ الإمامُ يأخذُ كما أخذَ رسول اللّه(صلي الله عليه و آله و سلم)»؛ ظاهر اين تعبير كه به منظور بيان حكم فقهي است، نه صرف نقل قول معصوم، آن است كه امام بايد خمس را تخميس كند؛ نه بيش از آن؛ ولي مهم آن است كه اين حديث، مشتمل بر سقوط سهم رسول است؛ نه سهم خدا. گذشته از آنكه مخالف اجماع و نصوص مستفيض نيز هست.
حکم نکاح مادرزن ودختر زن در قرآن
فرع دهم. نكاح محارم نَسَبي يا رضاعي يا سَبَبي حرام است و گاهي نكاحِ غير آنها نيز حرام شمرده ميشود؛ ولي جَمْعاً نه عيناً، يكي از زنهايي كه نكاح او حرام است، مادر زن است و ديگري دختر زن به نام رَبِيبه است و آيهٴ 23 سورهٴ «نساء» ضمن بر شمردن محرمهاي نَسَبي و رِضاعي به محرمهاي سَببي اشاره ميكند و دربارهٴ دو صنف ياد شده، يعني مادرِ زن و دخترِ زن (رَبيبه) چنين ميفرمايد: ﴿... وَ اُمّهاتُ نِسائكُمْ وَ رَبائبكُمْ اللاتي في حجوركم مِن نسائكم اللاتي دخلتم بهنّ فإن لم تكونوا دخلتم بهنّ فلا جُناحَ عليكم...﴾.[143]
مسأله اول كه حرمت مادرزن باشد، در اطلاق و اشتراط آن اختلاف شده است كه آيا حرمت وي مطلق است؛ به شرط دخول مشروط نيست؟ به اين معنا كه صرف عقد با دختر، موجب حرمت مادر او ميگردد، گرچه با معقود عليها دخول حاصل نشود يا حرمت وي مشروط به دخول است؟
منشأ اختلاف دو چيز است: يكي اينكه آيا كلمهٴ ﴿...مِنْ نسائِكُمْ اللاّتي دَخلتُمْ بهنّ...﴾ قيد هر دو است؛ يعني هم مادر زن و هم دختر زن (ربيبه) يا قيد خصوص دختر زن (رَبيبه) است؛ بنابر اينكه قيد هردو باشد، حرمت مادر زن همانند حرمت دختر زن، مشروط به دخول است و مطلق نيست و اگر قيد خصوص دختر زن (ربيبه) باشد، حرمت مادر زن مطلق است و حرمت دختر زن (ربيبه) مشروط شمرده ميشود.
ديگري ورود بعضي روايتهاي معتبر است كه حكم مادر زن و دختر زن را همسان ميداند؛ يعني اگر با زني ازدواج شد و دخول حاصل نشد، هم ميتوان با مادر او بعد از جدايي با وي ازدواج كرد و هم ميتوان با دختر او بعد از افتراق ازدواج نمود.[144]
آنانكه حرمت مادر زن را مطلق ميدانند، دخول با زن را شرط حرمت نكاح با مادر او نميدانند.
از آيه چنين استنباط ميكنند كه قيدِ ﴿...دخلتُم بِهنّ...﴾ به جملهٴ اخير برميگردد؛ نه به هر دو جمله؛ زيرا تقييد دومي قطعي است و تقييد اولي مشكوك است و با تمسّك به اصالت اطلاق در جملهٴ اول، احتمال تقييد او زائل ميشود. گذشته از آنكه در خصوص مقام محذوري وجود دارد كه مانع انعقاد ظهور تقييد در هر دو جمله است و آن محذور، عبارت از اين است كه كلمهٴ ﴿من نسائكم﴾ بنا بر اينكه قيد جملهٴ اول باشد، بَيانيه خواهد بود و اگر قيد جملهٴ دوم باشد، ابتدائيه به شمار ميرود و استعمال كلمهٴ (مِنْ) در يك جمله به دو معنا اگر ممكن باشد، خلاف ظاهر خواهد بود.[145]
امّا دربارهٴ روايتهاي معتبر كه حرمت مادر زن را همتاي حرمت دختر زن (ربيبه) مشروط ميداند، چون حلّ آن براي برخي از فقها در بعضي احوال و نوشتارها دشوار بود، مردد شدند و برخي نيز به صعوبت آن اعتراف نموده و تفصيل آن را به كتابهاي فقهي ارجاع دادهاند؛[146]
ليكن حلّ آن با توجه به ضعف دلالت روايتهاي ياد شده و تماميّت نصوص ديگر كه حرمت مادر زن را مطلق ميداند، آسان است؛ چنانكه محقق نامدار فقه اماميّه مرحوم صاحب جواهر فرموده است: «فحينئذٍ لاريب في المسألة».[147]
طبري ضمن نقل اختلاف پيشينيان و اينكه گروهي از آنان حرمت مادر زن را مطلق ندانسته و آن را مشروط به دخولِ با زن شمردهاند، صريحاً قول به اطلاق حرمت را ترجيح داده و از اجماع نيز استمداد جستهاند و ضعف خبري كه از پيامبر اكرم(صلي الله عليه و آله و سلم) دربارهٴ اطلاق حرمت مادر زن رسيده را مضرّ ندانسته؛ چون اجماع را كافي ميديد و به روايتهاي ديگر اعتماد و اعتنا نكرد.
مسئلهٴ دوم كه حرمت دختر زن باشد، در اشتراط او به دخول زن ترديدي نيست؛ چون آيهٴ مزبور، هم با منطوق و هم با مفهوم خودْ اشتراط آن را بيان نمود و طبري مشروط بودن آن را پذيرفت؛[148] چون ظاهر آيه و ظاهر حديث و اجماع علما بر آن است.
تذكر: 1. ربيبه يعني مربوبه. چون دختر زن در تحت تربيت شوهر مادرش قرار ميگيرد، آن شوهر را ربيب به معناي فاعل و آن دختر را ربيبه به معناي مفعول ميگويند و سرّ تعبير از دختر زن به ربيبه، ارشاد شوهر به وظيفهٴ اخلاقي و اجتماعي اوست.
2. عنوان ربيبه موضوعيت ندارد؛ بلكه به طور مُشير به دختر زن است؛ خواه آن دختر زن در تحت تربيت شوهر مادر باشد يا نه.
3. عنوان ﴿في حجوركم﴾ همانطوري كه در كتابهاي فريقَيْن آمده، به صورت قيد غالبي است؛ نه احترازي.[149]
4. دختر زن (ربيبه) بر شوهر مادر حرام است؛ خواه شوهر فعلي، خواه شوهر قبلي؛ يعني اگر زني داراي دختر بود و از شوهر خود جدا شد و شوهر جديد گرفت، دختر او بر شوهر دوم او حرام است و اگر از شوهر دوم دختر پيدا كرد، آن دختر بر شوهر اول نيز حرام خواهد بود؛ چون اطلاق آيه هر دو صنف را شامل ميشود و عنوان رَبيبه يا ﴿في حجوركم﴾ موضوعيت ندارد.
گرچه انتظار ميرفت در فصول ديگر، مباحث متعددي كه در تفسير طبري آمده مطرح شود، ولي «ما كلّ ما يتمنّي المرء يدركه». در پايان بايد توجه نمود كه مقام والاي علمي جناب طبري با همهٴ نقدها همچنان محفوظ است؛ چه بسا اگر در عصر ما ميزيست طور ديگري فكر ميكرد.
[1] ـ كافي، ج 1، ص 90.
[2] ـ سورهٴ حديد، آيهٴ 3.
[3] ـ سورهٴ انبياء، آيهٴ 22.
[4] ـ سورهٴ احقاف، آيهٴ 4.
[5] ـ تفسير طبري، ج 26، ص 4.
[6] ـ سورهٴ انعام، آيهٴ 103.
[7] ـ سورهٴ يونس، آيهٴ 90.
[8] ـ سورهٴ شعراء، آيهٴ 61.
[9] ـ سورهٴ طه، آيهٴ 77.
[10] ـ سورهٴ قيامت، آيات 22 ـ 23.
[11] ـ تفسير طبري، ج 7، ص 299 ـ 302.
[12] ـ سورهٴ مطففين، آيهٴ 15.
[13] ـ تفسير طبري، ج 7، صص 303 ـ 304.
[14] ـ همان، ج 29، ص 193.
[15] ـ همان، ج 9، صص 49 ـ 56.
[16] ـ سورهٴ انعام، آيات 103.
[17] ـ سورهٴ قيامت، آيات 22 ـ 23.
[18] ـ سورهٴ يونس، آيهٴ 90.
[19] ـ سورهٴ روم، آيهٴ 30.
[20] ـ نهج البلاغه، خطبهٴ 179.
[21] ـ همان، خطبهٴ 186.
[22] ـ سورهٴ فتح، آيهٴ 10.
[23] ـ سورهٴ انبياء، آيهٴ 22.
[24] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 124.
[25] ـ سورهٴ انعام، آيهٴ 124.
[26] ـ سورهٴ حج، آيهٴ 52.
[27] ـ سورهٴ نجم، آيات 1 ـ 2.
[28] ـ سورهٴ نجم، آيات 19 ـ 20.
[29] ـ سورهٴ حج، آيهٴ 52.
[30] ـ سورهٴ محمد، آيهٴ 24.
[31] ـ سورهٴ نساء، آيهٴ 82.
[32] ـ تفسير طبري، ج 17، صص 186 ـ 190.
[33] ـ سورهٴ مريم، آيهٴ 64.
[34] ـ سورهٴ نمل، آيهٴ 6.
[35] ـ سورهٴ شعراء، آيات 193 ـ 194.
[36] ـ سورهٴ اسراء، آيهٴ 105.
[37] ـ سورهٴ اعلي، آيهٴ 6.
[38] ـ سورهٴ نجم، آيات 3 ـ 4.
[39] ـ سورهٴ تكوير، آيهٴ 24.
[40] ـ سورهٴ جن، آيات 26 ـ 28.
[41] ـ سورهٴ انفال، آيهٴ 42.
[42] ـ سورهٴ انعام، آيهٴ 76.
[43] ـ تفسير طبري، ج 7، صص 248 ـ 250.
[44] ـ سورهٴ انعام، آيه 74.
[45] ـ سورهٴ انعام، آيهٴ 75.
[46] ـ سورهٴ انعام، آيهٴ 83.
[47] ـ سورهٴ نمل، آيات 10 ـ 11.
[48] ـ تفسير طبري، ج 19، صص 136 ـ 137.
[49] ـ سورهٴ فتح، آيهٴ 2.
[50] ـ سورهٴ نصر، آيات 1 ـ 3.
[51] ـ تفسير طبري، ج 26، ص 68.
[52] ـ سورهٴ انعام، آيهٴ 68.
[53] ـ تفسير طبري، ج 7، ص 228.
[54] ـ سورهٴ نساء، آيهٴ 140.
[55] ـ سورهٴ انعام، آيهٴ 57.
[56] ـ كافي، ج 1، ص 85.
[57] ـ شرح ياقوت، مقصد پانزدهم در امامت، صص 202 ـ 203.
[58] ـ شرح ياقوت، مقصد پانزدهم در امامت، صص 202 ـ 203.
[59] ـ سورهٴ انعام، آيهٴ 35.
[60] ـ تفسير طبري، ج 7، ص 185.
[61] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 185.
[62] ـ سورهٴ فرقان، آيهٴ 1.
[63] ـ سورهٴ مدثر، آيهٴ 31.
[64] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 142.
[65] ـ سورهٴ نور، آيهٴ 54.
[66] ـ سورهٴ تغابن، آيهٴ 11.
[67] ـ سورهٴ عنكبوت، آيهٴ 69.
[68] ـ سورهٴ رعد، آيهٴ 27.
[69] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 26.
[70] ـ سورهٴ انعام، آيهٴ 35.
[71] ـ سورهٴ يونس، آيهٴ 99.
[72] ـ سورهٴ انبياء، آيهٴ 23.
[73] ـ شرح مواقف، قاضي عضد ايجي، مبحث نبوّت.
[74] ـ سورهٴ نساء، آيهٴ 165.
[75] ـ سورهٴ انبياء، آيهٴ 23.
[76] ـ تفسير طبري، ج 1، ص 70؛ )سورهٴ حمد، آيهٴ 5).
[77] ـ همان، ج 3، ص 187؛ )سورهٴ آل عمران، آيهٴ 8).
[78] ـ سورهٴ شمس، آيهٴ 8.
[79] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 124.
[80] ـ سورهٴ نساء، آيهٴ 59.
[81] ـ سورهٴ مائده، آيهٴ 55.
[82] ـ سورهٴ توبه، آيهٴ 71.
[83] ـ تفسير طبري، ج 6، ص 288.
[84] ـ سورهٴ مائده، آيهٴ 67.
[85] ـ تفسير طبري، ج 6، صص 307 ـ 309.
[86] ـ سورهٴ مائده، آيهٴ 3.
[87] ـ تفسير طبري، ج 6، ص 80.
[88] ـ سورهٴ احزاب، آيهٴ 33.
[89] ـ بحار الأنوار، ج 25، ص 237.
[90] ـ تفسير طبري، ج 22، صص 6 ـ 8.
[91] ـ سورهٴ واقعه، آيهٴ 79.
[92] ـ سورهٴ آلعمران، آيهٴ 61.
[93] ـ تفسير طبري، ج 3، صص 299 ـ 301.
[94] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 30.
[95] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 124.
[96] ـ سورهٴ انبياء، آيهٴ 73.
[97] ـ سورهٴ يس، آيهٴ 82.
[98] ـ سورهٴ ص، آيهٴ 26.
[99] ـ سورهٴ سجده، آيهٴ 24.
[100] ـ سورهٴ انعام، آيهٴ 124.
[101] ـ سورهٴ اعراف، آيهٴ 175.
[102] ـ سورهٴ طه، آيات 29 ـ 31.
[103] ـ بحار الانوار، ج 23، ص 142.
[104] ـ سورهٴ زخرف، آيات 31 ـ 32.
[105] ـ تفسير طبري، ج 25، ص 65.
[106] ـ لوامع الحقائق، صص 9 ـ 8، مبحث امامت.
[107] ـ سورهٴ شوري، آيهٴ 38.
[108] ـ سورهٴ قصص، آيهٴ 41.
[109] ـ تفسير طبري، ج 20، ص 79.
[110] ـ بحار الانوار، ج 32، ص 487.
[111] ـ سورهٴ طه، آيهٴ 32.
[112] ـ نهج البلاغه، خطبهٴ 192.
[113] ـ بحار الأنوار، ج 22، ص 478.
[114] ـ همان، ص 479.
[115] ـ سورهٴ مائده، آيهٴ 6.
[116] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 187.
[117] ـ تفسير طبري، ج 6، ص 124.
[118] ـ همان، ص 125.
[119] ـ سورهٴ مائده، آيهٴ 6.
[120] ـ تفسير طبري، ج 6، ص 130.
[121] ـ سورهٴ نساء، آيهٴ 101.
[122] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 239.
[123] ـ سورهٴ نساء، آيهٴ 103.
[124] ـ سورهٴ نساء، آيهٴ 24.
[125] ـ تفسير طبري، ج 5، صص 8 ـ 10.
[126] ـ جواهر الكلام، ج 30، ص 148؛ الغدير، ج 6، ص 212 نقل از محاضرات راغب، ج 2، ص 94.
[127] ـ مرآت العقول، ج 20، ص 327.
[128] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 196.
[129] ـ همان.
[130] ـ تفسير طبري، ج 2، صص 207 ـ 256.
[131] ـ معتبر، ج 2، صص797 ـ 798.
[132] ـ مسئلهٴ يكم بعد از فصل دوم در انواع حج.
[133] ـ كنز العرفان، ج 1، صص 290 ـ 293.
[134] ـ بداية المجتهد، ج 1، ص 222.
[135] ـ الغدير، ج 6، صص 213 ـ 220.
[136] ـ شرح قوشچي بر تجريد، ذيل مباحث مربوط به خليفهٴ دوم.
[137] ـ سورهٴ انفال، آيهٴ 1.
[138] ـ تفسير طبري، ج 9، صص 170 ـ 177.
[139] ـ سورهٴ انفال، آيهٴ 41.
[140] ـ سورهٴ انفال، آيهٴ 41.
[141] ـ تفسير طبري، ج 10، صص 1 ـ 8.
[142] ـ جواهر الكلام، ج 16، صص 89 ـ 90.
[143] ـ سورهٴ نساء، آيهٴ 23.
[144] ـ وسائل الشيعه، كتاب نكاح، باب 20 از ابواب مصاهره، ج 20، صص 462 ـ 465.
[145] ـ زبدة البيان، ص 526.
[146] ـ مختلف الشيعه، ج 7، صص 48 ـ 53.
[147] ـ جواهر الكلام، ج 29، ص 54.
[148] ـ تفسير طبري، ج 4، صص 320 ـ 323.
[149] ـ بداية المجتهد، ج 2، ص 33.