بسم الله الرحمن الرحيم  وايّاه نستعين

 

اثر حفظ ميراث فرهنگي سرايندگان

حفظ تراثِ نفيس فرهنگي سرايندگان ادب‌پرور و صيانت آن از تطاول تاريخ و غارت زمانه،سهم‌بسزايي‌در درمان لُهاثِ نفس‌مُسَوّل و اَمّار دارد؛زيرا اديبان هنرمند، حدّاكثر بهره ادبي را از واژگان مألوف برده، در تنسيق و نضد و نظم آنها سعي بليغ روا داشتند تا آنها چون عقد ثريا و خوشهپروين كنار هم آيند و ضمن نورافشاني گنبد ميناي فضاي ادب، چهره دلپذيري ارائه نمايند و زيبايي را همراه با روشني به ارمغان آورند.

ممكن است چند كلمه همانند چند ستاره كه هر يك در حدّ خود زيبا و روشن است، گرد هم آيند؛ ليكن در اثر ناهماهنگي چنين همايش و گردهمايي، صورت برخاسته از آنها مطابق خواسته طبع و فطرت انساني نباشد و به اندام ناموزون سرطان(خرچنگ) ظهور كند؛ چنان‌كه انجمنهاي بشري نيز از اين دو حال خالي نيست؛ زيرا اعضاي انجمن يا در سايه صفا و وفا آن چنان صديقانه گرد هم مي‌آيند كه صورت دل‌انگيز ثريا را در اذهان تداعي مي‌كند و زماني در ظلمت كينه و رقابتِ نامحمود و تفاخر ناممدوح، دور هم جمع مي‌شوند كه منظر كريه عقرب يا سرطان را ترسيم مي‌كند. به هر تقدير، ابتكار اديبان فصيح و شاعران بليغ در جمع لفظ و معنا به نحو جمعسالم، نه جمعمكسر و در تذكيه عقل نظر و تزكيه عقل عمل به طور متعادل و به دور از فَرثِ افراط و دَمِ تفريط، بلكه به سبك لَبَن خالص سائغ[1] جلوه مي‌كند تا مايه زهور شكوفه‌هاي شجره طوباي نبوت و رسالت و پايه ظهور ميوه‌هاي نخلباسق ولايت و امامت شود.

اثر وحي و الهام در شکوفايي ذخاير ذوقي و هنري

البته انصاف در آن است كه اعتراف شود: فيض وحي و الهام، نه تنها در اِثاره دفائن علمي عقولْ مؤثّر است: «ويُثيروا لهم دفائن العقول» [2]، بلكه در شكوفايي ذخاير ذوقي و هنري قلوب نيز سهم تامّي دارد؛ به طوري كه هم علوم نظري را گسترش داده و شاگردان فراواني را به اسطوانه‌هاي علمي تبديل مي‌نمايد و هم شاعران بي‌شماري را به اُسوه‌هاي هنري مبدّل مي‌كند. آري، كيمياي وحي و ولايت چنين است:

مُفْتَقرا متاب رو از در او به هيچ سو ٭٭٭٭ زانكه مس وجود را فضّه او طلا كند[3]

شكرانه چنين شكوفايي، آن است كه هنر ادبي در ساحت معارف ديني و رِحابِ علوم الهي و ركاب انديشه‌هاي آسماني تجلّي كند و دَيْن خود را به دِين خدا ادا نمايد. به منظور تقدير از ادباي سالِف و تشويق اديبان آنِف، مطالبي چند در طي فصولي ارائه مي‌شود؛ شايد صوب سرايندگي به سمت سخن صائب اهل صواب گرايش نمايد و پاداش و ثواب اخروي را همراه با سرافرازي دنيوي به همراه داشته باشد و چنين مَسيري را قَلَم‌گونه با سررفتن سزاست:

در ره او چو قلم گر به سَرَم بايد رفت ٭٭٭٭ با دل زخم كش و ديده گريان بروم[4]

فصل يكم.

حرمت حمد به محمود و اعتبار رثا به مَرثي است

ارزش مدح به ممدوح

همان‌طور كه شرف علم به معلوم است، ارزش مدح به ممدوح و حرمت حمد به محمود و اعتبار رثا به مَرثي است؛ نه بهعكس؛ چنان‌كه دوام مدح و حمد و رثا نيز به بقاي معنوي ممدوح و محمود و مَرثي است؛ نه بهعكس.

برخي پنداشته‌اند با مدحِ بَياني و حمد بَناني و رثاي لساني و قلمي، مي‌توان بقاي ممدوح و محمود و مَرثي را تضمين كرد؛ در حالي كه زوال آنان سبب سرعت نسيان آنها خواهد شد؛ چون وجود لفظي و كتبي، تابع وجود عيني و امور وَضْعي و قراردادي، پيرو امور تكويني و واقعي است و هرگز نمي‌توان موجود عيني محكوم به زوال را با عناوين اعتباري (وجود لفظي و كتبي) ابقا كرد و هيچ‌گاه نمي‌شود قرارداد اعتباري را سبب دوام موجود تكويني پنداشت.

اگر موجودي در منطقه طبيعت خلاصه شد، حتماً به نفاد محكوم است: ﴿ماعندكم يَنْفد﴾ [5] و اگر موجودي در قلمرو فراطبيعت حضور داشت، حتماً به بقا متنعّم است: ﴿و ما عند الله باقٍ﴾؛[6] نه مي‌توان موجود طبيعي محكوم به فنا را با الفاظ اعتباري نگه داشت و نه مي‌توان موجود فراطبيعي متنعّم به بقا را با الفاظ قراردادي از ساهره واقع و صحنه هستي خارج كرد.

و اگر گاهي با الفاظ ويژه درنيايش، شيء موجودي معدوم مي‌گردد يا معدومْي موجود مي‌شود يا فاني باقيمي‌گردد يا باقي فاني مي‌شود، به بركت قداست روح وليخداست كه دعاي‌ومستجاب مي‌شود؛ وگرنه با صرف لفظ، تصور ذهني مفهوم و مانند آن‌زامور اعتباري، نه اسم‌عظم حاصل مي‌شود و نه استجابت دعا مطرح مي‌گرددو نه آثار تكويني ديگر پديد مي‌آيد؛ گرچه اين گفتار صائب و صحيح است:

با دعاي شب خيزان اي شكر دهان مستيز ٭٭٭٭ در پناه يك اسم است خاتم سليماني[7]

ليكن در تبيين آن نيز چنين سروده شده:

گر انگشت سليماني نباشد ٭٭٭٭ چه خاصيّت دهد نقش نگيني[8]

بنابراين، دوام امر قراردادي و اعتباري همانند الفاظ، كلمات، مفاهيم وضعي، همواره مرهون دوام موجود تكويني و قدسي خواهد بود. گاهي تداوم خود را از بقاي متعلق مي‌گيرد؛ يعني دوام مدح و رثا به بقاي معنوي ممدوح و مَرْثي است و زماني استمرار خويش را از دوام قداست روح صاحبِبَنان و بَيان دريافت مي‌كندكه در هر دو صورت، موجود تكوينْ عامل دوام موجود اعتباري است؛ نه بهعكس و از جهت ديگر، علمِ ادبْ جزء علوم آلي است؛ نه اصالي و هر دانش ابزاري به تَبَع علوم اَصالي، سهمي از دوام و اصالت مي‌يابد.

ابوالحسن محمدبن ابوذر يوسف عامري نيشابوري(ابوالحسنعامري) از حكماي قرنچهارمهجري و دهمميلادي، علوم ملّيه را به چهار صناعت تقسيم كرده و در اين باره مي‌گويد:

1. علم حديث به منزله ماده و مايه علوم ديني است كه رشته‌هاي گونه‌گون علوم ديني از آن استنباط مي‌گردد.

2. علم كلام به منزله غايت و هدف علوم ديني محسوب مي‌شود كه مقصد اَسْني و مقصود اعلا همان معرفت مبدأ معاد، وحي و نبوت، ولايت و امامت و... است.

3. علم فقه به منزله متوسط بين ماده و هدف قرار دارد كه احكام فرعي و فقهي را به ياد مي‌آورد.

4. علم لغت به منزله آلت و ابزار علوم ديني است كه به وسيله آن حِكَم اصولي و احكام فرعي بيان مي‌شود.[9]

بنابراين، دانشهاي ادبي از دو منظر، جزء علوم پسين و پيرو است: يكي از منظر اعتبار و تكوين و ديگري از نگاه آلي و اصالي. اگر نويسنده يا سراينده به جايگاه علم ادب پيبرد و راه پيوند اعتبار و تكوين را از يك سو و طريق ارتباط آلي و اصالي را از سوي ديگر پيمود، نامور خواهد شد و از حكيمان به شمار مي‌آيد و مائده او پر از مأدبه‌سماني خواهد شد و مشمول ترغيب و ثناي رسول گرامي(صلّي الله عليه وآله وسلّم) مي‌گردد.

لذا موليمحمدتقي مجلسي در شرح من لايحضره الفقيه مرحومصدوق، ضمن شرح حُكمِ شعرهاي ناروا چنين نقل كرده است: روايت شده كه: «إنّ من الشعر لَحُكماً» و آن، شعري است كه در توحيد، مدح و منقبت انبيا و اوليا و اهل‌بيت عصمت‌و طهارت(عليهم‌السلام) زهد و اندرز باشد؛ مانند اشعار حكيمغزنوي و حكيمرومي و حكيمعطار.[10]

فصل دوم.

تكريم بيان و بنان

گرچه قرآن كريم سوگند به قلم را ياد كرده و از اين رهگذر، كرامت آن را بازگو نموده: ﴿ن والقلم وما يسْطرون﴾ [11] ليكن بَيان نيز همانند بَنان درخور تكريم است؛ زيرا حرمت قلم در همان كتابت و سطّاري آن است كه چنين فضيلتي مشترك بين زبان و قلم است.

اگر بصيري كه شنوا نيست از آثار قلمي بهره مي‌برد و از صنعت زباني محروم است، سميعي كه بصير نيست، فقط از آثار زباني بهره‌مند مي‌شود و از صنعت قلمي محروم است.

حضور قلم و بيان در عرصه هاي گوناگون و محدوديت ساير مجاري ادراکي

غرض آنكه آثار مشترك بين بيان و قلم ايجاب مي‌كند كه ملاك سوگند در هر دو يافت شود؛ آنچه حرمت مشترك بين هر دو را فراهم مي‌كند، اين است كه هيچ‌كدام از اين دو در مدار خاص محبوس نيستند؛ بلكه در موارد گونه‌گون حضور دارند؛ بر خلاف ساير مجاري ادراكي يا تحريكي كه هر كدام رسالت مخصوص خود را دارد و خارج از مدار ويژه خويش حضور ندارد.

مثلاً چشم فقط درباره مُبْصراتْ رسالت دارد؛ پيام آنها را به ذهن منتقل مي‌كند و گاهي نيز پيام نفس را به آنها مي‌رساند و بيرون از محدوده مبصرات، هيچ‌گونه حضوري ندارد. گوش نيز فقط درباره مسموعات فعاليت مي‌كند و پيام آنها را به ذهن مي‌رساند و خارج از محور مسموعات ادراكي ندارد. همچنين نيروي بويايي، چشايي و لمس كه هر كدام در محور خاص خود رسالت دارد و بيرون از آن سهمي ندارد. مجاري تحريكي نظير دست و پا نيز هر كدام در محدوده مخصوص كوشش مي‌كند و در خارج از آن فاقد هرگونه قدرت و فعّاليت است.

ليكن نيروي گفتن، تمام آنچه را كه مجاري ادراكي ظاهري از طبيعت مي‌فهمند و به ذهن منتقل مي‌كنند مي‌تواند به خوبي تقرير نموده و به اذهان ديگران برساند؛ چنان‌كه به تنهايي مي‌تواند همه آنچه را كه مجاري تحريكي انجام مي‌دهند، در كمال دقت تبيين كند و قابل ادراك كرده، به ديگران منتقل نمايد؛ چنان‌كه قلم نيز در وسعتِ ميدانِ كوشش و منطقه فعاليت، همتاي بيان است و به حوزه خاص، محدود نخواهد شد.

اهميّت بيان را از قرآن مي‌توان استنباط كرد: ﴿الرّحمن٭ علّم القران٭ خلق‌لإنسان٭ علّمه البيان﴾ [12] و اهتمام به لسان را از كلام اميرالمؤمنين، حضرت عليبن ابيطالب(عليهماالسلام) مي‌توان استشهاد كرد: «اللّسان ترجمان العقل» [13]؛ «اللّسان ميزان الإنسان»؛ «ما الإنسان لولااللّسان إلاّ صورةً ممثّلةً أو بهيمةًمهْملة» [14]؛ «المرء مخبوءٌ تحت لسانه» [15]؛ «الحكمة شجرةٌ تَنْبُتُ في القلب و تثمر علي اللّسان».[16]

اثر ماندني خردورزان در ظلّ قلم است كه همتاي زبان باشد:

ما تنسخ الأيدي ينفد و إنّما ٭٭٭٭ يبقي ما تنسخ الأقلام[17]

گرچه حرمت بيان نزد تمام اقوام و ملل مسلّم است، ليكن پيش نژادي كه به فصاحتْ معروف و به بلاغتْ مشهور و تباهي آنان به قصايد و تفاخر آنها به معلّقاتسبع و مانند آن است، احترام خاصي دارد؛ لذا، اگر نطق سرايندگان و خُطباي آنان خاموش شود، مباهات آنها تباه مي‌شود و اوج آنان به حضيض مبدّل مي‌گردد. از اين جهت، وقتي نابغهجَعدي را كه يكي از مشاهير شعراي عرب استْ سكوت رويداده، مدّتي خاموش شد و «بنيجعده» را جنگي پيش آمد و پيروز شدند، نابغه چون پيروزي قوم خود شنيد، خوشحال شد و به سرودن شعر پرداخت. قبيله «بنيجعده» به شكرانه آن، مدّتها محتاجان را كمك مي‌كردند و مي‌گفتند: سوگند به خدا! سرور ما از باز شدن زبان شاعر ما، بيش از نشاط ما از پيروزي بر دشمن است.[18]

حرمت بيان به احترام مُبين

چون ارزش ابزار در كاربرد صحيح آن است، لذا حرمت بيان به احترام مُبَيَّن خواهد بود؛ يعني اگر مطلبي كه با زبان يا قلم بازگو شدْ حق و صدق بود، بيان آن با زبان يا قلم سودمند خواهد بود و اگر مطلبي كه با گفتن يا نوشتن ارائه شدْ باطل و كذب بود، بيان آن زيانبار است و چون زبان يا قلم، ترجمان نهان بشرند، اگر كسي در نهاد خود گنج پربها داشته باشد، رسالت نشر آن از باطن به ظاهر به عهده بيان است؛ چنان‌كه اگر كسي در درون خودْ كنيف عَفَن و بالوعه بدبو داشته باشد، پيك انتشار آن از درون به بيرون، همان بيان است: «الناس معادن كمعادن الذهب و الفضّة».[19] اديبان مؤمن و متعهد هماره چنين مي‌سرايند:

من آنم كه در پاي خوكان نريزم ٭٭٭٭ مر اين قيمت درّ لفظ دري را

گرچه كرنش‌كنان سالوس و كبّاده‌كشان ارادت بيجا و فرومايگان حاشيه‌پرداز ناروا، در هزينه كردن كالاي وزين ادب بي‌پروايند و در ايثار و نثار آن بي‌باك، چنان‌كه اكثر سرايندگان قصايد لاميّه، با آن سلاطين را ستوده‌اند[20] و فقط اوحدي از آنان لاميّه خود را در مدح سِرّ اوصيا يعني حضرت اميرالمؤمنين(عليه‌السلام) سروده است[21] و براي ترغيب به چنين لاميّه و ترهيب از چنان لاميّه گفته شده:

اِسْمَع كلامي و دَعْ لاميّةً سَلَفَت ٭٭٭٭ الشمس طالعة تُغْنيك عن زُحَلٍ

برخي از قصايد لاميّه معروف، عبارت است از: لاميّه ابي‌لطيّب أحمدبن الحسينبن عبدالصمد جُعفي كندي كوفي، معروف به متنبّي و لاميّه قاضي احمدبن محمدبن حسين ارجّاني و لاميّه مشهور جمال‌لدينبن نباته در مدح سيف‌لدوله و لاميّه ابراهيمبن عباس صولي و لاميّه ابي‌سحاق ابراهيمبن نصر موصلي و لاميّه عجم طغرايي.[22]

برتري اثر قصيدۀ ولايي از تير و نيزه

تأثير فكري قصيده غرّا در ولاي سيّد اولياي الهي به منظور جلوگيري از تهاجم فرهنگي، بيش از هر تير و نيزه است؛ چنان‌كه سراينده لاميّه مزبور سروده است:

اُنظر الي قلمٍ خُصّ الولاء له ٭٭٭٭ في كفّ عبدك ذا أمضي من الأسل

يعني نگاه كن به خامه‌اي كه ولايت‌مداري ويژه اوست؛ در پنجه ارادتمند تو با نفوذتر و كارآمدتر از نيزه و تير است.[23]

سرّ پرواي پرهيزگاران از مدح فاجران، آن است كه گذشته از قبحِ عقلي چنين كار ناپسندي، نصوص فراواني در مذمّت مدح نااهلان از اهل‌بيت عصمت و طهارت(عليهم‌السلام) رسيده است: «مِنْ أقْبح المذامّ مدح اللئام» [24]؛ «از ناشايست‌ترين كارهاي بد، مدح فرومايگان است»؛ لذا، هنرمندان باتقوا و مطيع از مدح خليع و اهلطغوا تحاشي داشته و احتراز مي‌كنند؛ چنان‌كه از مدح خويشتن نيز پرهيز دارند؛ زيرا از امام عليبن ابيطالب(عليه‌السلام) رسيده است: «مَنْ مَدَحَ نَفْسه ذَبَحَها» [25]؛ «كسي كه خود را ستود، آن را قرباني كرده و از بين برده است».

خردمند وارسته، نه به مدح نارواي ديگري مي‌پردازد تا مستحق آن شود كه در چهره او خاك پاشند: «أُحْثُوا في وجوههم (المدّاحين) التراب» [26] و نه از مدح باطل ديگران در حق خويش خرسند مي‌شود؛ چنان‌كه از هجو ناروا يا ذمّ بيجا يا داوري نادرست درباره خود منزوي، متأثر و رنجور نمي‌شود تا جامه زيباي حكمت را از اندام خود خلع نمايد؛ چنان‌كه حضرت علي(عليه‌السلام) فرمود: «أيها الناس! اعْلموا أنّه ليس بعاقلٍ من انْزَعَج من قوْل الزُّور فيه ولابحكيمٍ منْ رَضِي بثناء الجاهل عليه».[27]

رسول اكرم(صلّي الله عليه وآله وسلّم) به اسودبن سريع كه شعري در ثناي خدا و مدح پيامبر(صلّي الله عليه وآله وسلّم) سرود گفت: آنچه در ثناي خداست بياور و آنچه در مدح من است رها كن: «أمّا ما أثْنَيْتَ فيه علي الله فهاتِه و أمّا ما مَدَحْتَني فيه فدَعْه».[28]

فصل سوم.

ملكه سرايندگي

هنر سرايندگي همانند ديگر هنرهاي انساني با عنايت ويژه الهي از منبع دل هنرمند مي‌جوشد و از دهان قلم يا زبان كام او مي‌خروشد و به صورت رسالت يا مقالت جلوه مي‌كند و نهان و نهاد شنونده يا خواننده را كاملاً مجذوب خود مي‌نمايد. چنين تأثير ژرفي، بدون تأثّر عميق خود سراينده يا نويسنده نخواهد بود؛ زيرا چيزي كه جانمايه فاعلي نداشت، سبب دلمايه قابلي نمي‌شود.

اثر نداشتن اشعار بي صبغه فرا طبيعي

چيزي كه صبغه فراطبيعي نداشت، در ملكوت مخاطب و مستمع اثر نمي‌كند و بالاخره، چيزي كه پيام جهان غيب را به همراه نداشت، قافله غافل بشري را بيدار نمي‌كند و آنها را از حَلّ حضَرَ به تَرحال سفر، سوق نمي‌دهد و سرانجام، آنها را به نشئه غيبْ رهبري نخواهد كرد و هرگز كسي با تصنّع ادبي و تكلّف شاعرپيشه‌گي نمي‌تواند چونان اديب‌ريب و شاعرمُفلق و سراينده فطري و طبيعي، دلربايي كند تا شعر او مصداق: «إنّ من الشعر لحكماً» [29]

شود:

يا مَن تَشَبّه مِن جهلٍ بسُؤدَده ٭٭٭٭ ليس التَكَحّلُ في العَيْنَيْنِ كالكَحَل[30]

اي آن كه در اثر ناداني، خود را شبيه بزرگواري عالي‌مقام اصيل كرده‌اي، هرگز سرمه چشمان شبيه مِشكي طبيعي چشم نيست؛ يعني چشمان سرمهكشيده، همتاي چشمانمِشكي نخواهد بود.

نيل به ملکه سرايندگي مرهون دلمايۀالهي

به منظور پرهيز از آفت عاريت‌گويي و نجات از وصمهتصنّع و وسمهتكلّف، چاره‌اي جز نيل به مَلكه سرايندگي نيست و چنين سرمايه مهمّي تا دلمايه الهي حاصل نشود، به دست نمي‌آيد و بهترين راه براي پيروان عترت طاهرين(عليهم‌السلام) آن است كه قلب آنان در ولاي اولياي راستين خدا كه همان اهل‌بيت عصمت و طهارتند پرورش يابد تا در حرمدل آنها هيچ خاطره‌اي بدون ولايت‌مداري احرام نبندد و بدون تولّي وارد نشود؛ آنگاه چنين دلي محور محبّت آن ذوات نوري خواهد بود.

چون هر محبتي مسبوق به معرفت است، پس چنين قلبي در مدار عرفان آن عناصر طيّب طواف مي‌كند و سرانجام به رضا و غضب آنان راضي و غضبان خواهد شد و به حزن و نشاط آنان محزون و مسرور مي‌گردد، سپس اگر خواست چيزي را با زبان بيان كند يا به قلم بنگارد، خواه منثور و خواه منظوم، خواه تازي، خواه فارسي با جانمايه ادب و هنر مي‌گويد، مي‌نويسد و مي‌سرايد.

سرّ سرآمد شدن سرايندگان نامور، تنها در صنعت ادبي آنان خلاصه نمي‌شود؛ بلكه راز نهايي آن اين است كه اشعار آنان آواي دل و هاتف قلب آنهاست و چون قلب مؤمنِ‌گاه و متعهد، عرش خداست و هماره فيض و فوز غيبي از كرانه آن عرش مي‌گذرد، مطالب بلندي كه از چنين دل برمي‌خيزد، عرشي خواهد بود؛ يعني چنين مطالبي از راه چشم و گوش و با ابزار علم حصولي پديد نيامده؛ بلكه از متن دلي سربرمي‌آورد كه آن دل عرش خداست و چنين مطلبي قهراً عرشي خواهد بود و اگر به فرش شعر يا نثر درآمد، نهتنها فرشي نمي‌شود، بلكه فرشيان را به سروش عرش آشنا مي‌سازد و آنها را به آشيانه مرغ باغملكوت مأنوس مي‌كند تا به صَوْب آن پرواز كنند و از قفس طبيعت، هر چند طلايي باشد، هجرت نمايند و فريب طلايي بودن محبستن و زرّين بودن قفسطبيعت، آنان را مغرور نكند.

اثر معرفت و محبت سراينده در دلربايي شعر

اگر اشعار برخي از شعرا دلرباست، چون با دلمايه معرفت و محبت سراينده آن همراه است:

اگر به رنگ عقيق شداشك من چه عجب٭٭٭٭كه مُهرخاتم لعل تو هست همچو عقيق[31]

البته نيل به ولاي تامّ انسان كامل كه مظهر اسم‌عظم خداست و تمام اسماي جمال و جلال در آن مندمج است، ميسور هر كسي نيست:

تو را چنان كه تويي هر نظر كجا بيند ٭٭٭٭ به قدر دانش خود هر كسي كند ادراك[32]

ليكن اداي برخي از حقوق فراوان آنان و شناخت مقداري از مقام رفيعشان ممكن و لازم است. از حضرت رسول اكرم(صلّي الله عليه وآله وسلّم) رسيده است: عمل هيچ بنده‌اي به حال او نافع نيست، جز آنكه به حق ما (اهل‌بيت(عليهم‌السلام)) معرفت پيدا كند: «والذي نفسي بيده لاينفع عبداً عمله إلاّ بمعرفة حقّنا» [33]؛ «سراج المؤمن معرفة حقّنا و أشدّ العُمْي مَن عمي عن فضْلنا»؛[34] بدترين نابينايي، كوري از فضيلت ما (اهل‌بيت(عليهم‌السلام)) است. از حضرت اميرالمؤمنين(عليه‌السلام) رسيده است: «من مات علي فراشه و هو علي معرفة حقِّ ربّه و رسوله و حقّ أهل‌بيته، مات شهيداً ووقع أجْرُه علي الله سبحانه واستوجب ثواب ما نَوي من صالح عَمَله و قامتْ نيته مقام إصْلاتِه سيفَه فإنّ لكل شيءٍ أجَلاً لايعدوه» [35]؛ «هر كس حق پروردگار و حق پيامبر(صلّي الله عليه وآله وسلّم) و حق اهل‌بيت او(عليهم‌السلام) را بشناسد و با اين معرفت بميرد، ثواب شهيد را دارد و پاداش او بر خداست... ».

سراينده وَلَوي و نويسنده عَلَوي، طعم ولايت و مزه امامت را با معرفت صحيح و محبت درست چشيده و همان را در جام نظم به اهل ذوق منتقل مي‌كند. البته چنين گوهر گرانمايه، هرگز از قلب وليخدا جدا نمي‌شود؛ لذا، انتقال او به ديگران از سنخ تجلّي است؛ نه تجافي و همواره اين كمال، با صاحب خود به سرمي‌برد.

گوهر معرفت آموز كه با خود ببري ٭٭٭٭ كه نصيب دگران است نصاب زر و سيم[36]

فصل چهارم.

حيات معنوي با پيوند ولايي

زنده بودن احياگر آثار اولياي الهي

مَدْح يا رثاي اولياي الهي در حدّ خود، احياي مآثر و ابقاي آثار آنان است. احياي اثر بدون حيات خود احياكننده ممكن نيست؛ زيرا انسان مرده كه خود از زندگي محروم است، هرگز توان زنده كردن يا زنده نگهداشتن اثر ديگران را نخواهد داشت؛ پس احياكننده آثار اولياي الهي تا خود زنده نباشد، هيچ‌گاه قادر بر احياي مآثر آنان نيست.

حيات معنوي هر كسي، مرهون به نوشيدن آب زندگاني است؛ يعني بدون ذوق و چشيدن يا شرب و نوشيدن از چشمه حيات، زندگاني معنوي حاصل نمي‌شود. عين‌لحيات، يعني چشمه آب زندگاني نزد ارباب حقيقت، همان ولايت‌مداري و بهره بردن از ولايت معصومين(عليهم‌السلام) است. تنها فرد يا جامعه‌اي از حيات معنوي بهره‌مند است كه پيوند ولايي با اولياي خدا داشته باشد و از معرفت ايشان متنعّم و از محبت آنان بهره‌مند گردد تا سيرت و سريريت او سازنده سنّت حسنه وي شود.

چنين مدّعاي مهمّي را مي‌توان به شهادت دو شاهد عدل اثبات كرد تا در محكمه برهان، سخني صائب و در دكّةالقضاي وجدان، كلامي مشهود ارائه شود.

شاهد اول: چون عترت طاهرين(عليهم‌السلام) همتاي قرآنند و در هيچ مرحله از مراحل كمال وجودي تا حوض كوثر از آن جدا نيستند و با همين مَعيّت مستمرّ به رِحاب رسالت مي‌رسند و بر نبي‌اكرم(صلّي الله عليه وآله وسلّم) وارد مي‌شوند: «إنّي تارك فيكم الثَقَلين ما إن تمسّكتم بهما لن تضلّوا بعدي: كتاب الله و عترتي أهل‌بيتي وإنّهما لن يفترقا حتي يردا عليّ الحوض» [37]؛ پس هر كمالي را كه قرآن واجد است، صاحبان ولايت الهي نيز دارا خواهند بود.

يكي از مهم‌ترين كمالهاي معروف و معهود قرآن كريم، حيات‌بخشي آن است؛ به طوري كه حيات معنوي فرد و جامعه، بدون ايمان به قرآن كريم حاصل نمي‌شود؛ چنان‌كه خداوند فرمود: ﴿يا أيها الذين امنوا استجيبوا لله و للرّسول إذا دعاكم لما يُحييكم﴾.[38] گرچه سياق آيه مزبور راجع به جهاد با كافران است و پيام مستقيم آيه اين است كه مبارزه با ملحدان و قتال با بدانديشان ديني كه درصدد قلعدين و قمعمذهب و قطع ريشه وحي و الهامندْ سبب حيات امت اسلامي است، نظير آنكه قصاص و اجراي حكم الهي درباره قاتل، زمينه زندگي جامعه را فراهم مي‌كند: ﴿و لكم في القصاص حيوة يا أُولي‌لألباب... ﴾،[39] ليكن اطلاق آيه و تناسب بين وحي الهي و تأمين حيات معنوي امّت مسلمان، شامل تمام محتواي قرآن كريم خواهد بود؛ به طوري كه مضمون آيه مزبور، پس از تدبّر تام اين است كه قرآن كتاب حيات‌بخش خداست و به مثابه عين‌لحيات است كه چشيدن يا نوشيدن آن، زمينه ظهور زندگي معنوي جامعه را فراهم مي‌كند.

‌اكنون كه ثابت شد قرآنْ عامل حيات معنوي است و ولايت عترت طاهرين، همتاي قرآن حكيم است و انفكاك بين آن دو در مراحل كمالي ممكن نيست، پس قطعاً تَولّي آنان چشمه آب زندگي خواهد بود و اغتراف از آن منبع، زمينه حيات معنوي مي‌شود.

شاهد دوم: پيام نصوص فراواني كه از طريق شيعه و سنّي رسيده، آن است كه رسول اكرم(صلّي الله عليه وآله وسلّم) فرمود: «من مات لا يعرف إمامه مات ميتةً جاهلية»[40]؛ يعني هر كس بميرد و امام خود را نشناسد، مرگ او مردن جاهليّت است. گرچه ظاهر برخي از نصوص مزبور، خصوص امام زمان خود شخص است، ليكن مستفاد از روايات ديگر و نيز تنقيح مناط و استنباط ملاك تامّ، اين است كه بر هر فردْ لازم است، هر كس امام او بود يا هست بشناسد؛ يعني در عصر حاضر بر هر كسي لازم است كه دوازده‌مام خود را به ولايت كامل و امامت تام بشناسد؛ وگرنه هنگام مرگ همانند دوران جاهلي مي‌ميرد؛ پس مرگ جاهلِ به امامت، مردن جاهليت است.

چون مردن، عصاره زندگي است و مرگْ غير از چشيدن محصول زندگي نيست: ﴿كلّ نفسٍ ذائقة الموْت﴾[41] هر كسي مرگ خود را مي‌چشد؛ نه آنكه مردنْ او را بچشد؛ يعني انسان است كه مرگ را مي‌ميراند و تحوّل، تغيّر، دگرگوني را نابود مي‌كند و هماره باقي مي‌شود و در جهان اَبَد مخلّد مي‌گردد؛ نه اينكه پديده مرگ انسان را نابود كند و او را از بين ببرد؛ چون انسانْ مهاجر به طرف خداست و هرگز نابود نمي‌گردد.

به هر تقدير، مرگ هر كسْ چشيدن عصاره شيرين يا تلخ زندگي است؛ پس اگر مرگ كسي مردن جاهليت بود، معلوم مي‌شود زندگي او زندگي جاهليت بوده است؛ زيرا زندگي متمدّنانه و متديّنانه كه حيات معقول و مقبول است، مرگ معقول و مقبول را به دنبال دارد؛ نه مردن جاهليت را؛ بنابراين، از جاهليت بودن مرگ مي‌توان استظهار كرد كه زندگي، زندگي جاهليت بوده است؛ در نتيجه اگر كسي بي‌ولايت بود و از فيض امام‌شناسي بهره‌اي نبرد و امام يا امامان خود را نشناخت، از حيات معنوي طرفينبسته و گرفتار زندگي جاهلي شده كه خود مرگ معنوي است. با اين دو شاهد مي‌توان حكم كرد كه ولايت معصومين و امامت آنان سبب حيات معنوي امت اسلامي است.

مطالبي كه تا كنون روشن شد عبارتند از:

1. سرودن اشعار نغز پيرامون مدح يا رثاي اولياي الهي، در حدّ خود احياي آثارآنان است. 2.احياي اثر ديگران، مسبوق به حياتِ خود احياكننده است؛ زيراموجودي كه خود از حيات معنوي طرفينبندد، توان احياي آثار ديگران را نخواهدداشت؛ همان‌طور كه اگر چيزي موجود نباشد، مُوْجِد نخواهد بود؛ تا حي وزنده نباشد، محيي و زنده‌كننده هم نخواهد بود. 3.عامل حيات معنوي فرد وجامعه، قرآن و عترت است؛ يعني انساني كه از معارف قرآني و مآثر وَلَوي بهره نبردهباشد، فاقد حيات معنوي است و هرگز فاقد شيء، معطي آن نيست؛ يعني سراينده‌اي كه قلب او وِعاي قرآن و جان او ظرف ولايت اهل‌بيت عصمت وطهارت(عليهم‌السلام) نباشد، هرگز توفيق احياي آثار آن ذوات نوراني را پيدا نمي‌كند. در نتيجه، هر مادح يا راثي كه درصدد بَثّ و نشر آثار فرهنگي دودهطاهاوياسين است، بايد قبلاً از معرفت علمي و محبت عملي آنان متنعّم شده باشد.

گاهي توحيدْ عامل حيات به شمار مي‌آيد، مانند آنچه در كلام اميرالمؤمنين(عليه‌السلام) آمده است: «التوحيد حياة النفس» [42]، ليكن چون طبق حديث «سلسلةالذهب» تأثير توحيد در حيات و توابع آن مشروط به ولايت است كه البته چنين اشتراطي از ناحيه خود خداوندِ واحدِ اَحَد تعيين شده، پس روح كسي كه ولايت‌مدار نباشد، از حيات معنوي برخوردار نيست؛ گرچه ظاهراً اهل توحيد به شمار آيد.

نشانه آنكه عامل حيات معنوي، مجموع كتاب و عترت است كه منبع غني و قوي دين است و تبلور اسلام خداپسند در چهره قرآن و عترت است، كلام ديگر حضرت علي(عليه‌السلام) است كه فرمود: «لاحياة إلاّ بالدين و لاموْت إلاّ بجحود اليقين» [43] كه در اين بيان، خود دين كه عصاره قرآن و عترت است، به عنوان عامل حيات‌بخش معرفي شده است؛ بنابراين، هر مدح يا رثايي توان احياي آثار اولياي الهي را نخواهد داشت؛ بلكه فقط مدح و رثاي متديّن ادب‌دوست است كه چنين اثري را دارد.

آثار پرچم داران فرهنگ و هنر،موهبتي از اهل بيت(عليهم السلام)

البته بايد اذعان كرد كه آنچه سرايندگان، نويسندگان و ديگر پرچمداران فرهنگ و هنر به ساحت اهل‌بيت عصمت و طهارت(عليهم‌السلام) ارائه مي‌كنند، موهبتي است كه از آن ذوات نوراني بهره گرفته‌اند؛ همانند باغباني كه محصول باغ را به مالك همان بوستان اهدا مي‌كند و در همين اهدا به آستان او متقرّب مي‌شود و از خود چيزي ندارد تا آن را به مالك باغ اهدا نمايد.

تأثير ولايت در تحقّق حيات معنوي جامعه را مي‌توان از كلام نوراني حضرت رسول اكرم(صلّي الله عليه وآله وسلّم) استنباط كرد: «مَن أحَبَّ أن يحيي حياتي و يموت ميتتي و يدخل الجنّة التي وَعَدَني ربّي، فليتولّ عليبن أبيطالب و ذريّته الطاهرين؛ أئمّةالهدي و مصابيح الدجي مِنْ بَعده، فإنّهم لَنْ يُخْرِجوكم من باب الهدي إلي باب الضلالة».[44] خلاصهسخن رسول اكرم، اين است كه هر كس دوست دارد مرگ و زندگي او مانند حيات و ممات من باشد و وارد بهشت موعود گردد، ولايت امامان معصوم(عليهم‌السلام) را بپذيرد؛ زيرا آنان هرگز شما را از دَرِهدايت به دَرِگمراهي بيرون نمي‌برند.

تذكّر: 1. مهم‌ترين مأموريت صاحب مقام ولايت و امامت، همان تبيين، تعليل، دفع شبهه از دين و حمايت از عناصر محوري آن، يعني قرآن و سنّت معصومين(عليهم‌السلام) است؛ چنان‌كه حضرت علي(عليه‌السلام) فرمود: «ليس علي الإمام إلاّ ما حُمِّل من أمر ربّه و الإبلاغ في الموعظة و الإجتهاد في النصيحة و الإحياء للسنّة و إقامة الحدود علي مستحقيها وإصدار السُهْمانِ علي أهلها... ».[45]

2. احياي قرآن كه با احياي سنّت معصومين(عليهم‌السلام) همراه است، به اعتصام همگان به آن و اجتماع همگي بر آن است؛ چنان‌كه اِماته آن، افتراق و دوري از آن است؛ اميرالمؤمنين(عليه‌السلام) فرمود: «إحياؤه الإجتماع عليه و إماتته الإفتراق عنه... ».[46]

فصل پنجم.

راه حصول معرفت

آنچه در فصل گذشته معلوم شد، اين بود كه بدون معرفت و محبّت اولياي الهي، احياي آثار آنان ميسور نيست؛ اكنون بايد عنايت شود كه معرفت آن ذوات نوري از چه راه حاصل مي‌شود؟

شناخت خدا با خود خدا

گاهي ممكن است چيزي را از طريق لوازم، ملازمات، ملزومات، علائم و امارات آن شناخت. شناختِ چيزي كه علت ندارد بلكه خودْ علت تمام علل است، مانند خداي سبحان، به اين است كه آن ذات را با تدبّر در حقيقت هستي محض بشناسيم؛ يعني از خود او به خود او پيببريم كه بهترين راه شناخت خداوند همين است:

آفتا‌ب آمد دليل آفتا‌ب ٭٭٭٭ گر دليلت بايد از وي رخ متاب[47]

شناخت چيزي كه داراي علّت است، مانند موجود امكاني، بهترين راه معرفت او، شناخت وي از راه معرفت علّت اوست. در رتبه بَعْد، بهترين راه شناخت موجود امكاني، معرفت او با تأمّل در حقيقت همان شيء امكاني است و در مرحله سوم، شناخت او از راه علائم و ادلّه؛ نه علل و اسباب است.

مسئله معرفتِ اساسي امام، بعد از راه برهان «لِم»، يعني از طريق علّت كه بهترين راه شناخت امام است، چنان‌كه در دعاي معروف عصر غيبت چنين آمده است: «اللّهمّ عرّفني نفسَك؛ فإنّك إن لمْتعرّفني نفسك، لم‌عرف نبيّك. اللّهمّ عرّفني رسولك؛ فإنّك إن لمْتُعرّفني رسولك، لم أعْرف حُجَّتك. اللّهمّ عرّفني حجّتك؛ فإنّك إن لمتعرّفني حجّتك، ضَلَلْتُ عن ديني»[48]. شناخت امام از راه معرفت امامت است؛ يعني اگر كسي مقام منيع امامت و منزلت رفيع ولايت را بشناسد، امام را خواهد شناخت و ولي مسلمين را خواهد فهميد.

چنان‌كه حضرت عليبن ابيطالب(عليه‌السلام) به اين‌گونه از معرفت ولايت‌مدارانه اشاره كرده و فرمود: «اعْرفوا الله بالله و الرسول بالرسالة و أُولي‌لأمر بالأمر بالمعروف و العدل والإحسان»؛[49] يعني خدا را به خود خدا بشناسيد و پيامبر را به رسالت شناسايي كنيد و ولي‌مر مسلمين را با شناختِ معروف، عدل و احسان بشناسيد.

بحث معرفت خدا از طريق شناخت الوهيت و نيز مسئله شناخت پيامبر از راه معرفت حقيقت پيامبري، از قلمرو گفتار كنوني خارج است و ممكن است در نقل كلام نوراني حضرت اباعبدالله‌لحسين(عليه‌السلام) اشاره كوتاهي به آن صورت گيرد. آنچه لازم است كه به طور فشرده به آن اشارت رود، معرفت امام از راه شناختِ امامت است.

عصاره آنچه در اين حديث مزبور آمده، اين است كه ولي‌مور مسلمين را با صِرف دستور و امر به نيكي و نهي از بدي نمي‌توان شناخت؛ بلكه مهم‌ترين طريق معرفت امام و والي جامعه اسلامي، شناختِ حقيقت ولايت است كه در سيرتِمعروف و سريريتِعدل و سنّتِ‌حسان او متبلور است.

كسي كه داراي عقلنظريذكي و واجد عقلعمليزكي است، چنين انسانِوالايي داراي هويّتِ معروف است كه هرگز منكر را به حرم امن چنين هويّتي راه نيست و داراي شناسنامه عدل است كه هيچ‌گاه ظلم را به حريممحترم و حصنرصين او بارنخواهد بود و داراي حياتِ احسان است كه هرگز اسائه را به بنيانمرصوص او راه نيست.

چنين امامي توان تَوْتِيد عناصر محوري اسلام و توطيد اركان و اثافي اساسي دين را خواهد داشت و قدرت تأسيس جامعه متمدّني را كه تمدّن آن در تديّن باشد، دارد و سراينده‌اي كه به مدح امام قيام مي‌كند يا به رثاي او اقدام مي‌نمايد، در مدار معروف مي‌سرايد و در مدار عدل انشا مي‌كند و در محور احسان، منثور ديگران را منضود يا ره‌توشه انديشه خويش را منظوم مي‌سازد و آن را در جام نغز و ظريف و شفافِ شعر، متجلّي مي‌كند و با چنين هنرمندي‌اي فاهمه جامعه را با عاطفه آنها ارضا مي‌نمايد و شعور فكري را با شور و شعف ذوقي، تغذيه مي‌كند و مغزِانديشور و دلِمهرورز را هماهنگ مي‌نمايد و معقول علمي را مقبولِ طبع سليم مي‌سازد و جلالمعنا را با جمالهنر مقرون مي‌كند و بناي محكم و مُبَرهن را با مينياتوري‌دب، مزّين مي‌سازد و بالاخره، كوثر زلال معرفت را در ساغرمحبّت و زلالولايت را در صراحيمكرمت ارائه مي‌نمايد.

اگر سراينده چنين بود كه مقام منيع معقول حكيم يا مشهود عارف را در پرنيان هنر بيارايد و بدون آنكه سايه سنگين برهان يا شهود، تاروپود ظريف حريري او را گرفتار گرهكور كند يا لطافت استبرقي شعر، وَهْني در جدار متقن برهان يا شهود وارد سازد، شايسته تقدير حكيمان بزرگ و نامور خواهد شد.

لذا، صدرالمتألّهينِ در مبحث موهبي و عطايي بودن نبوّت و كسبي نبودن آن از حافظشيرازي، چنين ياد مي‌كند: «كما قال لسان‌لعرفاء وناظم جوهرالأولياء»:

دولت آن است كه بي‌خون دل آيد به كنار٭٭٭٭ورنه با سعي وعملْ باغ جنان اين همه نيست[50]

حكيم سبزواري نيز در مبحث حكمت و عنايت خداوند در نظام كيهاني درباره حافظ، چنين فرموده: «فقُم وزَمْزِم بما غَرَدَ حمامةُ حرم كعبة الوِداد وعندليبُ رياض المعرفة و الرَشاد؛ أعني لسان الغيب»:[51]

سا‌قي به نور بده برافراز جا‌م ما‌ ٭٭٭٭ مطرب بگو كه كار جهان شد به كام ما

ما در پياله عكس رخ يار ديده‌ايم ٭٭٭٭ اي بي ‌خبر ز لذت شرب مدام ما‌

مستي به چشم شاهد دلبند ما خوش است ٭٭٭٭ ز آن رو سپرده‌اند به مستي زمام ما[52]

خلاصه آنكه امام مسلمين را بايد به پيشوايي عقل و زعامت قلب شناخت و والي اسلامي را به ولايت‌مداري او شناسايي كرد؛ زيرا آنچه در حقيقتْ رهبري امت اسلامي را به عهده دارد، همان علم و عدل است؛ نه شخص والي و نه خصوصيات ديگر او كه خارج از مثلّث ميمون و متبرّك‌اند و در حديث علوي(عليه‌السلام) آمده است.[53]

از اين جهت، حضرت عليبن ابيطالب(عليه‌السلام) امامت را سبب نظام ملّي دانسته و در اين باره چنين فرمود: «والإمامة نظاماً للاُمة و الطاعة تعظيماً للإمامة» [54]و امامان و اولياي الهي را كساني مي‌داند كه ابدان آنها در دنيا و ارواح آنان به محلّ اعلا وابسته باشد؛ «صحبوا الدنيا بأبدانٍ أرواحها معلّقة بالمحلّ الأعلي أُولئك خلفاءُ الله في أرْضه والدُعاة إلي دينه»،[55] و در بيان حقوق امت بر امام چنين فرمود: «و لكم علينا العمل بكتاب الله اتعالي‌ و

سيرة رسول الله(صلّي الله عليه وآله وسلّم) والقيام بحقّه والنَعْش لسنّته»؛[56] «حقّ شما مردم بر ما (واليان و امامان) عمل به كتاب خداوند، يعني قرآن كريم و برنامه پيامبر گرامي(صلّي الله عليه وآله وسلّم) و قيام و ايستادگي براي تأمين حق آن حضرت(صلّي الله عليه وآله وسلّم) و احيا و برجسته نمودن سنّت اوست».

راجع به تساوي امام و امت در برابر قانون الهي و لزوم پيشگامي امام در امتثال اوامر خدا و اجتناب از نواهي او چنين فرمود: «أيها الناس إنّي و الله ما أحُثُّكم علي طاعةٍ إلاّ و أسبقُكُم إليها و لاأنْهاكم عن معصيةٍ إلاّ و أتناهي قبلكم عنها» [57]؛ «من شما را به طاعت خدا دعوت نمي‌كنم و به آن تشويق نمي‌نمايم، مگر آنكه قبل از شما به آن اطاعت سبقت مي‌گيرم». نيز درباره ترك معصيت و رهبري عملي و زعامت علمي پيشوا، چنين فرمود: «ألا و إنّ لكل مأموم إماماً يَقْتَدي به و يُستضيء بنور علمه».[58]

درباره حصر اطاعت از خدا و پرهيز از پيروي رهبران جور در عصيان دستور الهي، چنين فرمود: «الحَذَر الحَذَر! من طاعة ساداتكم وكبرائكم» ؛[59] «لاطاعة لمخلوقٍ في معصية الخالق».[60]

درباره اوصاف رهبري و شرايط لازم امامت، چنين فرمود: «إنّ أحقّ الناس بهذا الأمر أقواهم عليه و أعلمهم بأمر الله فيه؛ فإن شَغَب شاغبٌ اسْتُعْتِبَ فإن أبي قُوتِلَ»؛[61] «و لايَحْمل هذا العَلَم إلاّ أهل البصر و الصبر و العلم بمواضع الحق» [62]؛ شايسته‌ترين انسان براي مسئوليت رهبري، نيرومندترين فرد براي اين كار و دانا و آگاه‌ترينِ انسان به حكم و فرمان خدا در اين امر است؛ اگر پرخاشگر و فتنه‌جو، طغيان كرد، وادار به عذرخواهي و جبران شود؛ وگرنه مورد مبارزه قرار گيرد و اين پرچم(رهبري) را جز اهل بينايي و بردباري و دانش به مواضعِ حق، شخص ديگري حمل نمي‌كند.

پس اگر حيات امّت به شناخت امام آن وابسته است و امام را بدون معرفت امامت نمي‌توان شناخت، لازم است شرايط، اوصاف، وظايف و اختيارات مقام منيع ولايت از نظر وحي الهي شناخته شود تا در پرتو آن، امام‌شناسي ميسور باشد.

فصل ششم.

صلابت محتوا و لطافت هنر

اكنون كه روشن شد معرفت امام بدون شناخت امامت ممكن نيست و تا حدودي عناصر محوري امامت معلوم شد، لازم است سرايندگان، نويسندگان، صحابهسخن و اصحابقلم كه در مدح و رثاي اولياي الهي به ويژه حضرت مولي‌لموحدين، عليبن ابيطالب و حضرت فاطمهزهرا و حضرت اباعبدالله‌لحسينعليهم‌افضل‌صلوات‌المصلّين به نظم و نثر

سخن مي‌گويند و قلوب مشتاقان عترت طاهرين(عليهم‌السلام) را در پرتو هنرهاي ادبي خود به آن ذوات نوراني جذب مي‌كنند، مأثر علمي و آثار عملي آنان را به خوبي ادراك كرده؛ آنگاه به زبان گويا منتقل نمايند.

لزوم توجه به اتقان محتوا و رواني شعر

به طوري كه در اثر قوّت، صلابت، سَداد و اِتقان محتوا مورد پسند محققان واقع شود و از گزند نقدِ وارد و آسيب نِقاش مصون بماند و در سايه سلاست و رواني و بساطت و سادگي و موزون و منضود بودن، مورد قبول توده مردم قرار گيرد و از ابراز انزجار، نگراني، ابهام و ناپسندي آنها محفوظ باشد. البته چنين هنري كه جمع بين اتقان محتوا و روان بودن لفظ است، كار دشواري است و نوادري از سرايندگان به آن دست مي‌يازند.

حافظ چو آب لطف ز نظم تو مي‌چكد ٭٭٭٭ حاسد چگونه نكته تواند بر آن گرفت[63]

زبا‌ن كلك تو حافظ چه شُكر آن گويد ٭٭٭٭ كه گفته سخنت مي‌برند دست به دست[64]

غزل گفتي و دُر سفتي بيا و خوش بخوان حافظ ٭٭٭٭ كه بر نظم تو افشاند فلك عقد ثريا‌ را[65]

لازم است اديبان هنرور، سداد محتوا را فداي زيبايي لفظ نكنند؛ چنان‌كه خوانندگان محترم نيز بكوشند وَهْن و ضعف مضمون را با نواي گوش‌نواز، ترميم ننمايند؛ بلكه همگان بكوشند بين صلابت محتوا و لطافت هنر سرايندگي، نويسندگي، گويندگي و بالاخره، خوانندگي جمع كنند؛ كه چنين جمع سالمي انجمن‌را خواهد بود و مايه جمع كمال و جمال و پايه اجتماع بلكه اتحاد ادب و حكمت و هنر و فلسفه مي‌گردد؛ وگرنه جمعمكسّر خواهد شد كه يا حكيمان را مي‌رنجاند و يا جمهور را مهجور مي‌كند.

همان‌طور كه سخنان فصاحت‌آموز اهل‌بيت عصمت و طهارت، بين مضامين برهاني و تعابير ادبي جمع كرده است، گفتار، نوشتار و بالاخره آهنگ و نواي پيروان راستين آن ذوات نوراني نيز بايد جامع هر دو جهت و واجد هر دو صفت باشد تا خواص و عوام، عالم و اُمّي و سرانجام، همه علاقمندان به قرآن و عترت را راضي و خواسته‌هاي آنان را تأمين كند.

ارائه گوشه اي از معارف مکتب حسيني

در پايان، گوشه‌اي از معارف بلند قافله سالار عشق، سرور احرار و مجاهدان نستوه، معلّم مكتب جهاد اصغر، مدرس مدرسه جهاد اوسط و اُسوه صحنه جهاد اكبر، انسان كامل و خليفه راستين خداي سبحان حضرت اباعبدالله، حسينبن عليبن ابيطالبروحي‌لمضْجعه‌الشريف‌الفداء ارائه شود تا معلوم گردد چونان حسينبن علي(عليه‌السلام) را فقط بايد در محدوده اهل‌بيت(عليهم‌السلام) و در قلمرو عصمت و طهارت و در منطقه وحي و الهام و در مدار قرآن و عترت جست‌وجو كرد؛ نه بيرون از آن.

ماجراي ليلي و مجنون، عذرا و وامق... در رِحاب عشق حسيني و ركاب شور و شعف و نثار و ايثار نَفْس و نفيس آن حضرت، «چو شبنمي است كه بر بحر مي‌كشد رقمي»؛ زيرا حقيقت عشق را بايد در تحليل نظام فاعلي و ساختار داخلي و نظام غايي او جست‌وجو كرد؛ آنگاه رتبه او را ارزيابي نمود.

آنچه در تجربه مثلثِ عاشق و عشق و معشوق، پيرامون حضرت سيدالشهدا به دست مي‌آيد، آن است كه حضرت پس از نيل به مقام بقاي بعد از فنا و صحو بعد از محو و طي اسفار اربعه و پيمودن حريم هرم ولايت مطلق و وجدان اسم‌عظم كه حاوي همه اسماي حسنا و صفات علياي الهي است، طرّاح مكتب عشق و مُدرّس صدها عاشق نَبَوي و وَلَوي و معلّم هزاران مجاهد نستوه شد كه صفحه زرّين دفاع مقدس هشت‌ساله ايران اسلامي به رهبري امام خميني(قدس‌سرّه) شاهد صادق آن است. استقلال، آزادي، تماميّت ارضي ميهن اسلامي ايران، وليد چنان عشق و مولود چنين شعف است.

بنازم به دستي كه انگور چيد ٭٭٭٭ مريزاد پا‌يي كه درهم فشرد

برو زاهدا خرده بر ما مگير ٭٭٭٭ كه كار خدايي نه كاري است خرد

نمادي از معارف توحيدي حضرت حسينبن علي(عليه‌السلام) اين است كه آن حضرت اساس رصينِ «بسيطُ الحقيقةِ كلّ الأشياء وليْس بشيءٍ منها» وبنيانمرصوص برهان «صديقين» و نيز ساير فروع مستنبط از اين دو عنصر محوري حكمت متعاليه را در قالَب عبارت موجز و متقن كه آيت آيات قرآني و نشانه كلام الهي است، بيان فرمود: «هو الله ليس كمثله شيء و هو السميع البصير. لاتدركه الأبصار و هو يدرك الأبصار و هو اللطيف الخبير. استخلص الوحدانية و الجبروت... لاتدركه العلماء بألبابها و لاأهل التفكير بتفكيرهم إلاّ بالتحقيق؛ إيقاناً بالغيب لأنّه لايوصف بشيءٍ من صفات المخْلوقين و هو الواحد الصمد. ما تُصُور في الأوهام فهو خلافه... هو في الأشياء كائن لاكينونةُ محظورٍ بها عليه و من الأشياء بائن لابينونة غائبٍ عنها... به توصف الصفات لابها يوصف و به تعرف المعارف لابها يعرف فذلك الله لاسَمّي له سبحانه».[66] تقرير برخي از مطالب مستفاد از اين كلام نوراني چنين است:

1. يكي از اوصاف مخلوقها، محدوديت و تناهي است. خداوند محدود و متناهي نيست؛ پس داراي اطلاق ذاتي و عدم تناهي است؛ در نتيجه، واجد حقايق تمام اشيا و كمالات وجودي آنها خواهد بود و فاقد چيزي از وجود و كمال وجودي نيست و اگر فاقد برخي از كمالهاي وجودي مي‌بود، مركّب از وجدان و فقدان مي‌شد كه بدترين انحاي تركيب، همان تركيب از وجدان و فقدان است؛ پس واجد تمام كمالهاي اشيا خواهد بود و عين مفهومي، ماهوي، مصداقي هيچ موجود امكاني نيست و اين همان پيام اجمالي قاعده بسيطالحقيقه است كه با خلوص وحدانيّت از يك سو و تمام نصاب صمديّت از سوي ديگر، هماهنگ است كه در متن حديث مزبور آمده است.

به چند دليل و تقرير، هر چه در ذهن خطور كند، خداوند نيست و خداوند بر خلاف آن چيزي است كه در ذهن خطور مي‌كند؛ زيرا آنچه در ذهن تصور مي‌شود، مفهوم است و خداوند عين و مصداق خارجي است و هيچ مفهوم ذهني، عين مصداق عيني نيست؛ پس هيچ صورت ذهني خدا نيست. از طرف ديگر، هر چه در ذهن خطور مي‌كند، وليدنفس و مولودذهن و مُنْشاء روح است و خداوند همان‌طور كه والد نيست، مولود هم نيست؛ پس مفهوم ذهني كه مولود است، عين خدا نيست.

از ناحيه سوم، آنچه در ذهن تصور مي‌شود، مسبوق به عدم است؛ چنان‌كه ملحوق به عدم نيز مي‌شود؛ زيرا گاهي در صحنه ذهن طلوع مي‌كند، با اينكه قبلاً نبوده و زماني از فضاي ذهن در اثر سهو، نسيان، افول مي‌نمايد؛ پس خاطره‌هاي ذهني، هم مسبوق به عدم است و هم ملحوق به زوال و خداي سبحان موجود ازلي و ابدي، يعني سرمدي است كه نه سابقه عدم دارد و نه لاحقه زوال؛ پس هيچ خاطره ذهني خدا نيست.

از ناحيه چهارم، آنچه در ذهن تصور مي‌شود، مفهوم است و هر مفهومي، كل است؛ حتي مفهوم عَلَم، مانند «زيد»؛ زيرا تشخّص هر چيزي به وجود است و مفهوم ذهني داراي وجود مُشخِّص نيست؛ چون آنچه در ذهنْ وجود حقيقي دارد، همان حقيقتِ علم است؛ ولي مفهوم ذهني كه معلوم است، در ظلّ وجود علم موجود مي‌شود؛ يعني داراي وجود حقيقي و اصيل نخواهد بود؛ پس داراي تشخّص نيست؛ لذا، شخص نيست و هماره كلي است و خداوند شخص است؛ پس هيچ مفهوم ذهني خدا نخواهد بود.

البته مي‌توان حدود اوسط ديگري غير از چهار حدّوسط بازگو شده استنباط كرد و برهان پنجم را با ذكر حدّوسط پنجم تنظيم نمود و برابر آن نيز نتيجه گرفت كه هر چه در ذهن تصور مي‌شود، خداوند برخلاف آن است؛ همان‌طور كه در كلام نوراني حضرت سيدالشهدا(عليه‌السلام) آمده است.

معيّت خداوند با همه اشيا

2. خداوند براساس اطلاق ذاتي و نامحدود بودن وجودي خود با تمام اشيا و در تمام شئون و اطوار و انحا و حالات آنها بدون امتزاج حضور دارد؛ چنان‌كه از همه آنها بدون تباين بيرون است؛ لذا، هيچ موجودي به هيچ موجودي همانند خداوند نزديك نيست؛ يعني خداوند نسبت به علت و معلول، مادّه و صورت و جنس و فصل، ماهيت وجود... از هر كدام آنها به مقابل آن نزديك‌تر است؛ بلكه خداوند از هر موجودي نسبت به عين همان موجود از خود آن موجود، نزديك‌تر است؛ زيرا غير خدا هر چيزي اَجوف و محدود است و تنها خداست كه صَمَد و نامتناهي است؛ لذا، هركس بخواهد چيزي را بفهمد، خداوند نسبت به او از شيء مفهوم و خود فهم و خود فهمنده نزديك‌تر است.

بنابراين، شخص فهمنده قبل از اينكه چيزي را بفهمد، حتي پيش از آنكه خود را ادراك كند و قبل از آنكه فهم خود را بيابد، اول خداوند را مي‌يابد؛ سپس در ظلّ او خود و فهم خود و شيء معلوم را مي‌فهمد. اين طريق معرفتي، بدون برهان صدّيقين تقرير نخواهد شد.

مسئله اتّصاف به صفات نيز مانند معرفت به اشيا همين حكم را دارد؛ لذا، حضرت اباعبدالله‌لحسين(عليه‌السلام) در اين كلام نوراني فرمود: به سبب خداوند، صفات وصف مي‌شود؛ نه آنكه خداوند به وسيله اوصاف وصف شود و نيز به سبب خداوند معرفتها و معروفها شناخته مي‌شوند؛ نه آنكه خداوند به وسيله معرفتها و معروفها شناخته شود؛ يعني آيات آفاقي و آيات انفسي، همه آنها به سبب خداوند شناخته مي‌شوند؛ نه بهعكس.

ممكن است كسي به چنين علم ريشه‌دار و اصيل آگاه نباشد؛ ولي اصل آن همچنان محفوظ است. البته اين معارف عميق در سخنان عترت طاهرين به ويژه حضرت مولي‌لموحدين، عليبن ابيطالب(عليه‌السلام) كاملاً مشهود است. در تحرير مطالب توحيدي به همين نمونه اندك در اين مقدمه وجيز اكتفا مي‌شود.

اما تقرير فقه سياسي و رمز قيام و راز اقدام و سرّ مبارزه پيگير و بي‌امان و استقبال شهادت آميخته با شرافت و اسارت همراه با حريّت و سرافرازي آن حضرت و خاندان عزيز و عظيم وي، در كلام نوراني ديگر آن حضرت چنين آمده است: «اللّهمّ إنّك تعْلم أنّه لميكن ما كان منّا تنافساً في سلطانٍ ولاالتماساً من فضول الحُطام ولكن لنري (لنردّ) المعالم من دينك ونظهر الإصلاح في بلادك ويأمن المظلومون من عبادك ويُعْمَل بفرائضك وسُنَتِك وأحكامِك... ».[67]

هدف متوسط نهضت سالار شهيدان، نشر علم و عدل در جامعه انساني و نيل آنان به مرحله قيام به قسط است؛ چنان‌كه هدف متوسّط نبوت و رسالت پيام‌آوران الهي همين بود؛ زيرا خداي سبحان در اين باره چنين فرمود: ﴿لقد أرْسلنا رسلنا بالبيّنات و أنْزلنا معهم الكتاب و الميزان ليقوم الناس بالقسط... ﴾.[68]

هدف نهايي قيام حضرت اباعبدالله‌لحسين(عليه‌السلام) نيل انسان سالك كوي حق به مقام وصال و لقاي الهي بود؛ چنان‌كه مقصد برين انبيا نيز همين بوده است. آيات سوره مباركه «ابراهيم»، بيانگر چنين هدف والا و مقصد نهايي است: ﴿الر كتاب أنزلناه إليك لتُخْرج الناس من الظلمات إلي النور... ﴾[69]. مقصود از نور نهايي، همان لقاي «نور السموات والأرض» است؛ نه تنها در مرحله متوسط علم و عدل ماندن. گرچه اين مرحله هم در حدّ خود نور است، ليكن نور اصيل همان مقام شهود قلبي و معرفت خدا به نورانيت است.

هرگز جهانگيري، جهانگشايي، كشورداري و... هدف اصلي نهضت سالارشهيدان نبوده؛ بلكه تشكيل حكومت فقط براي تبيين، تعليل، حمايت و دفاع از قوانين و حِكَم و احكام الهي اولاً و اجراي آنها ثانياً بود تا جامعه انساني در ظلّ علم و پرتو عدل به شرح صدر باريابد و متدرجاً نوراني گردد.

همين هدف والا در سخنان مولي‌لموحدين، عليبن ابيطالب(عليه‌السلام) نيز آمده است؛ زيرا آن حضرت مقصود قيام و مقصد اقدام خود را چنين بيان فرمود: «اللّهمّ إنّك تعلم أنّه لم يكن الذي كان منّا منافسةً في سلطان... »[70]. هرگز اقبال و ادبار دنيا و اهل آن براي ولي خدا عامل قبض و بسط و سبب نشاط و اندوه و علتِ اَسْي و فَرَح نمي‌شد: ﴿لكيْلا تأسوا علي ما فاتكم و لاتفْرحوا بما اتاكم... ﴾.[71]

امّا تبيين طريق تكامل و روش سير معنوي و راه صيرورتِ متعالي در كلام نوراني حضرت اباعبدالله‌لحسين(عليه‌السلام) اين است كه هرگز هدفِ خوب، وسيله بد را تبرير و توجيه نمي‌كند؛ يعني همواره پيوند تكويني بين راه و مقصد وجود دارد؛ به طوري كه هر راه معين براي مقصود خاص و هر مقصد معين داراي راه خاص خواهد بود. طريق و هدف در زشتي و زيبايي، حلال و حرام همتاي هم‌اند؛ هرگز از راه زشت و حرام به هدف حلال و زيبا نمي‌توان رسيد؛ چنان‌كه پايان طريق حلال و زيبا غير از هدف پاك و برين نخواهد بود.

سائر كوي حق، اگر از وسيله حرام استمداد كند، صيرورت او به وبال و حِرمان است؛ چنان‌كه سالار شهيدان فرمود: «من حاول أمراً بمعصية الله كان أفْوتَ لما يرجُو و أسْرع لمجيء ما يحْذر» [72]؛ «اگر كسي كاري را با معصيت خدا قصد كند و بخواهد از طريق گناه به مقصود برسد، كيفر تلخ چنين تبه‌كاري اين است كه آنچه مايه اميد و آرزوي اوست، زودتر از دست مي‌دهد و آنچه از آن مي‌هراسد و نسبت به آن خوفناك است، به سرعت گرفتار آن خواهد شد»؛ يعني طريق زشت و راه گناه، وسيله از دست دادن مطلوب و سبب گرفتار شدن به مهروب و حادثه هايل مي‌گردد و هيچ‌گاه نمي‌توان با طَنابتباهي مباهات كرد و با خَيْلخيال به وادي ايمن عقل رسيد؛ هر چند ممكن است نفع شخصي و زودگذر مادي، آن را همراهي كند.

ملكوت امامت حسيني(عليه‌السلام) وقتي متبلور مي‌شود كه كژراهه سلطنت اَمَوي به خوبي تحليل شود. آنچه از سالار شهيدان درباره معارف توحيدي و شركزدايي و صنم‌شكني از يك سو و آيين سير و صيرورت معنوي از سوي ديگرْ بازگو شد، با آنچه معاويه درباره نشر سيّآت وَثَني و مقابح صَنَمي از يك سو و تئوري منحوس توجيه وسيله با هدف از سوي ديگرْ رسيده است، تحليل شود تا ضرورت نهضت آن حضرت به منظور احياي حق و ابطال باطل معلوم گردد.

ابوالحسن عامري نيشابوري كه از حكيمان سدهچهاردهمهجري است، مي‌گويد:

هيچ ديني از اديان الهي براي نفع شخصي نهاده نشده، بلكه هدف دين خدا تأمين صلاح كلي و عام است... از اين جهت، كار معاويه مَعيب و آفت‌زده و فاسد دانسته شده؛ هنگامي كه بتها را در كشتي تجهيز نمود تا به شهرهاي هند به منظور فروش صادر شود و ثروت بيت‌المال با درآمد فروش اصنام وافر گردد، به طوري بر كار معاويه نقد شد كه در اين باره گفته شد: نمي‌دانيم معاويه كدام يك از دو شخص است؟ آيا مصداق آيه8 سوره«فاطر» است يا مصداق آيه13 سوره«ممتحنه»؟ يعني آيا مردي است كه عمل زشت او براي وي مزيّن شده و او آن عمل پليد را خوب ديده يا مردي است كه از آخرت نااميد شده و اراده كرده تا از دنيا بهره‌مند گردد؟[73]

از ابوريحان بيروني در كتاب تحقيق ما للهند چنين نقل شده:

هنگامي كه بتهاي منطقه سقلبه كه در سالپنجاهوسههجري فتح شد، در اختيار معاويه قرار گرفت، وي آنها را در حالي كه مرصّع به جواهر بودند به سِند فرستاد تا به سلاطين آن ديار به بهاي سنگين فروخته شود.[74]

از اين رهگذر، معناي سخن صائب سالار شهيدان روشن مي‌شود: «...اگر ما را ياري نكنيد، ظالمان بر شما سلطه پيدا مي‌كنند و در خاموش كردن نور پيامبر شما كوشش و كار مي‌كنند».[75]

اميد است سرايندگان مدح و رثاي اهل‌بيت عصمت و طهارت(عليهم‌السلام) به ويژه سراينده نامي، محمدسلطان دلارستاقي متخلّص به مذنب(رضوان‌اللهتعالي‌عليه) كه با مدح و رثاي رساي خود، حدود نيمقرن فضاي شهر آمل و توابع آن را معطّر كرد و آواي دلپذير و گوش‌نواز سروده‌هاي آن «مغفورله» در دوران ستمشاهي پهلوي مانع تهاجم فرهنگي و شبيخون ادبي و هنري شد و هنوز اشعار ادبي او مطبوع و مقبول است، مشمول حديث رضوي(عليه‌السلام) شوند:

احياي ولايت با اشعار حاوي سنت اهل بيت

عبدالسلام بن صالح هروي گفت: از حضرت امام رضا(عليه‌السلام) شنيدم كه مي‌گفت: «رحم الله عبداً أحْيا أمرنا قلت: وكيف يُحيي أمركم قال(عليه‌السلام): يتعلم علومنا و يعلّمها الناس»؛[76] زيرا سنّت و سيرت اهل‌بيت(عليهم‌السلام) را در جام زرين هنر ريختن و با جامه پرنيان ادب آراستن و به دلهاي مفتاقان و مشتاقان ساقي كوثر رساندن، مصداق احياي ولايت و امامت است.

تذكّر: بهترين راه احياي تراثِ اُسره عصمت و دوده طهارت، همانا تحصيل قداست روح و نزاهت جان هنرمند است كه با عمل صالح، علم صائب خويش و هنرورزي ظريف خود را وسيله جذب دلهاي صاحب‌دلان قرار مي‌دهد. به عنوان نمونه، اهميت طهارت روح را مي‌توان از ثناياي نامه شهاب‌لدين سهروردي به امام فخررازي استنباط كرد.

نموداري از آن مرقوم چنين است:

1. كسي كه براي نشر دانش معروف و مشخص شد، نعمت خداوند بر او فراوان است. شايسته است بيداردلان حاذق او را با دعاي صالح كمك كنند تا خداوند آب دانش او را از آلودگي صاف كند و از شائبه هوا مصون دارد؛ زيرا قطره‌اي از هوا دريايي از علم را تيره مي‌نمايد....

2. هرگاه مصدر علم كسي از هوا صاف شد، خداوند آن عالِم را به كلمات خود كه دريا توان نوشتن آن را ندارد و نمي‌تواند مركب آن شود و قبل از آنها پايان مي‌پذيرد، ياري مي‌كند.

3. اين مقام، رتبه راسخين در علم است، نه مُتَرسِّمين در دانش و آنان يعني راسخان در علم، وارثان انبيا هستند. عمل آنان در علمشان كرّار غير فرّار است و تناوب علم و عمل آنان، طوري است كه علم آنها در اثر اِتقان، سراسر عمل است و عمل آنها در پرتو شفافيت، سراسر علم و تشاكل علم و عمل آنان، به نحوي است كه رويّت عمل صالح آنان، درايت علم را تداعي مي‌كند و رؤيت علم صائب آنها، روايت عمل صالح را به همراه دارد.[77]

چنان‌كه صاحببن عباد درباره لطافت ظرف و مظروف سروده است:

رَقّ الزجاج و رقّت الخمر ٭٭٭٭ فتشابها و تشاكل الأمر

فكأنّما خمرٌ و لا قدح ٭٭٭٭ و كأنّه قدحٌ و لاخمرٌ

و ديگري آن را چنين ترجمه كرده است:

از صفاي مي و لطفات جام ٭٭٭٭ به هم آميخت رنگ جام و مدام

همه جام است، نيست گويي مي ٭٭٭٭ يا مدام است، نيست گويي جام

پروردگارا! توفيق حيات معنوي و احياي اصول علمي و عملي انبيا و اوليا را به عالمان دين‌باور و محققان دين‌پژوه عطا فرما! بارالها! اديبان، هنرمندان، سرايندگان و همه علاقمندان به نشر معارف الهي را در جمع بين علم و عمل و تأليف بين حيات خود و احياي ديگران موفّق فرما!

 

قم آبان 1378

جوادي آملي

 


[1]  ـ سوره نحل، آيه 66.

[2]  ـ نهج البلاغه، خطبه 1.

[3]  ـ ديوان آية اللّه حاج شيخ محمد حسين غروي اصفهاني.

[4]  ـ ديوان حافظ، غزل 359.

[5]  ـ سوره نحل، آيه 96.

[6]  ـ همان.

[7]  ـ ديوان حافظ، غزل 473.

[8]  ـ همان.

[9]  ـ الاعلام بمناقب الإسلام، ص 213.

[10]  ـ روضة المتقين، ج 13، ص 4، با اندك توضيح.

[11]  ـ سوره قلم، آيه 1.

[12]  ـ سوره الرحمن، آيات 1 ـ 4.

[13]  ـ شرح غرر الحكم، ج 1، ص 141.

[14]  ـ همان، ص 339.

[15]  ـ همان، ج 6، ص 93.

[16]  ـ نهج البلاغه، حكمت 148.

[17]  ـ شرح غرر الحكم، ج 2، ص 106.

[18]  ـ رسائل حزين لاهيجي، ص 45.

[19]  ـ بحار الأنوار، ج 58، ص 65.

[20]  ـ رسائل حزين لاهيجي، صص 127 و 128.

[21]  ـ همان.

[22]  ـ همان، ص 138.

[23]  ـ رسائل حزين لاهيجي، صص 149 ـ 150.

[24]  ـ شرح غرر الحكم، ج 6، ص 13.

[25]  ـ همان، ج 5، ص 446.

[26]  ـ سنن ابي داود، ح 4804.

[27]  ـ كافي، ج 1، ص 50.

[28]  ـ كنز العمال، ح 8346.

[29]  ـ بحار الأنوار، ج 68، ص 415.

[30]  ـ لاميّه محمد بن علي بن ابي طالب معروف به حزين لاهيجي، ص 144.

[31]  ـ ديوان حافظ، غزل 297.

[32]  ـ همان، غزل 300.

[33]  ـ ينابيع المودة، ج 2، صص 272 ـ 275.

[34]  ـ بحار الأنوار، ج 10، ص 111.

[35]  ـ شرح غرر الحكم، ج 5، ص 435.

[36]  ـ ديوان حافظ، غزل 366.

[37]  ـ بحار الأنوار، ج 2، ص 100؛ و به همين مضمون كافي، ج 1، ص 294، ح 3.

[38]  ـ سوره انفال، آيه 24.

[39]  ـ سوره بقره، آيه 179.

[40]  ـ كافي، ج 1، ص 377.

[41]  ـ سوره آل‌عمران، آيه 185.

[42]  ـ شرح غرر الحكم، ج 1، ص 145.

[43]  ـ بحار الأنوار، ج 74، ص 420.

[44]  ـ بحار الانوار، ج 36، ص 269.

[45]  ـ نهج البلاغه، خطبه 105.

[46]  ـ نهج البلاغه، خطبه 127.

[47]  ـ مثنوي معنوي، دفتر اول، بيت 116.

[48]  ـ كافي، ج 1، ص 337، ح 5.

[49]  ـ همان، ص 85، ح 1.

[50]  ـ مفاتيح الغيب، ص 47، مفتاح سيزدهم، مشهد هفتم، ديوان حافظ، غزل 74.

[51]  ـ اسفار، ج 7، ص 120، تعليقه حكيم سبزواري.

[52]  ـ ديوان حافظ، غزل 11.

[53]  ـ «...و أُولي الأمر بالمعروف و العدلِ و الإحسان»؛ بحار الانوار، ج 3، ص 270.

[54]  ـ نهج البلاغه، حكمت 252.

[55]  ـ همان، حكمت 147.

[56]  ـ نهج البلاغه،خطبه 169.

[57]  ـ همان، خطبه 175.

[58]  ـ همان، نامه 45.

[59]  ـ همان، خطبه 192.

[60]  ـ من لا يحضره الفقيه، ج 2، ص 621.

[61]  ـ نهج البلاغه، خطبه 173.

[62]  ـ همان.

[63]  ـ ديوان حافظ، غزل 87.

[64]  ـ همان، غزل 490.

[65]  ـ همان، غزل 3.

[66]  ـ تحف العقول، ص 224 ـ 225.

[67]  ـ تحف العقول، ص 239.

[68]  ـ سوره حديد، آيه 25.

[69]  ـ سوره ابراهيم، آيه 1.

[70]  ـ نهج البلاغه، خطبه 131.

[71]  ـ سوره حديد، آيه 23.

[72]  ـ تحف العقول، ص 248.

[73]  ـ الإعلام بمناقب الإسلام، ص 207 ـ 208.

[74]  ـ تحقيق ما للهند، ص 96، با تغيير اندك و توضيح.

[75]  ـ تحف العقول، ص 239.

[76]  ـ وسائل الشيعه، ج 27، كتاب القضاء، ابواب صفات قاضي، باب 11، حديث 11.

[77]  ـ روح المعاني، ج 6، ص 171، ذيل آيه 177 از سوره اعراف، با اندك تغيير.


دیدگاه شما درباره این مطلب
أضف تعليقات