أعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
مرحوم محقق در اين فصل دوم از فصول پنجگانه بخش چهارم کتاب «نکاح» دوتا فرع را «تبعاً للنصوص» ياد کرده است و بدون اظهار نظر از آنها گذشت.[1] برخيها به صِرف نقل اين حکم و فتوايي که از روايت استفاده ميشود بدون انتخاب رأي گذشتند. برخيها مثل مرحوم صاحب مسالک اين دوتا روايت را تضعيف کردند، قهراً اين حکم را نپذيرفتند و حکم آن را به قواعد عامه ارجاع دادند. [2]برخيها مثل مرحوم صاحب رياض(رضوان الله تعالي عليه) اين دوتا روايت را پذيرفتند و اشکالات صاحب مسالک و مانند او را رد کردند و برابر اين فتوا دادند.[3]
بنابراين در همين مسئله سه قول يا سه رأي هست: بعضيها نظير شهيد ثاني در مسالک اين را باطل دانستند و حکم آن را به قواعد عامه ارجاع دادند. برخيها مثل صاحب رياض طبق قاعده به روايت عمل کردند. بعضي مثل مرحوم صاحب جواهر متوقف شدند.[4] آن حکم که قبلاً خوانده شد اين بود که «و لو تزوجها علي خادم غير مشاهد و لا موصوف قيل كان لها خادم وسط و كذا لو تزوجها علي بيت مطلقا» برابر اين همين فتوا را دادند. اين دو گروه که برابر اين امر فتوا دادند «استناداً إلى رواية علي بن أبي حمزة» که «إبن أبي عمير» در آن هست، يک؛ «أو دار» که «علي رواية إبن أبي عمير» است «عن بعض أصحابنا»، دو؛ و خود مرحوم محقق هيچ نظري ندادند. فرمايش مسالک اين است که اين «علي بن أبي حمزه بطائني» از آن جهت که رأس واقفيه است ضعيف است و روايت دوم که مرسله است معتبر نيست؛ بنابراين ما برابر قواعد اوليه فتوا ميدهيم. صاحب رياض دارد به اينکه چون «إبن أبي حمزه» به وسيله آن قبليها که از اصحاب اجماعاند يا مورد اعتمادند نقل شده است معتبر است و دومي مرسلي است که «کالصحيح» است.
در جريان «علي بن أبي حمزه بطائني» بله، او از واقفيه است و واقفيه «کلاب ممطوره» هستند.[5] براي ما دوتا حادثه «مجهول التاريخ» مطرح است: يکي اينکه «علي بن أبي حمزه بطائني» واقف شد و مبتلا به اين معصيت کبيره شد؛ يکي اينکه «إبن أبي عمير» يا ديگري از او نقل ميکند. اين دوتا حادثه براي ما «مجهولي التاريخ» است؛ ما نميدانيم آن بزرگوار قبل از وقف او اين روايت را از او نقل کرد، يا بعد از وقف او؟ چون براي ما «مجهولي التاريخ» هستند، راهي براي استصحاب «أحدهما»ي معين نداريم. لکن اين بزرگواراني که خودشان اينها را به عنوان «کلاب ممطوره» ميدانند، بعيد است که از يک شخص واقفي روايت نقل کنند و وقف هم آن طور نبود همين که وجود مبارک امام کاظم(سلام الله عليه) رحلت کرده است بلا فاصله فردايش «علي بن أبي حمزه» شده واقفي؛ بلکه مسائل مالي که پيش آمد گرفتار دنيا شد و «غرّته أنفسه» و اينها. ممکن است يک زماني فاصله باشد بين رحلت امام کاظم(سلام الله عليه) و واقفي شدن «علي بن أبي حمزه بطائني». اين يک مطلب.
دو سهتا سؤال شد درباره همين فروع قبلي که يکي آيا معامله سفيه باطل است يا معامله سفهي مطلقا باطل است؟ يکي هم درباره قاعده «كُلُّ مَبِيعٍ تَلِفَ قَبْلَ قَبْضِهِ فَهُوَ مِنْ مَالِ بَايِعِهِ»،[6] اين نيازي به آن تکلّفي که آنامّاي قبل از قبض اين معامله باطل ميشود و ميآيد به ملک بايع، لازم نيست؛ يک حکمي است که شارع مقدس کرده است. اما درباره آن مطلب اول که آيا معامله سفيه باطل است يا معامله سفهي هم باطل است، در بحثهاي قبل داشتيم که برابر آيه سوره مبارکه «نساء»، مال يک ملت ستون فقرات آن ملت است که فرمود: ﴿لا تُؤْتُوا السُّفَهاءَ أَمْوالَكُمُ﴾، که خداوند مال يک ملت را ﴿جَعَلَ اللَّهُ لَكُمْ قِياماً﴾.[7] ملت اگر بخواهد ايستادگي کند در برابر حوادث، بايد جيب و کيف آنها پُر باشد و نيازي به غير نداشته باشند؛ چون اگر کسي بخواهند بايستد بايد ستون فقرات آنها سالم باشد. برابر اين آيه، مال يک مملکت ستون فقرات آن مملکت است. برابر اينکه قرآن «يُفَسِّرُ بَعضُهُ بَعضاً»[8] کسي که جيب و کيف او خالي است، ما در فارسي چون آن لغت قوي و غني را نداريم ميگويم «گدا»؛ در قرآن که «عربي مبين» است نميگويد «فاقد» يعني ندار؛ چون گدا همان فاقد است. ميگويد اين فقير است، فقير به معني گدا نيست، اين بر وزن «فعيل» به معني مفعول است. کسي که ستون فقرات او شکسته است و قدرت ايستادن ندارد، به او ميگويند فقير. ملتي که جيب و کيف آنها خالي است، گدا نيستند؛ بلکه ستون فقرات آنها شکسته است و قدرت ايستادن ندارند. مسکين هم همين طور است. مسکين که به معني گدا نيست، مسکين يعني آدم ساکن، قدرت حرکت ندارد، او چه مبارزهاي ميتواند بکند؟! اين مال را دين اجازه نميدهد که کسي بگويد برابر تاريخ تولد من اين قدر مهريه ميدهم پسفردا هم راهي زندان بشود. لازم نيست کسي سفيه ملکهاي باشد؛ کار سفهي که به يک نظام آسيب ميرساند بعد پسفردا اجرا و زندان، عمري را بايد تلف بکنند و بدوند، اين کار، کار باطلي است. هيچ ترديدي نيست که اين کار، کار سفهي است و کار سفهي را امضا نميکنند، لازم نيست که براي کسي ملکه بشود.
اما سؤال شده که چطور غبن را شارع مقدس امضا کرده است؟ کسي که گران ميخرد او هم سفيه است يا کارش سفهي است. بين غبن و سفه خيلي فرق است! او يک هوش کاذب دارد خائن به ملت است. اين مغبون که جاهل است، جهل به موضوع که سفه نيست، او از قيمت سوقيه بيخبر است؛ پس او سفيه نيست، کار او هم سفهي نيست، او خائن است نه سفيه! گرچه کسي که معصيت ميکند، قرآن او را عاقل نميداند. اين بانکها تلاش و کوشش کردند که چگونه از مردم سود بگيرند! مگر سود گرفتن و اداره بانک، بدون تحصيل چندين ساله ممکن است؟! اما همه اينها را قرآن مخبَّط ميداند: ﴿الَّذينَ يَأْكُلُونَ الرِّبا لا يَقُومُونَ إِلاَّ كَما يَقُومُ الَّذي يَتَخَبَّطُهُ الشَّيْطانُ مِنَ الْمَسِّ﴾؛[9] عقل کاذب را جنون ميداند، ميگويد اينها مخبَّط هستند. غابن مخبَّط است در فرهنگ قرآن کريم، ديوانه است در فرهنگ قرآن کريم و ديوانه محشور ميشود؛ اما سفه عرفي ندارد، او براساس تيزهوشي خودش دارد کلاه سر مردم ميگذارد. پس نه غابن سفيه است و کار او سفهي، و نه مغبون سفيه است و کار او سفهي؛ مغبون جاهل به موضوع است و جاهل به موضوع چه خبري دارد؟! لذا دين معامله غبني را امضا کرده و گفته خيار دارد، چون خيار از احکام بيع صحيح است و مانند آن.
پس هيچ ارتباطي بين غبن و سفه نيست. او تيزهوشانه طرزي درست ميکند که کسي تشخيص ندهد و تمام هوش و سرمايه خود را صَرف در فريب دادن مردم ميکند. اين همان بيان نوراني حضرت امير(سلام الله عليه) است که اينکه معاويه داشت اين نکراء است، اين عقل نيست؛ عقل همان است که «مَا عُبِدَ بِهِ الرَّحْمَان وَ اکْتُسِبَ بِهِ الْجنان».[10]
اما ميماند مسئله «كُلُّ مَبِيعٍ تَلِفَ قَبْلَ قَبْضِهِ فَهُوَ مِنْ مَالِ بَايِعِه».[11] در بحثهاي فقهي اگر کسي حضور ميداشت آنجا چندين روز بحث شد که چگونه اين قاعده با عقل جور در ميآيد که «كُلُّ مَبِيعٍ تَلِفَ قَبْلَ قَبْضِهِ فَهُوَ مِنْ مَالِ بَايِعِهِ». در آنجا گفته شد به اينکه ضمان يا ضمان يد است يا ضمان معاوضه؛ خود اسلام بيش از اين دو ضمان را نياورده است. اگر کسي معامله کرد داد و ستد کرد، ضمان او ضمان معاوضه است؛ يعني کالاي را فروخت در عوض يک ثمن معين، خدماتي را اجاره داد در برابر اُجرت معين، خانهاي را اجاره داد در برابر «مال الإجاره» معين؛ ضمان اينها، ضمان معاوضه است. ضمان يد عبارت از آن است که «من اتلف مال الغير فهو له ضامن»,[12] «عَلَي الْيَدِ مَا أَخَذَتْ حَتَّي تُؤَدِّيَ»؛[13] حالا آن شيء که تحت ضمان اين يد غاصب است، اگر مثلي بود مثل، قيمي بود قيمت. ما بيش از دو قسم ضمان نداريم. اين بايعي که اين ظرف را فروخته به مشتري، بعد از اينکه ايجاب و قبول تمام شد و ثمن را گرفت، يک زلزلهاي آمد يک تکاني اين مغازه خورد اين ليوان افتاد و شکست، چرا اين بايع ضامن باشد؟! نه ضمان يد دارد نه ضمان معاوضه! شارع مقدس هم که نفرمود: «علي البايع کذا»! شارع مقدس فرمود: «كُلُّ مَبِيعٍ تَلِفَ قَبْلَ قَبْضِهِ فَهُوَ مِنْ مَالِ بَايِعِه»؛ فرمود اين مال او تلف شد، اين مال او تلف شد يعني چه؟ نگفت او ضامن است؛ نه برابر «علي اليد» حکم کرد و نه برابر ضمان معاوضه! گفت اين ليواني که بايع فروخت و پولش را گرفت، وقتي يک تکاني در اين قفسه پيدا شد اين ليوان افتاد شکست، اين ليوان مال بايع بوده است؛ آنوقت يک آدم عاقل ميآيد اشکال ميکند به اينکه اين ضمان، ضمان يد است يا ضمان معاوضه؟! شارع که نگفت او ضامن است، گفت مال او شکست، مال او شکست يعني چه؟ ـ جان کَندن يعني جان کَندن! اجتهاد يعني اين! ـ اين است که مرحوم آقاي نائيني به زحمت افتاد، مرحوم آقا ضياء به زحمت افتاد و خيلي از فحول به زحمت افتادند تا اين بطلان معامله قبل از تلف را ثابت کنند، بگويند آنامّاي قبل از تلف شارع مقدس حکم به بطلان معامله کرده است، اولاً؛ اين ليوان وارد ملک بايع شد، ثانياً؛ در ملک او شکست او بايد خسارتش را بپردازد، ثالثاً؛ اين معناي قاعده است. «كُلُّ مَبِيعٍ تَلِفَ قَبْلَ قَبْضِهِ فَهُوَ مِنْ مَالِ بَايِعِهِ»، نه «علي البايع»! اين تحليل را ميخواهد. وقف هم همين طور است. اين تلاش و کوشش بزرگان نجف براي اينکه خيليها متوجه نشدند اصلاً؛ اما خوب فهميدند که نميفهمند. آدم که نفهمد که نفهمد بد است! اينها فهميدند که نميفهمند مرتّب تلاش کردند مرتّب کوشش کردند بعضي به مقصد رسيدند که چرا دين نگفته بايع ضامن است؟ گفته مال بايع شکست، اين مال بايع شکست يعني چه؟ اين که مال بايع نبود! يعني منِ شارع که به يد من مال است ميگويم اين ليوان آنامّاي قبل از تلف اين بيع باطل شد، اولاً؛ ثمن به ملک مشتري برگشت و مثمن به ملک بايع برگشت، ثانياً؛ مال بايع از قفسه افتاد و شکست. «كُلُّ مَبِيعٍ تَلِفَ قَبْلَ قَبْضِهِ فَهُوَ مِنْ مَالِ بَايِعِهِ»، نه «علي البايع الضمان»!
اما احتمال اينکه اين حکم ولايي باشد حکم حکومتي شارع کرده باشد، اين هم «بيّن الغي» است؛ براي اينکه همه اين قواعدي که شارع مقدس گفت «إلي يوم القيامة» است. «عَلَي الْيَدِ مَا أَخَذَتْ» «إلي يوم القيامة». «لا حرج إلي يوم القيامة»، «لا ضرر إلي يوم القيامة»، «كُلُّ مَبِيعٍ تَلِفَ قَبْلَ قَبْضِهِ فَهُوَ مِنْ مَالِ بَايِعِهِ» «إلي يوم القيامة». حکم ولايي نظير تحريم تنباکو يک حکم مقطعي است. شارع اينجا حکم ولايي بکند همسان با ساير قواعد است که حکم «إلي يوم القيامة» نيست؛ اين حکم اولي شارع مقدس است. اگر گفته بود بايع ضامن است، انسان ميتوانست بگويد حالا يا ضمان يد است يا ضمان معاوضه؛ اما نگفت او ضامن است، گفت مال او تلف شد، مال او تلف شد اين که مال او نبود. در جريان وقف هم همين طور است؛ اگر وقف را خود شارع مقدس گفت جنس و فصل آن «حيثيته أنه لا يباع و لا يوهب»، در درون وقف اين است که قابل نقل و انتقال نيست، اصلاً معناي وقف همين است. يک وقت است که ميگوييم فلان شخص اين خانه براي اوست يا اين مغازه براي اوست براي حفظ مردم جاده را ميخواهند توسعه بدهند او اگر نميفروشد حاکم شرع وادارش ميکند که بفروشد براي توسعه جاده براي اينکه جان مردم محفوظ باشد، اين امر معقولي است و قابل فهم است؛ براي اينکه خانه اوست و قابل نقل و انتقال است، منتها رضايت او شرط است حکومت اسلامي ميگويد حالا او هم راضي نشد براي حفظ جان مردم ما از او ميخريم، اين قابل نقل است؛ اما اگر يک چيزي در درون آن آمده است که «لا يباع و لا يوهب»؛ وقف اينطور است. حقيقت وقف اين است که قابل نقل و انتقال نيست؛ آن وقت شما چگونه ميگوييد که اين وقف را بفروشند؟! اين مغازه ملک طِلق است، اينکه در حقيقت اين مغازه رضا در آن باشد و جنس و فصل آن باشد که نيست، مالک بايد راضي باشد يک امر بيروني است؛ اما وقف اين است که «حقيقته أنه لا يباع و لا يوهب و لا يورث»؛ آن وقت چگونه شما ميخواهي نقل و انتقال بدهي؟! اين است که اين آقايان در وقف اين را مطرح کردند، در قاعده «كُلُّ مَبِيعٍ تَلِفَ قَبْلَ قَبْضِهِ» مطرح کردند. هر جا به اين طور رسيد که مطابق با عقل نبود، سعي ميکنند که توجيه عقلاني براي آن پيدا کنند، شواهدي هم در آن هست؛ لذا در مسئله: «كُلُّ مَبِيعٍ تَلِفَ قَبْلَ قَبْضِهِ» نفرمود بايع ضامن است تا ما بگوييم ضمانش ضمان يد است يا ضمان معاوضه؛ فرمود اين مال بايع افتاد شکست.
پرسش: ...
پاسخ: بله، يک وقت است که انسان فرمايش مرحوم شيخ طوسي و امثال شيخ طوسي را قائل است در ضمان خيار که نظر شريف ايشان اين است که گذشتِ ضمان خيار دخيل در حصول ملکيت است متمّم حصول ملکيت است، عقد در زمان خيار ملکيت نميآورد، نه اينکه ملکيت متزلزل ميآورد، اصلاً ملکيت نميآورد که اين در بحث خيار فرمايش ايشان رد شد. اگر کسي فرمايش مرحوم شيخ طوسي را داشته باشد که صِرف بيع، صِرف عقد، ايجاب و قبول ولو ثمن قبض شود، مملِّک نيست يعني اين متاع ملک مشتري نشد چون ضمان، ضمان خيار مجلس است مثلاً و مانند آن؛ اما اينکه پذيرفته نيست. بگوييم در زمان خيار خود قبض مقوّم ملکيت است متمّم مکليت است، اين را در غير «صَرف و سَلَم» که کسي نگفته است. بله معامله اگر طلا و نقره باشد، قبض شرط است، «صَرف و سَلَم» باشد قبض شرط است. اما يک معامله نقدي بود، اين ليوان را خريد و پولش را هم داد؛ اين نه از سنخ «صَرف و سَلَم» است و نه از سنخ چيزهايي که خيار دارند، از آن قبيل نيست. اگر معروف بين اصحاب اين است که خود عقد مملّک است و قبض وفاي به عقد است نه متمم عقد. ما يک ﴿أَحَلَّ اللّهُ الْبَيْعَ﴾[14] داريم و يک ﴿أَوْفُوا بِالْعُقُود﴾؛[15] ﴿أَحَلَّ اللّهُ الْبَيْعَ﴾ براي آن مرحله انشاست که ملک را جابجا ميکند، ﴿أَوْفُوا بِالْعُقُود﴾ يعني حالا که مال را فروختي به مردم بده! اين قبض در مرحله ثاني، يعني در بخش وفا دخيل است نه در بخش تمليک! اگر خصوص طلا و نقره باشد بله در تمليک شرط دخيل است، يا بيع «صَرف و سَلَم» باشد در تمليک دخيل است. اما وقتي که بيع سَلَم نيست بيع صَرف نيست، قبض و اقباض که دخيل در تمليک نيست متمم ملکيت نيست؛ در مرحله وفاست. گاهي عقد فضولي است مثل اينکه آدم مال مردم را بفروشد، گاهي وفا فضولي است مال مردم را نفروخت مال خودش را فروخت ولي در موقع ادا مال مردم را گرفته داده است، اين وفا فضولي است اين عقد که فضولي نيست عقد سرجاي خودش هست.
پرسش: ...
پاسخ: چون آنجا قبض نشده هنوز ملکيت نيامده است، اين روشن است. اما اين اختصاصي به «صَرف و سَلَم» ندارد؛ چون در مسئله «صَرف و سَلَم» بيع کالي به کالي ميشود؛ يک طرف آن که ذمّه است و يک طرف آن هم که قبض نشده بيع کالي به کالي ميشود. در خصوص صَرف، صرّافي چون مهم است قبض شرط است. در خصوص سَلَم براي پرهيز از بيع کالي به کالي و مانند آن مبيع که ذمّه است ثمن هم اگر قبض نشود که ميشود بيع کالي به کالي. در اين گونه از موارد مشخص است.
«فتحصّل أن هاهنا أمورا ثلاثه»: اگر ما حرف شيخ طوسي را زديم گفتيم در زمان خيار ملکيت نميآيد، اين قاعده تا حدودي ميتواند درست باشد؛ يعني ضمان ميتواند درست باشد، «من مال بايع» ميتواند درست باشد و اگر حرف بعضيها را درباره قبض گفتيم که اين مربوط به «صَرف و سَلَم» است نه درباره بيوع عادي، که قبض دخيل در تتميم مالکيت و ملکيت است، و قبل از قبض ملک منتقل به مشتري نميشود، بله اين ليواني که در مغازه هست چون هنوز به مشتري نداد ملک بايع است و ملک بايع تلف شد. اما وقتي که معروف بين اصحاب اين است و همه ما اين را ميگوييم که در غير بيع «صَرف و سَلَم» قبض دخيل نيست، اين ليوان ملک طِلق مشتري است و قاعده هم که نميگويد اگر ليوان تلف شد بايع ضامن است؛ ميگويد ليوان که تلف شد مال بايع شکست، «كُلُّ مَبِيعٍ تَلِفَ قَبْلَ قَبْضِهِ فَهُوَ مِنْ مَالِ بَايِعِهِ»؛ اين چکار دارد نظير «عَلَي الْيَدِ مَا أَخَذَتْ» و مانند آن که ضمانآور است؟! اين هيچ راهي ندارد مگر همين توجيه. اين در کتاب «بيع» بايد مشخص بشود، براساس قاعده «كُلُّ مَبِيعٍ تَلِفَ قَبْلَ قَبْضِهِ» که آيا اين به دليل دخالت خيار است؟ آيا به دليل دخالت قبض است؟ آيا فقط صِرف ضمان است؟ اگر صِرف ضمان است چرا فرمود مال او شکست؟! لذا آمدند اين احتيال را گرفتند.
حالا ميماند يک مسئلهاي که مرحوم صاحب جواهر(رضوان الله عليه) در جريان جمع مرأتين در مهر واحد که اگر يکي معيب شد خيار عيب دارد، اگر لازم شد آن را هم باز مطرح ميکنيم.[16]
اين روايتها را که ملاحظه فرموديد، ديگر تکرار اين روايات شايد لازم نباشد؛ اما مستحضريد که اينها تمثيل است و اگر مورد غَرر و مانند آن باشد که معتبر نيست يک امر عادي است، اين منصرف ميشود به اينکه در جايي که عادي باشد اين طور است و مطابق قاعده در ميآيد. اگر امر عادي باشد مطابق قاعده در ميآيد، تبعدي نيست تا حالا ما بگوييم که روايت تعبدي را نميشود به وسيله «علي بن أبي حمزه بطائني» ثابت کرد.[17]
حالا تبرّکاً روز چهارشنبه ما يک بيان نوراني از حضرت امير(سلام الله عليه) بخوانيم. در اين کتاب شريف تمام نهج البلاغة بين ادعيه آن حضرت و خطبهها و نامههاي آن حضرت فرق گذاشته شد يعني بحثهاي آن را جدا کردند. ولي در نهج البلاغه سيد رضي(رضوان الله عليه) دوتا جمله دعايه است که اينها را در ضمن خطبه نقل ميکند؛ در خطبه 201 به بعد يا 225 اين دوتا جمله را در آن دو خطبه است و حال اينکه اينها جزء ادعيه حضرت است. در کتاب شريف تمام نهج البلاغه صفحه 760 اين دعاها را نقل ميکنند. اين دعاها در صحيفه سجاديه هم هست.[18] اصل اين دعا در صفحه 759 آمده و تتمه آن در صفحه 760 است. طليعه دعا اين است: «الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي لَمْ يُصْبِحْ بِي مَيِّتاً وَ لَا سَقِيماً وَ لَا مَضْرُوباً عَلَي عُرُوقِي بِسُوءٍ وَ لَا مَأْخُوذاً بِأَسْوَإِ عَمَلِي وَ لَا مَقْطُوعاً دَابِرِي وَ لَا مُرْتَدّاً عَنْ دِينِي وَ لَا مُنْكِراً لِرَبِّي وَ لَا مُسْتَوْحِشاً مِنْ إِيمَانِي وَ لَا مُلْتَبِساً عَقْلِي وَ لَا مُعَذَّباً بِعَذَابِ الْأُمَمِ مِنْ قَبْلِي»، اينها را دارد. بعد اين جمله را دارد: «اللَّهُمَّ صُنْ وَجْهِي بِالْيَسَارِ»؛ ـ اين در صحيفه سجاديه هم هست ـ خدايا آبروي مرا به داشتن حفظ بکن! «وَ لَا تَبْذُلْ جَاهِيَ بِالْإِقْتَارِ»؛ آن جاه و شکوه من را با نداري از بين نبر! اگر آن جاه و شکوه من را با نداري از بين بُردي، من ناچارم اين کار را بکنم: «فَأَسْتَرْزِقَ طَالِبِي رِزْقِكَ» دستم پيش ديگري دراز بشود که او هم در کنار سفره تو نشسته است. حالا چرا «مع الواسطه» با آبروريزي ميخواهي ما را اداره کني؟! او را هم که تو دادي، به ما هم بده که دست ما کنار سفره ديگري دراز نشود. «فَأَسْتَرْزِقَ طَالِبِي رِزْقِكَ وَ أَسْتَعْطِفَ شِرَارَ خَلْقِكَ». اين کتاب چقدر شيرين است! البته هرگز نميشود فارسي را با عربي مقايسه کرد. در قرآن کريم از نداري، يعني خالي بودن جيب و کيف به فقر، مسکنت، املاق و مانند آن ياد کرده است. فقير هست، مسکين هست، بعد فرمود: ﴿وَ لا تَقْتُلُوا أَوْلادَكُمْ خَشْيَةَ إِمْلاق﴾؛[19] آنها گدايي را بيمالي ميدانستند؛ اما چرا قرآن تعبير به املاق ميکند؟ ميگويد ملتي که جيب و کيف او خالي است، او اهل املاق است، املاق يعني تملّق و چاپلوسي، او ناچار است چاپلوس باشد. چاپلوسي با عزت و ايمان سازگار نيست. نفرمود خشيتِ نداري! خشيتِ فقدان مال! اين را که عرب نميفهميد. آنها که «يغذوا الکلاب و يقتل الأولاد»؛[20] در سالهاي خشکسالي کار رسمي اعراب بدو اين بود وقتي که گراني بود نداشتند بچهها را ميکشتند سگها را نگه ميداشتند! ميگفتند سگ گله ما و دام ما را حفظ ميکند، اين بچه نابالغ به چه درد ما ميخورد! اين بيان نوراني حضرت است. رسمي هم بود، «يغذوا الکلاب و يقتل الأولاد»؛ بچه دو ساله يا سه ساله اينها را ميکشتند ميگفتند ما نميتوانيم اينها را تأمين کنيم؛ اما سگ گله ما را حفظ ميکند. اين مردم را دين آورده آدم کرده است. آنها که املاق نميفهميدند چيست؟ درست است که قرآن عربي است، اما عربي مبين است طبق بيان نوراني امام باقر(سلام الله عليه) «يُبِينُ الْأَلْسُنَ وَ لَا تُبِينُهُ الْأَلْسُن»،[21] او فقط گدايي ميفهمد، او املاق را نميفهمد.
در بيانات نوراني حضرت امير(سلام الله عليه) در نهج البلاغه هست که «إِذَا أَمْلَقْتُمْ فَتَاجِرُوا اللَّهَ بِالصَّدَقَة»؛[22] فرمود اگر ـ خداي ناکرده ـ در صدد تملّق گفتن از زيد و عمرو هستيد با خدا معامله کنيد تجارت کنيد صدقه بدهيد؛ «إِذَا أَمْلَقْتُمْ فَتَاجِرُوا اللَّهَ بِالصَّدَقَة». تعبير قرآن هم اين است که ﴿وَ لا تَقْتُلُوا أَوْلادَكُمْ خَشْيَةَ إِمْلاق﴾. پس گاهي ميگويد ملتي که جيب او خالي است ستون فقرات او شکسته است، گاهي ميگويد ملتي که کيف او خالي است اهل حرکت نيست، گاهي ميگويد ملتي که دست تهي است اهل چاپلوسي است. چاپلوسي بد است، بيحرکتي بد است و کمرشکستگي بد است.
فرمود اين کار را نکن، خدايا! «فَأَسْتَرْزِقَ طَالِبِي رِزْقِكَ وَ أَسْتَعْطِفَ شِرَارَ خَلْقِكَ» بايد چاپلوسي بکنم، منّت آنها را بکشم. «وَ أُبْتَلَي بِحَمْدِ مَنْ أَعْطَانِي وَ أُفْتَتَنَ بِذَمِّ مَنْ مَنَعَنِي»؛ آن که به من داد من ناچارم کُرنش کنم چاپلوسي کنم، آن که نداد ناچارم بد او را بگويم. «وَ أَنْتَ مِنْ وَرَاءِ ذَلِكَ كُلِّهِ وَلِيُّ الْإِعْطَاءِ وَ الْمَنْع»؛ با اينکه همه نعمت از توست، ﴿لَهُ مَقاليدُ السَّماواتِ وَ الْأَرْض﴾[23] هم که دست توست، او هم که دارد از تو دارد. «إِنَّكَ عَلي كُلِّ شَيْءٍ قَدِير».
اما دعاي کريمانه ديگر آن حضرت؛ اين دعا، دعاي عمومي است که براي همه است. دعاي کريمانه ديگر حضرت اين است که «اللَّهُمَّ اجْعَلْ نَفْسِي أَوَّلَ كَرِيمَةٍ تَنْتَزِعُهَا مِنْ كَرَائِمِي وَ أَوَّلَ وَدِيعَةٍ تَرْتَجِعُهَا مِنْ وَدَائِعِ نِعَمِكَ عِنْدِي»؛ خدايا! روح ما، اعضا و جوارح ظاهري و باطني ما عطاياي توست، دادي ما هم تسليم ميکنيم؛ اما خدايا! آن طور نباشد که اول اعضا و جوارح را بگيري بعد جان ما را، اول چشم ما را بگيري دست ما را بگيري! ـ اين دعا خيلي دعاي کريمانه است! ـ عرض کرد خدايا! پسران من حسن و حسين هستند و دختر من هم زينب است، من حاضر نيستم محتاج اينها بشوم که اينها در پيري مرا تر و خشک کنند. اين علي است! اگر حضرت ـ خداي ناکرده ـ مثلاً احتياج داشت، منّتي در کار نبود با داشتن آن فرزندان. من نميخواهم محتاج بچههاي خود باشم در زمان پيري، اول جان ما را بگير! نه اينکه اول دست ما را بگيري پاي ما را بگيري ويلچري بشويم، محتاج اين بچه شويم يا محتاج آن بچه شويم. اين دعاي کريمانه است.
در دعاي «عرفه» سيد الشهداء(سلام الله عليه) هم همين طور است: «وَ اجْعَلْ سَمْعِي وَ بَصَرِيَ الْوَارِثَيْنِ مِنِّي».[24] اين از مشکلات عبارتهاي آن دعاي نوراني است! اصلاً اين طرز فکر را وجود مبارک حضرت امير(سلام الله عليه) به بچهها ياد داد. «وَ اجْعَلْ سَمْعِي وَ بَصَرِيَ الْوَارِثَيْنِ مِنِّي»؛ خدايا چشم و گوش را وارث من قرار بده، نه من را وارث او! يعني چه؟ يعني اگر اول چشم و گوش من را گرفتي من ماندم بيچشم و گوش، من ميشوم وارث چشم و گوشِ از دست رفته؛ ولي وقتي من بروم چشم و گوش ميشوند وارث من، عيبي ندارد. «وَ اجْعَلْ سَمْعِي وَ بَصَرِيَ الْوَارِثَيْنِ مِنِّي»؛ من را وارث آنها قرار نده که اول آنها را ببري بعد من را! من تا زندهام ميخواهم با چشم سالم و گوش سالم باشم، محتاج هيچ يک از بچههايم نباشم. اين نهايت کَرم است.
«اللَّهُمَّ اجْعَلْ نَفْسِي» جان مرا، «أَوَّلَ كَرِيمَةٍ» همه اينها کريمه است. در بعضي از تعبيرات دارد که اين در حواشي سيوطي و اينها هم هست گفتند چون همين طور وارد شده، همين طور قرائت کنيد «من أحب کريمتاه»، نگوييد اين منصوب است «أحب کريمتيه» بخوانيم! «کريمتاه» اسم دوتا چشم است يا چشم و گوش است، چون به هر حال اين مفعول است و بايد منصوب باشد. اين در آداب المتعلمين هست، در حاشيه سيوطي هم هست. «من أحب کريمتاه»[25] يعني کسي که چشم خود را دوست دارد، گوش خود را دوست دارد، يا دوتا چشمش را دوست دارد در تاريکي مطالعه نکند. همه اعضا و جوارح کريمه الهياند. عرض کرد خدايا همه اينها کرائم هستند که تو دادي؛ ولي اول کريمهاي که ميگيري جان من باشد «اللَّهُمَّ اجْعَلْ نَفْسِي أَوَّلَ كَرِيمَةٍ تَنْتَزِعُهَا مِنْ كَرَائِمِي وَ أَوَّلَ وَدِيعَةٍ تَرْتَجِعُهَا مِنْ وَدَائِعِ نِعَمِكَ عِنْدِي». آن وقت همين را وجود مبارک حضرت سيد الشهداء(سلام الله عليه) در دعاي «عرفه» باز کرد که من را وارث آنها قرار نده! آنها را وارث من قرار بده يعني اول جان من را بگير، بعد آنها. اين کريمانه زندگي کردن است که آدم به غير او محتاج نباشد که اميدواريم ذات أقدس الهي اين دعاي نوراني را در حق همه ما مستجاب بفرمايد.
«و الحمد لله رب العالمين»
[1]. شرائع الإسلام في مسائل الحلال و الحرام، ج2، ص268.
[2]. مسالك الأفهام إلى تنقيح شرائع الإسلام، ج8، ص174.
[3]. رياض المسائل(ط ـ الحديثة)، ج12، ص10 ـ 12.
[4]. جواهر الكلام في شرح شرائع الإسلام، ج31، ص18 ـ 22.
[5]. وسائل الشيعة، ج30، ص204.
[6]. مستدرک الوسائل، ج13، ص303.
[7]. سوره نساء، آيه5.
[8]. الكشاف, ج2, ص430؛ کامل بهايي(طبري)، ص390.
[9]. سوره بقره، آيه275.
[10]. الكافي(ط ـ الإسلامية)، ج1، ص11.
[11]. عوالي اللئالي العزيزية في الأحاديث الدينية، ج3، ص212.
[12]. المکاسب(المحشي)، ج2، ص22؛ فقه القرآن، ج2، ص74.
[13]. عوالي اللئالي العزيزية في الأحاديث الدينية، ج1، ص224.
[14]. سوره بقره, آيه275.
[15]. سوره مائده، آيه1.
[16]. جواهر الكلام في شرح شرائع الإسلام، ج31، ص22.
[17]. وسائل الشيعة، ج21، ص283 و284.
[18]. الصحيفة السجادية، دعاي بيستم.
[19]. سوره اسرا، آيه31.
[20]. بحار الأنوار(ط ـ بيروت)، ج30، ص8؛ «... بَعَثَ مُحَمَّداً صَلَّي اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ أَنْتُمْ مَعَاشِرَ الْعَرَبِ عَلَي شَرِّ حَالٍ يغذوا [يَغْذُو] أَحَدُكُمْ كَلْبَهُ وَ يَقْتُلُ وَلَدَهُ ...».
[21]. الكافي(ط ـ الإسلامية)، ج2، ص632.
[22]. نهج البلاغة (للصبحي صالح)، حکمت258.
[23]. سوره زمر، آيه63؛ سوره شوری، آيه12.
[24]. الإقبال بالأعمال الحسنة(ط ـ الحديثة)، ج2، ص78.
[25] . تفسير القرآن الكريم (صدرا)، ج1، ص358؛ «من أحبّ كريمتاه لا يكتبن بالعصر».