آیت الله العظمی جوادی آملی:
یاد خدا و پناهندگی به او، بهترین راهکار رهایی از دام شیطان است

در آستانه 22 بهمن ماه؛
دعوت آیت الله العظمی جوادی آملی از مردم برای حضور در راهپیمایی 22 بهمن
آیت الله العظمی جوادی آملی در دیدار وزیر بهداشت بیان داشتند:
تاکید بر لزوم خودکفایی در زمینه پزشکی به ویژه دارو
آیت الله العظمی جوادی آملی:
می توانیم مشکلات کشور را با اتکاء به دین حل کنیم/ عزیزان دانشگاهی و حوزوی «دانش» را با «کار» همراه کنند
آیت الله العظمی جوادی آملی:
زبان گفتگو با جهان باید زبان عقل باشد/ حرف اولِ ما در گفتمان جهانی «توحید» باشد

آیت الله العظمی جوادی آملی در جلسه درس اخلاق بیان داشتند:
عفاف، تنها برای زنها نیست/ کمک به فقرا جزء برنامههای بینالمللی اسلام است
أَعُوذُ بِاللَّهِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيم
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيم
﴿هُوَ الَّذِي بَعَثَ فِي الْأُمِّيِّينَ رَسُولاً مِنْهُمْ يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آيَاتِهِ وَ يُزَكِّيهِمْ وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتَابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ إِن كَانُوا مِن قَبْلُ لَفِي ضَلاَلٍ مُبِينٍ (۲) وَ آخَرِينَ مِنْهُمْ لَمَّا يَلْحَقُوا بِهِمْ وَ هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ (۳) ذلِكَ فَضْلُ اللَّهِ يُؤْتِيهِ مَن يَشَاءُ وَ اللَّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِيمِ (٤) مَثَلُ الَّذِينَ حُمِّلُوا التَّوْرَاةَ ثُمَّ لَمْ يَحْمِلُوهَا كَمَثَلِ الْحِمَارِ يَحْمِلُ أَسْفَاراً بِئْسَ مَثَلُ الْقَوْمِ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِآيَاتِ اللَّهِ وَ اللَّهُ لاَ يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ (۵)﴾
سوره مبارکه «جمعه» که در مدينه نازل شد، اهداف رسالت را تبيين کرد، اوّلاً؛ قلمرو رسالت را هم مشخص کرد، ثانياً. اهدافش بعد از تلاوت آيات الهي، تزکيه جامعه، تعليم جامعه به کتاب يعني قرآن، تعليم جامعه به حکمت يعني معارف قرآن و عترت و قلمروش هم «الي يوم القيامة» است. اين ﴿آخَرِينَ﴾ گروه خاصي نيست؛ يعني مردم فعلي و آيندگان. اگر رهبري بگويد شما و آيندگان يعني اختصاصي به زمين و زمان خاص ندارد، اين ﴿آخَرِينَ﴾؛ يعني آيندگاني که فعلاً نيستند.
مطلب دوم آن است که جريان تعليم کتاب، جريان تعليم حکمت، همه اينها به خردورزي جامعه است. جامعه از چه راه اينها را بفهمد؟ فرمود ذات اقدس الهي چراغي در درون هر فردي روشن کرد و هيچ کسي را بيچراغ خلق نکرد و به هيچ کسي لوح نانوشته نداد در درون هر کسي کتابي است در درون هر کسي چراغي است، اين ﴿وَ نَفْسٍ وَ ما سَوَّاها ٭ فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها﴾[1] همين است. پس هر فردي را با کتاب هستيشناسي، يک؛ با چراغي که بينايي بدهد، دو؛ با اين سرمايه خلق کرد.
مطلب سوم آن است که به اين سرمايه آن قدر بها داد و به انسان آن قدر آزادي داد که به فکر احدي نميآيد. ما خيال ميکنيم مهمترين آزادي آن است که انسان در کشور خودش در برابر مسئولين انتقاد بکند، اين حداقل آزادي است؛ اما آن آزادي که قبلاً بحث آن شد و ذات اقدس الهي در بخش پاياني سوره مبارکه «نساء» بيان کرده اين است که خدا به انسان سرمايهاي داد که با آن سرمايه آزاد است در برابر خدا سؤال کند، خدا را زير سؤال ببرد. اين يعني چه؟ اين به فکر احدي نميآيد! قبلاً هم اين آيه بحث شد، آيه 163 به بعد سوره مبارکه «نساء» اين است که فرمود ما انبيا فرستاديم، نوح فرستاديم، انبياي بعد از او فرستاديم، ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب و اسباط و عيسی و ايوب و يونس و هارون و سليمان و داود، اينها را فرستاديم، چرا فرستاديم؟ ﴿وَ رُسُلاً﴾، نه تنها اينها، انبياي ديگري هم فرستاديم که اين انبيا دو قسم هستند: يک قسمت آن نامهاي شريفشان در قرآن کريم آمده، يک قسمتش را هم نگفتيم، براي اينکه شما در خاورميانه در يک منقطه خاصي داريد زندگي ميکنيد. نه از خاور دور باخبر هستيد، نه از باختر دور. وسيله هم که نداريد، ما بگوييم آن طرف آب، اين طرف آب، شرق دور، غرب دور پيغمبري بود امتي بود چنين چيزي گفت، شما هم فوراً تکذيب ميکنيد، هم ما راهي براي اثبات نداريم؛ اما اين انبياي خاورميانه را که ميگوييم براي اينکه نسلهاي اينها در شماها هست، شما فرزندان همين گروه هستيد، يا فرزندان اسماعيل هستيد، يا فرزندان يعقوب و اسحاق، همينها هستيد و دسترسي هم داريد، ميتوانيم بگوييم: ﴿فَانْظُرُوا كَيْفَ كانَ﴾[2] عاقبت کذا، عاقبت کذا، عاقبت کذا. اينها را ميتوانيم بگوييم و شهرهايي هم که ويران کرديم براي شما که مسافرين از شام به حجاز و از حجاز به شام هستيد، سر راهتان است ما دو تا شهر را ويران کرديم به شما ميگوييم: ﴿إِنَّهُما﴾؛ يعني اين دو تا شهري که ما ويران کرديم، ﴿لَبِإِمامٍ مُبينٍ﴾،[3] امام يعني بزرگراه شما که از مکه به شام ميرويد براي «مال التجارة» سر راهتان است، مثل اتوبان. اين دو تا شهر را ما در اثر تبهکاري آنها ويران کرديم برويد ميراث گذشته آنها را ببينيد. ما اين گونه حرف ميزنيم؛ اما اگر بگوييم آن طرف آب، اين طرف آب، قبل از کشف کريستف کلمب[4] و آنها اگر بگوييم آن طرف در باختر دور يا خاور دور پيغمبري بود، نه شما باور ميکنيد نه ما راه اثبات داريم؛ لذا در چند جاي قرآن فرمود: ﴿وَ رُسُلاً قَدْ قَصَصْناهُمْ عَلَيْكَ مِن قَبْلُ وَ رُسُلاً لَمْ نَقْصُصْهُمْ عَلَيْكَ﴾؛ هيچ منقطهاي نبود مگر اينکه ما پيغمبر فرستاديم، بايد پيغمبر بفرستيم و قسمتهايي را براي شما نقل نکرديم، چون راهي براي اثبات نداريم. اگر نقل بکنيم شرق دور يا غرب دور پيامبري بود، اوّلين کاري که ميکنيد تکذيب ميکنيد ما هم که راه اثبات نداريم؛ لذا انبيا هيچ منطقهاي در روي کره زمين نبود و نيست مگر اينکه حجت الهي بر او بالغ شده است.
اينکه فرمود: ﴿وَ رُسُلاً قَدْ قَصَصْناهُمْ عَلَيْكَ مِن قَبْلُ وَ رُسُلاً لَمْ نَقْصُصْهُمْ عَلَيْكَ﴾، آيه 164 سوره «نساء» چرا ما براي هر منطقه پيغمبر فرستاديم؟ با اينکه اينها در کمال زحمت بودند؛ جنگ بر اينها تحميل ميشد، کشتار تحميل ميشد، تبعيد تحميل ميشد، براي چه؟ براي چه اين کار را کرديم؟ ﴿وَ رُسُلاً لَمْ نَقْصُصْهُمْ عَلَيْكَ وَ كَلَّمَ اللّهُ مُوسَي تَكْلِيماً ٭ رُسُلاً مُبَشِّرِينَ وَ مُنذِرِينَ﴾، مرتّب اصرار ميکند که ما براي هر منطقه پيغمبر فرستاديم، بعضيها را گفتيم بعضيها را نگفتيم، چرا؟ ﴿لِئَلاَّ يَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَي اللّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ﴾،[5] براي اينکه مبادا در قيامت اين مردم در برابر من بگويند خدايا! تو که ميدانستي ما به چنين جايي ميآييم چرا راهنما نفرستادي؟ اين عظمت دين است. از اين بالاتر فرض ندارد که کسي در برابر خدا بتواند استدلال بکند بگويد خدايا! ما که نميدانستيم بعد از مرگ چه خبري است! تو که قبل از مرگ و حين دنيا و بعد از مرگ را خلق کردي و ميدانستي ما بعد از مرگ به چنين جايي ميآييم چرا راهنما نفرستادي؟ ما براي اينکه مردم در قيامت به منِ خدا اعتراض نکنند، پيغمبر فرستادم. مردم با چه اعتراض ميکنند؟ با عقل اعتراض ميکنند. جامعه وقتي زنده است که عاقل باشد؛ يعني عالم باشد جان بکَنَد و چيز بفهمد، اين قدر آزاد است. از اين بالاتر فرض ميشود؟ فرض يعني فرض! فرض ندارد که انسان بتواند با خدا احتجاج کند مذاکره کند که چرا پيغمبر نفرستادي؟ تو که ميدانستي ما نميميريم و نميپوسيم، اينجا ميآييم: ﴿لِئَلاَّ يَكُونَ﴾؛[6] اين عقل يعني عقل! اوّلين حرف جامعه را عقل ميزند. خدا را عقل ثابت ميکند، پيغمبر را عقل ثابت ميکند، امام را عقل ثابت ميکند، معجزه را عقل ثابت ميکند. اگر عقل معزول شد، جامعه ميشود جامعه جاهلي. وهم و گمان جاي عقل و علم مينشيند، يک؛ هوس به جاي عدل مينشيند، دو؛ پيغمبر(عليه و علي آله آلاف التّحية و الثّناء) آمد عقل را به جاي وهم و خيال نشاند، يک؛ عدل را به جاي هوس و گرايشهاي جناحي گذاشت، دو؛ فرمود در جاهليت ﴿إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلاَّ الظَّنَّ وَ ما تَهْوَي الْأَنْفُسُ﴾،[7] حاکم در نظام جاهلي دو چيز است: يکي وهم و خيال و گمان محض، يکي هم ميل. فرمود ما يقين را به جاي گمان نشانديم و گفتيم: ﴿إِنَّ الظَّنَّ لا يُغْني مِنَ الْحَقِّ شَيْئاً﴾[8] و عدل را به جاي هوس نشانديم، گفتيم: «أَعْدَي عَدُوِّكَ نَفْسُكَ الَّتِي بَيْنَ جَنْبَيْكَ»[9] اين ميشود تعليم کتاب و حکمت. ديگر بيشتر از اين و بالاتر از اين فرض ندارد. تا نفس ميکشيم علم. فرمود من عقل آوردم. هيچ کسي فرض نميکند که انسان بتواند در برابر خدا استدلال کند! بگويد خدايا! تو چرا پيغمبر نفرستادي؟ تو چرا علي و اولاد علي نفرستادي؟ اين خدا ميفرمايد من فرستادم: ﴿الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ﴾[10] اين عظمت عقل است، عظمت علم است، عظمت برهان است. عرف و عادت، انسان را عقلي بار نميآورد. گمان و وهم به جاي علم نمينشيند: ﴿يُعَلِّمُهُمُ الْكِتَابَ وَ الْحِكْمَةَ﴾، چرا؟ چون همين عقلي که ما داديم درست است خيلي از چيزها را ميفهمد، حتي ميتواند در برابر خدا استدلال کند؛ اما خيلي از چيزهاست که خدا آفريده، اين عقل نميفهمد. انبيا را فرستاديم که «وَ يُثِيرُوا لَهُمْ دَفَائِنَ الْعُقُولِ».[11] آن دفينهها را اينها اثاره کنند. «ثوره»؛ يعني انقلاب. انبيا رهبران انقلابي هستند، ثوره کنند. اين گاو را که ميگويند ثور، ثور! براي اينکه شيار ميکند، زير و رو ميکند، «بَقَرْ» هم از اين راه است، گاو را که ميگويند «بَقَرْ»، براي اينکه بَقْرِ زمين است. «وَ يُثِيرُوا لَهُمْ دَفَائِنَ الْعُقُولِ»، فرمود ما عقل را که قدرت استدلال دارد به او داديم، يک؛ خيلي از ذخائر زيرزميني را در درون عقل نهادينه کرديم، دو؛ يک عاقل عقلپرورِ عقلشناس به نام پيغمبر ميفرستيم، سه؛ که بشود «يُثِيرُوا لَهُمْ دَفَائِنَ الْعُقُولِ». آن وقت اين ميشود: ﴿يُعَلِّمُهُمُ الْكِتَابَ وَ الْحِكْمَةَ﴾. بحثهای سُور قبلي اين بود که در جاهليت، کارشان همين بود: ﴿إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلاَّ الظَّنَّ﴾، يک؛ ﴿وَ ما تَهْوَي الْأَنْفُسُ﴾، اين دو؛ ما آمديم ثوره کرديم، شيار کرديم؛ گمان را پس زديم، علم را به جاي گمان نشانديم. هوس را پس زديم، عدل را به جاي هوس نشانديم، شده ﴿يُعَلِّمُهُمُ الْكِتَابَ وَ الْحِكْمَةَ﴾. در جريان حکمت که آن بيست آيه سوره مبارکه «اسراء» بود که قبلاً بحث آن گذشت.
در جريان ﴿وَ لَقَدْ آتَيْنَا لُقْمَانَ الْحِكْمَةَ﴾ که شما ملاحظه بفرماييد، ميبينيد از آيه دوازده سوره مبارکه «لقمان» شروع ميشود، تا تقريباً آيه بيست. اين چند آيهاي که مربوط به جريان لقمان است آن هم حکمت نظري و حکمت عملي است. چه هست و چه نيست، چه بايد و چه نبايد. خدا هست، قيامت هست، وحي هست، نبوت هست، شرک نيست، بطلان نيست، ظلم نيست، عدلمداري نيست، اينها نيست، آنها هست. فرمود آيه دوازده سوره «لقمان»: ﴿وَ لَقَدْ آتَيْنَا لُقْمَانَ الْحِكْمَةَ أَنِ اشْكُرْ لِلَّهِ﴾ حکمت اين است که انسان خدا را بشناسد، بداند که ﴿ما بِكُمْ مِنْ نِعْمَةٍ فَمِنَ اللَّهِ﴾،[12] درست است که ما بايد ادب اجتماعي را حفظ بکنيم، بله! هر کس به ما احساني کرد بايد حقشناسي کنيم؛ اما معناي آن اين نيست که او را صاحب سِمَت بدانيم. حکمت يعني اين! شما نگاه کنيد صحيفه سجاديه وجود مبارک امام سجاد چه بياني دارد، فرمود: «طَلَبَ الْمُحْتَاجِ إِلَي الْمُحْتَاجِ سَفَهٌ مِنْ رَأْيِهِ وَ ضَلَّةٌ مِنْ عَقْلِه»،[13] سفاهت که ديگر حقيقت شرعيه ندارد که مثلاً آيه نازل بشود که «يا ايها الذين امنوا» اگر کسي اين کار را کرد سفيه است! فرمود محتاج اگر از محتاج چيزي بخواهد اين سفاهت است. وقتي وارد بحث عقلي ميشويد، ميگوييد تکيه کردن فقيري به فقيري يا دور است يا تسلسل. وقتي به زبان حکمت عملي از معصوم ميشنويد، ميگوييد: «طَلَبَ الْمُحْتَاجِ إِلَي الْمُحْتَاجِ سَفَهٌ مِنْ رَأْيِهِ»، اين بيعقلي است. استدلال هم ميکند حضرت، ميفرمايد اينکه شما الآن به او تکيه کردي و به دنبال او ميدوي، چه کسي به او داد؟ خدا داد. خدا که به تو از او نزديکتر است. فرمود اين ضلالت نيست؟ اين سفاهت نيست؟ اگر ذات اقدس الهي در قرآن دارد: ﴿وَ مَنْ يَرْغَبُ عَنْ مِلَّةِ إِبْراهيمَ إِلاَّ مَنْ سَفِهَ نَفْسَه﴾؛[14] اين سفاهت را امام سجاد(سلام الله عليه) باز کرده است. فرمود اوّلين کاري که لقمان حکيم ميگويد: ﴿أَنِ اشْكُرْ لِلَّهِ﴾، بعد ميفرمايد: ﴿وَ مَن يَشْكُرْ فَإِنَّمَا يَشْكُرُ لِنَفْسِهِ وَ مَن كَفَرَ فَإِنَّ اللَّهَ غَنِيٌّ حَمِيدٌ﴾، بعد فرمود: ﴿وَ إِذْ قَالَ لُقْمَانُ لِابْنِهِ وَ هُوَ يَعِظُهُ يَا بُنَيَّ لاَ تُشْرِكْ بِاللَّهِ﴾،[15] اين توحيد بهترين نعمت استقلال است، براي اينکه اگر نعمتي نزد ديگري است، ﴿ما بِكُمْ مِنْ نِعْمَةٍ فَمِنَ اللَّهِ﴾ خدا داد، خدا هم که به ما نزديکتر از اوست. حالا چرا راه دور برويم که شايد برسيم شايد نرسيم، راه نزديکتر ميرويم، نزديک ميرويم که حتماً ميرسيم. بعد مسئله احترام پدر و مادر را ذکر کرد، بعد مسئله حفظ عقيده را ذکر کرد. اوّل عقل، عقل، عقل، عقل داد، بعد تعليم کتاب و حکمت داد، بعد تزکيه داد، بعد امر کرد. اين ﴿إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسَانِ﴾،[16] که اوّل نازل نشد. اوّل که بگير و ببند نازل نشد. بعد از تعليم کتاب و حکمت، دستور آمد. بعدش هم بگير و ببند. شما اين سوره مبارکه «علق»؛ يعني ﴿اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ﴾، اين چند آيه سوره مبارکه «علق»، اين «اوّل ما صدر» است به اصطلاح ميگويند جزء عتائق سور است. «عتيق»؛ يعني کهن، نه کهنه. سور کهَن از همين جاها شروع ميشود. اينها جزء عتائق سور است، اوّلين بخش قرآن کريم است. در همين سوره «علق» در پايانش دارد که ﴿أَ لَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَي﴾،[17] اصلاً در اين سوره سخن از جهنم و بگير و ببند نيست. سخن از حياست، انسان حيا نميکند که در محضر خداست خدا او را ميبيند؟! چگونه از ديگري حيا ميکند اگر کسي او را ببيند گناه نميکند؛ اما در محضر خدا گناه ميکند؟ بعدها سخن از ﴿خُذُوهُ فَغُلُّوه﴾[18] آمده و گرنه اوّل که سخن از بگيرد و ببند نبود اوّلين حرفي که خدا زد حياست، اين حکمت است. آنکه ميترسد که انسان کامل نيست. آنکه نميترسد و حيا دارد انساني است که در مسير کمال است، ﴿أَ لَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَي﴾. همين آيه دوازده تا بيست سوره مبارکه «لقمان» که معارف را بازگو ميکند و تعليم کتاب و حکمت ميدهد، آنگاه در جهانبيني هم بخشي از اينها معتقدند حالا يا از هر دو طرف چه عقل نظر چه عقل عمل، ـ معاذالله ـ ميگويند راهي براي اثبات خدا نيست! راهي براي اثبات معاد نيست! يا فقط از راه عقل نظر ميگويند راهي براي اثبات خدا نيست. اين برهاني که در آيه 35 سوره مبارکه «طور» هست همين است: ﴿أَمْ خُلِقُوا مِنْ غَيْرِ شَيْءٍ أَمْ هُمُ الْخالِقُونَ﴾ شما ميخواهيد شانسي جهانبيني داشته باشيد؛ يعني بر اساس شانس عالم ميگردد! اتفاقاً کسي مريض ميشود، اتّفاقاً خوب ميشود، يا يک نظم علمي در عالم هست؟ آن کسي که معتقد به شانس است، يک لحظه نميتواند زندگي کند، براي اينکه شايد روي شانس گرسنه بشود، روي شانس تشنه بشود، روي شانس بميرد. هر چيزي در عالم هست سببي دارد، راهي دارد، انسان بايد با آن سبب کار خودش انجام بدهد. ممکن نيست کسي بدون سبب کاري انجام بدهد. حالا سبب يا سبب تجربي است، يا تجريدي است يا با دعا و توسل است يا با داروست، به هر حال سبب ميخواهد. آن که گرفتار حس و تجربه حسّي است، چون دستش از توسّل و شفاعت کوتاه است، يا اين کار را انجام نميدهد يا ـ معاذالله ـ انکار ميکند؛ اما آن که عقلي فکر ميکند، هم به تجربه بها ميدهد هم به تجريد حرمت مينهد؛ هم توسل و شفا را ميپذيرد ميگويد شما تجربه کردي تجربه کردي دارو مؤثر است، ما هم قبول کرديم. اما تجربه نکردي که توسل مؤثر است. شفاعت مؤثر است اينها را که تجربه نکردي، اين را عقل ميفهمد شما هم که آن عقل را نداري. شما فقط آزمايشگاه موش را داري، شما فتوايت را از آنجا ميگيري و انسان موش نيست چيزي ديگر هم هست، جهات ديگر هم دارد. اين را که متوجه نيست، اين تعليم حکمت است که در سوره «طور» به او ميگويد. ميفرمايد که انسان بدون سبب خلق شد؟ خودبهخود خلق شد مثل علف هرز يا سبب دارد؟ اگر سبب دارد، سبب خودشان هستند؟ پدرانشان اينها را آفريدند؟ ﴿أَمْ خُلِقُوا مِنْ غَيْرِ شَيْءٍ أَمْ هُمُ الْخَالِقُونَ﴾، در سوره مبارکه «واقعه» که بحث آن گذشت آنجا فرمود پدران! حواستان جمع باشد، شما فقط کارتان امناست، پدر هيچ يعني هيچ! به نحو سالبه کليه هيچ نقشي ندارد «الا الامناء»؛ يعني «نقل المني من موضع الي موضع آخر»، ﴿أَ فَرَأَيْتُم ما تُمْنُونَ ٭ أ أَنتُمْ تَخْلُقُونَهُ أَمْ نَحْنُ الْخَالِقُونَ﴾، کار پدر و مادر نقل مني است، جابجايي مني است همين! ما خالق هستيم. اينکه يک قطره را لؤلؤ لالا ميکند که الآن صدها دانشگاه نه تنها دانشکده درباره انسانشناسي همين هيکل يک متر و نيم در نيممتر را بررسي ميکنند، خيلي از بيماريهايش را تشخيص ندادند، خيلي از آثارش را تشخيص ندادند، با اينکه قرنها روي همين بدن کار ميکنند؛ حالا چه رسد به روح! فرمود: ﴿أَ لَمْ يَكُ نُطْفَةً مِنْ مَنِيٍّ يُمْنى﴾[19] شما هيچ متخصّص چشم داريد که بگويد من تمام خواص چشم را فهميدم؟ گوش همين طور است، چشم همين طور است، ناطقه همين طور است. فرمود اين يک قطره بود، يک قطره که بيشتر نبود، ﴿أَ لَمْ يَكُ نُطْفَةً مِنْ مَنِيٍّ يُمْنى﴾. ﴿أَفَرَأَيْتُم ما تُمْنُونَ ٭ أَ أَنْتُمْ تَخْلُقُونَهُ أَمْ نَحْنُ الْخَالِقُونَ﴾، کار شما امناست، «نقل المني من موضع الي موضع» کار ما خلقت است. اگر کسي اينها را درک نکند، حساب و کتابش با «کرام الکاتبين» است. فرمود ما اينها را ياد مردم داديم، اوّل که نگفتيم بگير و ببند؛ اوّل گفتيم خدا هست، عقل هست، قيامت هست، هدف هست، نظام علّيت و معلوليت هست، ادب هست، احترام هست، حيا هست. بعد آن حرفها را زديم. اين آيه 35 سوره «طور»: ﴿أَمْ خُلِقُوا مِنْ غَيْرِ شَيْءٍ أَمْ هُمُ الْخَالِقُونَ﴾ ثابت ميکند که انسان خالقي دارد و آن ذات اقدس الهي است.
پس آنچه را که ذات اقدس الهي بيان ميکند پرهيز از گمان است و انتخاب جزم و يقين به جاي ظن، پرهيز از هواست و انتخاب عدل به جاي هوس است، ﴿إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلاَّ الظَّنَّ﴾، يک؛ ﴿وَ ما تَهْوَي الْأَنْفُسُ﴾، دو؛ اين خاصيت نظام جاهلي است، ما اينها را آورديم که جاهليت را برداريم.
مطلب بعدي آن است که حالا خصيصهاي در فلسفه هست در کلام هست که اينها يک علم خشکي است. ما يک حکمت نظري داريم که در بحث ديروز اشاره شد که چه هست و چه نيست و کارش جهانداني است. يک حکمت عملي داريم که چه بايد و چه نبايد، اين جهانداري است. حالا اگر کسي موفق شد، به جهانآرايي هم ميرسد. آنچه در حوزهها و دانشگاهها هست علم است که خدا هست قيامت هست؛ اما انبيا(عليهم السلام) گذشته از اينکه از راه برهان مثل همين آيه 35 سوره مبارکه «طور» و ساير آيات، خدا را ثابت کردند و وحي را ثابت کردند، و حق را ثابت کردند، يک راه ديگري که انبيا دارند اين است که اين راه علم را با راه دل بستند. ما اصلاً براي چه ميخواهيم خدا هست؟ براي اينکه به او دل ببنديم، او را بپرستيم. يک وقت است ما ميگوييم فلان کوه در فلان جا هست، اين مشکل ما را حلّ نميکند. يا فلان شخص در فلان قرن بوده است، اين مشکل ما را حلّ نميکند. بله، فلان کوه بود، فلان جا دريا هست؛ اما مشکل ما چيست؟ ما خدا را ميخواهيم بگوييم خدايي در عالم هست، براي همين ميخواهيم که بحثهاي علمي و فلسفي و کلامي ما پيش برود يا خدا را ميخواهيم که دلپذير باشد و به او دل بدهيم؟ چون تمام کارهاي ما با اوست؛ هستي ما، حيات ما، رزق ما، سعادت ما، سلامت ما، دنياي ما، آخرت ما با اوست. ما اصلاً خدا را ميخواهيم بشناسيم که به او دل ببنديم. اين برهان اصلاً در فلسفه و کلام نيست؛ مثل رياضيات من دوست دارم اين طور باشد، من اين را دوست ندارم، من آن را دوست دارم، در فقه ما نيست، در اخلاق ما نيست، در فلسفه ما نيست، در کلام ما نيست. در هر يکي از اين علوم، اگر مقدماتش باشد، نتيجه ميدهد و گرنه نه. من اين گونه دوست دارم، اين در هيچ جا شنيده نشد. اين فقط حرف انبيا و قرآن است درباره خداشناسي. ببينيد خليل حق چگونه خدا را ثابت ميکند؟ ميگويد من آفِل را دوست ندارم. ما اصلاً خدا را براي چه ميخواهيم؟ براي اينکه تمام کارهاي ما به دست اوست ميخواهيم سر بسپاريم و او را بپرستيم. پس با او بايد دوست باشيم و به او دل ببنديم. چيزي که آفل است گاهي هست گاهي نيست، گاهي غروب ميکند گاهي طلوع ميکند گاهي با ما هست گاهي با ما نيست، من اين را دوست ندارم. هيچ کس نگفت که شما دوست نداري ما دوست داريم! اصلاً خدا آن است که محبوب باشد. اين محبت را که با عبادت و حکمت عملي عجين است، با حکمت نظري دوخت. گفت چون اين گاهي هست و گاهي نيست، دلپذير نيست. شما که درباره توحيد حرف ميزني، اينکه ميگويي: ﴿لا أُحِبُّ الْآفِلينَ﴾[20] يعني چه؟ آنها ميگويند ما آفل را دوست داريم! اين ميگويد نه اصلاً خدا آن است که آدم به او دل بدهد. ما خدا را به عنوان اينکه موجودي است که در آسمانها يا در زمين يا در گوشه عالم خدايي هست که مشکل ما را حلّ نميکند. خدا آن است که تمام هويت ما حدوثاً و بقائاً به او وابسته است، پس او محبوب ماست.
و اما اينکه گفته شد جدال أحسن آن است که هم حق باشد هم مورد قبول طرف باشد، اين جدال گاهي به صورت قياس اقتراني است گاهي به صورت قياس استثنايي. هر جا جدال شده، چه در بيانات نوراني حضرت خليل حق، چه در استدلالات نوراني صديقه کبريٰ(سلام الله عليها) در حديث فدک، از همين قبيل است. آن قياس اگر قياس اقتراني است صغريٰ يا کبريٰ يا هر دو بايد مقبول طرف باشد و اگر قياس استثنايي است آن قضيه شرطيه بايد که مقبول او باشد. استدلال وجود مبارک خليل حق بر اساس جدال أحسن است و آن جدال أحسن اين است که اگر اينها خدا بودند آفل نبودند، چون آفل هستند خدا نيستند، براي اينکه شما خدا را ميخواهي آن وقتي که نيست چه کار ميکني؟ اين را قبول داريم. اين مطلبی است حق و آنها هم قبول دارند؛ منتها به صورت قياس شرطي بيان شده که حالا اينکه نيست الآن، مشکل شما را چه کسي حلّ ميکند؟ افتاديد در تاريکي. ستاره را ميگوييد؟ ستاره هم گاهي هست گاهي نيست. ماه را ميگوييد؟ ماه گاهي هم هست گاهي نيست. آن که گاهي هست و گاهي نيست که مشکل ابدي شما را حلّ نميکند. اين يک قياس استثنايي است نه اقتراني و مقدمه شرطي دارد، اين مقدمه شرطياش هم مقبول است.
در جريان جدال وجود مبارک صديقه کبريٰ هم همين طور است، فرمود به من نِحله کرد، شاهد هم آوردند. حالا با اينکه حضرت «ذو اليد» است، شما از «ذو اليد» بيّنه ميخواهي؟ کاري که زير اين آسمان کسي نکرده است. الآن در اين هفت ميليارد بشري که روي زمين زندگي ميکنند، بعضي مسلماناند بعضي يهودياند بعضي مسيحياند بعضي زرتشتياند، بعضي کمونيستاند، بعضي لائيکاند، هر کسي در مغازه نشسته يد دارد، علامت ملکيت است. شما از «ذو اليد» داري بيّنه ميخواهي، از حضرت بيّنه خواستي که شاهد تو کيست؟ اين دست من است، من «ذو اليد» دارم، شما از من شاهد ميخواهي؟ حالا بسيار خب! حالا که از من شاهد خواستي شاهد آوردم، شاهد را رد کرد. حضرت استدلال ميکند که ميگوييد پس به نظر شما اين مال من نيست. اگر به من نداد و مِلک خود حضرت بود، حضرت در حالي که مالک اين قريه فدک بود رحلت کرد، به من ارث ميرسد. اين قضيه، قضيه حقّي است. نه اينکه در جدال أحسن معنايش اين است که محمول را قبول دارد يا موضوع را قبول دارد مجادله کرده باشد. حضرت سخن صد درصد حق گفت؛ اوّل که فرمود نِحله است حق است. مثل ﴿لَوْ كَانَ فِيهِمَا آلِهَةٌ إِلاّ اللَّهُ﴾[21] اين ﴿لَوْ كَانَ فِيهِمَا آلِهَةٌ إِلاّ اللَّهُ﴾ فرض محال است، چون فرض محال است نتيجه محال هم ميدهد. اگر دو خدا در زمين باشد، ﴿لَفَسَدَتَا﴾. اگر اين مال من نباشد، ادعاي تو باطل است. اگر بخواهي از من بگيري، حالا بر فرض که نِحله نباشد، اين را که يقين داريد حق است؛ يعني او در حال مالک بودن رحلت کرده است پس به من ميرسد.
غرض اين است که اينکه قبلاً اشاره شد در جدال أحسن، حتماً مقبول طرف بايد باشد، براي همين جهت است و مقبول هست ولو اينکه «في نفسه» هم حق است؛ منتها از اين راه نيست از راه ديگر هست. از اينکه اين فدک حق مسلّم حضرت بود اين «حق لاريب فيه»؛ منتها راهش نحله است، اگر نحله نباشد راهش ميراث است. اين مطلب اگر آن نباشد اين هست که حق است. قضيه، قضيه شرطيه است؛ نظير ﴿لَوْ كَانَ فِيهِمَا آلِهَةٌ إِلاّ اللَّهُ﴾. بنابراين اگر در جدال أحسن سخني رفت، از همين قبيل است.
مطلب ديگر اين است که گاهي ما ميگوييم اين تمثيل است، اين يعني در مقابل تعيين. يک تمثيل يک اصطلاح منطقي است در قبال قياس، آنکه مراد نيست. اگر گفتيم مثلاً «کتب زيدٌ» اين زيد تمثيل است؛ يعني اينکه ميگويند فاعل مرفوع است ما مثالي اينجا يافتيم. اين تعيين نيست، اين تمثيل است. اين تمثيل در مقابل تعيين است؛ يعني اين اصل کلّي است اختصاصي به مورد ندارد. نه اينکه تمثيل در قبال قياس باشد.
اين ﴿يُعَلِّمُهُمُ الْكِتَابَ وَ الْحِكْمَةَ﴾، وضعي شد که جامعه را روشن کرد. جامعه عالم، جامعه عاقل، اينها را تربيت کرد و آن جامعه عالم و جامعه عاقل توانستند دو امپراطوري که در دو طرف شرق و غرب بود هر دوي اينها را رام کنند و گرنه اين حجاز يک حياط خلوتي بود بين ايران و روم. نه قدرت مالي داشتند، نه قدرت نظامي داشتند که بتوانند امپراطوري ايران را شکست بدهند يا قيصرهاي روم را شکست بدهند اينها کارهاي نبودند.
«و الحمد لله ربّ العالمين»
[1]. سوره شمس, آيات7 و8.
[2]. سوره آل عمران، آيه137؛ سوره نحل، آيه36.
[3]. سوره حجر، آيه79.
[4]. کريستف کلمب (کريستوبال کُلُن) سوداگر و دريانورد اهل جنُوا در ايتاليا بود که بر حسب اتفاق قاره آمريکا را کشف کرد. او که از طرف پادشاهي کاستيل (بخشي از اسپانيا) مأموريت داشت تا راهي از سمت غرب به سوي هندوستان بيابد، در سال ۱۴۹۲ ميلادي با سه کشتي از عرض اقيانوس اطلس گذشت؛ امّا به جاي آسيا به آمريکا رسيد. کلمب هرگز ندانست که قارهاي ناشناخته را کشف کرده است.
[5]. سوره نساء، آيات164و165.
[6]. سوره نساء، آيه165.
[7] . سوره نجم، آيه23.
[8] . سوره يونس، آيه36؛ سوره نجم، آيه28.
[9]. مجموعة ورام، ج1، ص59.
[10] . سوره مائده، آيه3.
[11]. نهج البلاغه, خطبه1.
[12]. سوره نحل, آيه53.
[13]. صحيفه سجاديه، دعای28.
[14]. سوره بقره، آيه130.
[15]. سوره لقمان، آيات12و13.
[16]. سوره نحل، آيه90.
[17]. سوره علق, آيه14.
[18]. سوره حاقه، آيه30.
[19]. سوره قيامت، آيه37.
[20]. سوره انعام، آيه76.
[21]. سوره انبياء، آيه22.