- ما را دنبال کنید!

حضرت آیت الله العظمی جوادی آملی در جلسه درس اخلاق:
تا کسی در دریای خودشناسی غوص نکند موحد نمی شود
حضرت آیت الله العظمی جوادی آملی در دیدار با وزیر کار:
دانشگاه های ما باید کارگر متخصص به جامعه تحویل دهد/ تاکید بر تغییر فرهنگ مردم به استفاده از کالاهای داخلی
آیت الله العظمی جوادی آملی:
بهترين راه براي تقرّب به خدا علم ديني است
آیت الله العظمی جوادی آملی:
تنها عاملی که مردم را جذب می کند طهارت ماست

آیت الله العظمی جوادی آملی:
كَرَم اهل بیت علیهم السلام نامحدود است/ ماه شعبان ماه خواستن است

آیت الله العظمی جوادی آملی:
بهترین ره توشه تقواست و بهترین تقوا «توحید» است

آیت الله العظمی جوادی آملی:
تذکره بزرگان انجام وظیفه و حق شناسی از آنهاست

آیت الله العظمی جوادی آملی در درس اخلاق بیان فرمودند:
بالاترين مردم کسانی اند که نسبت به ذات اقدس الهی محبت داشته باشند

آیت الله العظمی جوادی آملی:
تأثير بعثت نبوی بر فرهنگ و تمدن بشری / شکوفايی عقل محصول بعثت نبوی

آیت الله العظمی جوادی آملی:
ثروت جامعه باید در دست عموم مردم باشد / باید فرهنگ اقتصادی مردم رشد کند
أَعُوذُ بِاللَّهِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيم
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيم
﴿مَثَلُ الَّذِينَ حُمِّلُوا التَّوْرَاةَ ثُمَّ لَمْ يَحْمِلُوهَا كَمَثَلِ الْحِمَارِ يَحْمِلُ أَسْفَاراً بِئْسَ مَثَلُ الْقَوْمِ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِآيَاتِ اللَّهِ وَ اللَّهُ لاَ يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ (۵) قُل يَا أَيُّهَا الَّذِينَ هَادُوا إِن زَعَمْتُمْ أَنَّكُمْ أَوْلِيَاءُ لِلَّهِ مِن دُونِ النَّاسِ فَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ إِن كُنتُمْ صَادِقِينَ (۶) وَ لاَ يَتَمَنَّوْنَهُ أَبَداً بِمَا قَدَّمَتْ أَيْدِيهِمْ وَ اللَّهُ عَلِيمٌ بِالظَّالِمِينَ (۷) قُلْ إِنَّ الْمَوْتَ الَّذِي تَفِرُّونَ مِنْهُ فَإِنَّهُ مُلاَقِيكُمْ ثُمَّ تُرَدُّونَ إِلَي عَالِمِ الْغَيْبِ وَ الشَّهَادَةِ فَيُنَبِّئُكُم بِمَا كُنتُمْ تَعْمَلُونَ (۸)﴾
سوره مبارکه «جمعه» که در مدينه نازل شد، بخشي از معارف اسلامي را به خوبي تبيين کرد، فرمود ذات اقدس الهي پيامبر (عليه و علي آله آلاف التّحية و الثّناء) را فرستاد تا امت اسلامي را حکيم، مزکّيٰ، عالِم و وليّ خود قرار بدهد. در جاهليت، دو اصل پيروي از گمان در بخشهاي نظر و پيروي از هوس در بخشهاي عمل حاکم بود که ﴿إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلاَّ الظَّنَّ وَ ما تَهْوَي الْأَنْفُسُ﴾،[1] عقل و علم را قرآن کريم به جاي وهم و خيال و ظن گذاشت. جامعه مختال را به جامعه عاقل تعبير کرد. اين مختال که باب افتعال است، همان تخيّلي است که باب تفعّل هست؛ منتها باب تفعّلش در قرآن استعمال نشده است. اين «اختالَ، يختالُ، مُختال» يعني جامعه خيالزده که با خيال حرکت ميکنند، نه با برهان، نه با علم. ﴿إِنَّ اللَّهَ لا يُحِبُّ كُلَّ مُخْتالٍ فَخُورٍ﴾؛[2] يعني جامعهاي که با خيال حرکت ميکنند، امروز فلان چيز مد است، فردا فلان چيز مد است! بدون اينکه برهاني اين حرف را همراهي بکند، با خيال حرکت ميکنند. جامعه جاهلي مختال بود: ﴿إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلاَّ الظَّنَّ﴾، جامعه جاهلي مختال بود: ﴿وَ ما تَهْوَي الْأَنْفُسُ﴾. قرآن در اثر تعليم کتاب و حکمت و تزکيه نفوس، جامعه را عاقل کرده است، ﴿أُولُوا الْأَلْبابِ﴾[3] کرده است.
اينکه در بخش پاياني سوره مبارکه «نساء» فرمود ما انبياي فراواني براي همه امم فرستاديم، براي امت مرحومه هم فرستاديم: ﴿لِئَلاَّ يَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَي اللَّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ﴾؛[4] مستحضريد که اين ﴿بَعْدَ﴾، ظرف است و ظرف، مفهوم ندارد، مگر در مقام تهديد. ظرفي که در مقام تهديد باشد، همان طوري که در اصول مستحضريد، مفهوم دارد؛ يعني بعد از آمدن رسل، هيچ حجتي مردم ندارند؛ لذا نتيجه اين مفهوم را در سوره مبارکه «انعام» آيه 149 به اين صورت بيان فرمود: ﴿قُلْ فَلِلّهِ الْحُجَّةُ الْبَالِغَةُ﴾. آن وقت نسبت به دين، اَحدي حق اعتراض و نقد ندارد، چون هر چه بايد بگويد گفت. هر دستوري که بايد بدهد، داد و اگر کسي عمل نکرد، خود آن شخص محجوج است وگرنه دين: ﴿لِلّهِ الْحُجَّةُ الْبَالِغَةُ﴾.
بنابراين اَحدي در برابر خدا و وحي و دين خدا، قدرت اعتراض ندارد، چون همه چيز را گفته. ديگران محجوج هستند، براي اينکه در آيه 149 سوره «انعام» فرمود: ﴿قُلْ فَلِلّهِ الْحُجَّةُ الْبَالِغَةُ﴾، اين تقديم خبر بر مبتدا هم مفيد حصر است؛ يعني تنها کسي که حجت بالغه برای اوست خداست؛ لذا اَحدي نميتواند چه در دنيا چه در آخرت بگويد چرا اين طور نگفتي؟ چرا آن کار را نکردي؟ و مانند آن. ﴿قُلْ فَلِلّهِ الْحُجَّةُ الْبَالِغَةُ فَلَوْ شَاءَ لَهَدَاكُمْ أَجْمَعِينَ﴾.
در اينجا فرمود حکمت نظر و حکمت عمل؛ يعني هم بود و نبود، هم بايد و نبايد را عقل نظري ميفهمد؛ يعني آن نيرويي که مسئول انديشه است، او هم فلسفه و کلام و رياضيات و جهانبيني را ميفهمد، هم فقه و اصول و اخلاق و حقوق را. عمل، مربوط به عقل عملي است که حضرت فرمود: «العقل مَا عُبِدَ بِهِ الرَّحْمَان وَ اکْتُسِبَ بِهِ الْجنان»،[5] نه اينکه حکمت عملي را عقل عملي بفهمد، حکمت نظري را عقل نظري بفهمد! آنچه مربوط به دانش است، عقل نظري ميفهمد؛ آنچه مربوط به تصميم و نيت و اراده و عمل است، عقل عملي مسئوليتش را به عهده دارد. فرمود جامعه بايد اين کار را انجام بدهد. وقتي که اين چنين شد، آن وقت ميشود: ﴿لِلّهِ الْحُجَّةُ الْبَالِغَةُ﴾. بعد ميفرمايد اين مَثلي هم که ما درباره يهوديها زديم اختصاصي به يهوديها ندارد.
در طليعه بحث هم ملاحظه فرموديد که ذيل اين آيه، به منزله قانون اساسي است. صدر آيه، يک قانون خاص است نسبت به ملّتي. اين مَثل درباره يهوديهاست، بعد ذيل آن يک اصل کلّي است؛ يعني يهودي اين چنين است، مسيحي اين چنين است، زرتشت اين چنين است، مسلمان اين چنين است. اين ﴿مَثَلُ الَّذِينَ حُمِّلُوا التَّوْرَاةَ ثُمَّ لَمْ يَحْمِلُوهَا كَمَثَلِ الْحِمَارِ﴾، اين صدر آيه است. ذيل آن يک قانون کلّي است: ﴿بِئْسَ مَثَلُ الْقَوْمِ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِآيَاتِ اللَّهِ﴾، اين قوم خواه يهود باشد خواه مسيحي باشد خواه زرتشتي باشد، خواه مسلمان باشد، وقتي وحي آمده، کتاب آسماني آمده و حجت بر آنها تمام شده، عملاً تکذيب کردند، يا اعتقاداً ـ معاذالله ـ تکذيب کردند، اين همان مَثل است.
اينکه فرمود: ﴿إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمانَةَ عَلَي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ الْجِبالِ فَأَبَيْنَ أَنْ يَحْمِلْنَها وَ أَشْفَقْنَ مِنْهَا وَ حَمَلَهَا الْإِنسَانُ إِنَّهُ كَانَ ظَلُوماً جَهُولاً﴾؛[6] فرمود ما دو تا اِبا در عالم داريم: يک اِباي مذموم، يک اِباي غير مذموم. اياي غير مذموم اين است که آسمان و زمين بار امانت نتوانست کشيد: ﴿فَأَبَيْنَ أَنْ يَحْمِلْنَها﴾، چرا؟ چون ﴿وَ أَشْفَقْنَ مِنْهَا﴾. از آسمان، کاري که از انسان ساخته است ساخته نيست، آن ادراک را ندارد، آن هوش و حکمت و درايت و اينها را ندارد. اين ابا، اباي اشفاقي است و مذموم نيست؛ اما آن ابايي که اباي مذموم است، اباي آگاهانه است که ﴿أَبى وَ اسْتَكْبَرَ وَ كانَ مِنَ الْكافِرينَ﴾[7] اين اِباي ابليس و ابليسيان اباي بر اساس علم و اراده و انديشه است؛ لذا مذموم است ﴿وَ كانَ مِنَ الْكافِرينَ﴾. اما اباي آسمان و زمين به جهت ضعف است، اين مذموم نيست. ﴿فَأَبَيْنَ أَنْ يَحْمِلْنَها وَ أَشْفَقْنَ مِنْهَا﴾، از اين ابا به زشتي ياد نشده؛ اما از آن ﴿أَبى وَ اسْتَكْبَرَ﴾، چون ميتوانست اين کار را بکند. آن ابا با استکبار همراه است، اين اِبا با اشفاق همراه است. آن ابايي که با استکبار همراه است ميشود: ﴿مَثَلُ الَّذِينَ حُمِّلُوا التَّوْرَاةَ﴾. آن ابايي که با اشفاق همراه است مذموم نيست: ﴿فَأَبَيْنَ أَنْ يَحْمِلْنَها وَ أَشْفَقْنَ مِنْهَا﴾.
در اين قسمت فرمود که درست است ما درباره يهوديها حالا اين حرف را زديم؛ اما هر ملّتي اين طور است، اختصاصي به يهوديها ندارد. اين ﴿وَ تِلْكَ الأمْثَالُ نَضْرِبُهَا لِلنَّاسِ وَ مَا يَعْقِلُهَا﴾؛[8] اين مَثل دو تا خاصيت دارد: يکي سطح ممثّل را پايين ميآورد، يکي دست فکر مخاطبان را بالا ميبرد، تا همسطح بشوند و بفهمند. اگر مطلب اوج بگيرد، دست فهم مخاطب پايين بيايد که دسترسي به آن ندارد. اين يا «اقْرَأْ وَ ارْقَهْ»[9] بالا ميآيد، بالا ميآيد، ميفهمد يا با مَثل ميفهمد. اگر مَثل اين قدرت را داشت که دامنه ممثّل را پايينتر بياورد که در دسترس فهم مخاطب قرار بگيرد و اگر کمک ميکند که دست فهم مخاطب يک مقدار بالاتر بيايد، اين محاذات برقرار ميشود و ميفهمد. خاصيت مَثل اين است؛ اما زمينه بايد باشد، فرمود: ﴿وَ تِلْكَ الأمْثَالُ نَضْرِبُهَا لِلنَّاسِ﴾؛ اما ﴿وَ مَا يَعْقِلُهَا إِلاّ الْعَالِمُونَ﴾، فرمود ما اين را پايين آورديم؛ اما اين طور نيست که عوامانه حرف بزنيم. ما مطلب را طرزي قرار ميدهيم که عوام بفهمد. هرگز حرف عوامانه نداريم، چون حکمت است. ممکن نيست وليّاي از اولياي الهي حرف عوامي بزند، هيچ ممکن نيست. عوامي يعني بيمغز؛ اما حرفي که عوام بفهمد فراوان است. عوامفهم حرف زدن مطلبي است، عوامانه دهن باز کردن مطلبي ديگر است. فرمود ما هر چه ميگوييم حکمت است؛ اما طرزي اين را پايين ميآوريم که توده مردم هم بفهمند. نه با الفاظ پيچيده حرف ميزنيم، نه بدون برهان سخن ميگوييم، نه ﴿مِنْ وَراءِ حِجابٍ﴾.[10] ما حرف را تنزّل ميدهيم که هيچ کس نتواند بگويد که من نميفهمم؛ اما حرف از جاي بلندي آمده است. يک وقت است يک پرده پرنياني است از بالا آويخته شده تا پايين در دسترس است فرمايش اينها حکيمانه است که پرده پرنياني است که از بالا به پايين آمده، ﴿وَ تِلْكَ الأمْثَالُ نَضْرِبُهَا لِلنَّاسِ﴾؛ اما يک نردبان ميخواهد، با اينکه ما مَثل زديم مطلب را ساده کرديم، آن مخاطب بايد حداقل شعور را داشته باشد: ﴿وَ مَا يَعْقِلُهَا إِلاّ الْعَالِمُونَ﴾. معلوم ميشود علم نردبان است، علم وسيله است. علم اگر وسيله نباشد، هيچ ارزشي ندارد. عمده عقل است. نفرمود: «و ما يعلمها الا العاقلون»! فرمود: ﴿وَ مَا يَعْقِلُهَا إِلاّ الْعَالِمُونَ﴾؛ يعني علم نردبان است. آدم در حوزه يا دانشگاه درس بخواند ولي بالا نرود که فايدهاي ندارد. اين علم بايد وسيلهاي براي عقل پيدا کردن باشد، ﴿وَ مَا يَعْقِلُهَا إِلاّ الْعَالِمُونَ﴾.
غرض اين است که ذيل آيه پنج، يک قانون اساسي و کلّي است. صدرش مَثلي است درباره يهوديها، چون اين يهوديها آسيبشان به جامعه اسلامي مخصوصاً به وجود مبارک پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) خيلي بيش از ديگران بود. در قرآن کريم فرمود مشرکين و يهوديها بسيار دشمن سخت شما مسلمانها هستند: ﴿لَتَجِدَنَّ أَشَدَّ النَّاسِ عَداوَةً لِلَّذينَ آمَنُوا الْيَهُودَ وَ الَّذينَ أَشْرَكُوا﴾[11] که بحث آن گذشت.
بنابراين برابر آن ذيل، يک اصل کلّي ما داريم. آن وقت آنچه در پايان سوره مبارکه «احزاب» آمده که ﴿إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمانَةَ﴾، ميشود يک اصل کلي؛ چه تورات باشد برای مردم آن عصر، چه انجيل باشد برای مردم آن عصر، چه قرآن باشد برای مردم اين عصر، به هرحال اينها امانتهاي الهي هستند.
چون يهوديها آزارشان نسبت به اسلام و مسلمانها خيلي بود. به وجود مبارک پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) فرمود: ﴿لا تَزالُ تَطَّلِعُ عَلي خائِنَةٍ مِنْهُمْ﴾؛[12] اينها همواره در صدد آزار کردن شما هستند و دارند خيانت ميکنند و هر روز نقشه ميکشند، فرمود: ﴿لا تَزالُ﴾، اين ﴿لا تَزالُ﴾؛ يعني مستمرّاً. اصلاً ﴿لا تَزالُ﴾ را آوردند براي اينکه بفهمانند اين کار هميشگي است. هميشه اينها در صدد خيانت هستند. ﴿لا تَزالُ تَطَّلِعُ عَلي خائِنَةٍ مِنْهُمْ﴾، به شخص پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) فرمود. بنابراين حضرت هم کاملاً مواظب بود؛ لذا از يهود خيلي به مذمت ياد شده است، چون آنها خيلي در صدد اذيت اسلام و مسلمانها بودند.
بعد فرمود شما ادّعايي داريد ميگوييد ما اولياي الهي هستيم. اگر اولياي الهي هستيد بايد در آزمون موفق باشيد، يکي از راههاي آزمون اين است که علاقه به مرگ پيدا کنيد؛ اما چرا ﴿أَحْرَصَ النَّاسِ عَلَي حَيَاةٍ﴾ هستيد؟ خيلي تلاش و کوشش ميکنيد که بمانيد. تمام تلاش و کوشش شما اين است که مال جمع بکنيد و بمانيد، ﴿أَحْرَصَ النَّاسِ عَلَي حَيَاةٍ﴾ هستيد.
﴿قُل يَا أَيُّهَا الَّذِينَ هَادُوا إِن زَعَمْتُمْ أَنَّكُمْ أَوْلِيَاءُ لِلَّهِ﴾؛ در قرآن کريم اولياء الله هست؛ يعني خدا امضا کرده که اينها اولياي الهي هستند. انبيا، اوليا، اهل بيت، اينها اولياي الهي هستند؛ اما آنجا که فقط ادّعاست، آنجا خدا نميفرمايد اينها اولياء الله هستند؛ يعني اينها مدّعي هستند که اولياء لله هستند و اينها اولياء الله نيستند. اين براي اثبات اينکه دعواي اينها بدون بيّنه است. ﴿إِن زَعَمْتُمْ أَنَّكُمْ أَوْلِيَاءُ لِلَّهِ مِن دُونِ النَّاسِ﴾، شما اولياي خدا هستيد مردم عادي اين طور نيستند، ديگر افراد مسلمانها اين طور نيستند، ﴿فَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ﴾، چون شما اگر وليّ خدا، دوست خدا، محبّ خدا هستيد، هر دوستي مشتاق ملاقات دوست خودش هست. شما اين ترس که ﴿أَحْرَصَ النَّاسِ عَلَي حَيَاةٍ﴾ هستيد، اين را رها کنيد. علاقه به مرگ پيدا کنيد. حالا نميگوييم مثل حضرت امير(سلام الله عليه) که فرمود: «وَ اللَّهِ لَابْنُ أَبِي طَالِبٍ آنَسُ بِالْمَوْتِ مِنَ الطِّفْلِ بِثَدْيِ أُمِّه»;[13] مستحضريد کودک تا کودک است به پستان مادر علاقهمند است روزبهروز اين علاقهاش کم ميشود، براي اينکه روزبهروز غذاي بدلي پيدا ميکند، تا به جايي ميرسد که لحظه فِطام او فرا ميرسد که از شير باز ميدارند، ديگر به پستان علاقهاي ندارد. حضرت فرمود من علاقهام به موت، بيش از علاقه طفل به پستان مادر است. چندين وجه براي اين أحرص بودن ذکر شده است؛ يکي اينکه آن اشتياقش کودکانه است، من شوقم به لقاء الله عارفانه و عاقلانه است. بين اين دو حرص خيلي فرق است. يکي اينکه اين روزبهروز اشتياقش کمتر ميشود، در حالي که من روزبهروز اشتياقم به موت بيشتر ميشود؛ لذا من احرص هستم به موت از طفل «بِثَدْيِ أُمِّه». ساير شاگردان و دستپروردگان علوي(سلام الله عليه) هم همين طور هستند. فرمود خاصيت ولايت اين است که يک وليّاي علاقهمند است مولاي خود را زيارت کند، شما ﴿فَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ﴾.
در سوره مبارکه «بقره» هم مشابه اين مطلب گذشت؛ يعني در آيه 94 سوره مبارکه «بقره» اين بود که ﴿قُلْ إِنْ كَانَتْ لَكُمُ الدَّارُ ا لْآخِرَةُ عَنْدَ اللّهِ خَالِصَةً مِن دُونِ النَّاسِ فَتَمَنَّوا الْمَوْتَ إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ﴾، از يک طرف ميگوييد ما اولياء الله هستيم، اولياء لله هستيم؛ از طرفي ميگوييد آن معارف بهشت، آن درجات بهشت مربوط به ماست، اگر اين است به مرگ علاقه پيدا کنيد، چرا ﴿أَحْرَصَ النَّاسِ عَلَي حَيَاةٍ﴾ هستيد؟ ﴿وَ لَنْ يَتَمَنَّوْهُ﴾، اينها هرگز تمنّي موت ندارند. مستحضريد که اين «لَن» همان طوري که چند روز قبل بحث شد، براي نفي تأکيد است نه تأبيد. اين حرفها براي مطلق نفي است؛ خواه ابد خواه غير ابد، خواه أکيد خواه غير أکيد؛ اما «لَن» براي نفي أکيد است نه نفي ابد. گاهي براي نفي ابد به کار ميرود، گاهي غير ابد. «لا» هم همين طور است، «ما» هم همين طور است. اين حروف نافيه براي نفي موقت نيستند، براي مطلق نفي هستند. اين مطلق نفي دو قسم است: يک قسم آن نفي مطلق است، يک قسم آن نفي مقيّد. ما يک نفي مطلق داريم که نفي ابدي است. يک نفي مقيّد داريم که نفي محدود است. يک «مطلق النّفي» داريم که جامع اينهاست. «لَن، لا، ما» اينها براي مطلق نفي هستند؛ هم در نفي مطلق به کار ميروند، هم در نفي مقيّد. هم درباره ذات اقدس الهي که نفي آن نفي مطلق است؛ يعني ابدي است به کار ميرود، مثل ﴿لا تُدْرِكُهُ الْأَبْصارُ﴾،[14] اين ﴿لا تُدْرِكُهُ الْأَبْصارُ﴾، چه در دنيا چه در برزخ چه در آخرت، چه خواب، چه در بيداري ﴿لا تُدْرِكُهُ الْأَبْصارُ﴾. ﴿لَنْ تَراني﴾[15] هم اين چنين است. چه «ما» چه «لا» وقتي درباره ذات اقدس الهي به کار ميرود، ميتواند براي نفي مطلق باشد؛ اما اين «لَن، ما، لا» براي مطلق نفي وضع شدند نه نفي مطلق؛ لذا هم در نفي أبد به کار ميروند هم در نفي محدود. چون «لَن» با غايت استعمال شده است، معلوم ميشود براي مطلق نفي است نه نفي مطلق. ﴿فَلَنْ أَبْرَحَ الأرْضَ حَتَّي﴾،[16] معلوم ميشود براي ابد نيست.
«عليٰ أيّ حال» اينها هرگز يعني نفي أکيد، علاقهاي به موت ندارند، علاقهاي به قيامت ندارند، چون دروغ ميگويند و اين هم اصل کلّي است اگر کسي اولياي لله باشد اين کار را بکند، بايد متمنّي مرگ باشد. ﴿قُل يَا أَيُّهَا الَّذِينَ هَادُوا إِن زَعَمْتُمْ أَنَّكُمْ أَوْلِيَاءُ لِلَّهِ مِن دُونِ النَّاسِ فَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ إِن كُنتُمْ صَادِقِينَ ٭ وَ لاَ يَتَمَنَّوْنَهُ أَبَداً﴾، چرا؟ ﴿بِمَا قَدَّمَتْ أَيْدِيهِمْ﴾، چون انسان وارد جايي ميشود که قبلاً ساخت. مهمان عقيده و عملي است که قبلاً فرستاد. ﴿مَنْ يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَرّاً يَرَهُ﴾، اين طور است، وارد آن صحنه ميشود، چون وارد آن صحنه ميشود و ميداند آنجا چه خبر است، علاقه به رفتن ندارد. ﴿وَ لاَ يَتَمَنَّوْنَهُ أَبَداً بِمَا قَدَّمَتْ أَيْدِيهِمْ وَ اللَّهُ عَلِيمٌ بِالظَّالِمِينَ﴾، اختصاصي به يهود و امثال آن ندارد.
بعد ميفرمايد حالا شما از مرگ ميترسيد، ولي مرگ که از شما نميترسد، به سراغ شما خواهد آمد. قبلاً ملاحظه فرموديد که مرگ بدترين دشمن انسان است؛ يعني انسان اگر از چيزهاي ديگر ميترسد براي اينکه ميترسد بميرد. اگر از مار و عقرب ميترسد از انفجار ميترسد از زلزله ميترسد از حوادث تلخ ديگر ميترسد براي اينکه ميترسد بميرد. مهمترين عامل هراس، مرگ است و قرآن ميفرمايد انسان مرگ را ميميراند، نه بميرد. چون مرگ دو چهره دارد: انتقال است، انتقال از دنيا به برزخ به نام موت است. آن چهره زوالي که نسبت به دنياست آن به نام موت است؛ يعني چهرهاي است که انسان آن را ميچشد و آن را از پا در ميآورد و ديگر يک چنين چهرهاي براي مرگ نيست، وارد صحنه برزخ ميشود، اين مرگي که او را تهديد ميکرد نيست. انسان ذائق موت است، نه موت ذائق انسان. وارد برزخ ميشود، بدون يک لحظه مرگي مصطلح. «لَكِنَّكُمْ مِنْ دَارٍ إِلَی دَارٍ تُنْقَلُون»[17] اين بيان نوراني حضرت امير(سلام الله عليه) همين است. چون انتقال دو چهره دارد، يک چهره سلب دارد يک چهره اثبات؛ نسبت به منقول عنه زوال است، نسبت به منقول اليه هجرت است و آمدن است. اين نسبتي که ما ميگوييم مرگ نابودي است، فاني است، انسان فاني ميشود و اينها، اين نسبت به منقول عنه است و گرنه نسبت به منقول اليه که حيات است. «وَ لَكِنَّكُمْ تَنْتَقِلُونَ مِنْ دَارٍ إِلَي دَار»، انتقال از دنيا مرگ است، ميلاد جديد، ورود برزخي است ک حيات برزخي است؛ لذا فرمود اين مرگ يک امر وجودي است اين نقل و انتقال وجودي است. ﴿خَلَقَ الْمَوْتَ وَ الْحَياةَ﴾[18] شما اگر از او ميترسيد او که از شما نميترسد او به سراغ شما خواهد آمد. ﴿فَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ إِن كُنتُمْ صَادِقِينَ﴾، ﴿قُلْ إِنَّ الْمَوْتَ الَّذِي تَفِرُّونَ مِنْهُ﴾؛ شما از مرگ فرار ميکنيد، ﴿فَإِنَّهُ مُلاَقِيكُمْ﴾؛ اين ملاقات شما خواهد رسيد. ﴿ثُمَّ تُرَدُّونَ إِلَي عَالِمِ الْغَيْبِ وَ الشَّهَادَةِ﴾؛ يعني اين چهره دنيايي شما رخت برميگردد، آن چهره اصلي شما ظهور ميکند. آنجا براي شما آشناست، سخن از ردع است، سخن از رجوع است، سخن از سفر ابتدايي نيست.
از رحمت آمدند و به رحمت روند باز ٭٭٭ من رحمة بدا و الي ما بدا يعود[19]
ما آنجايي ميرويم که از آنجا آمديم. تعبير رجوع همين است، تعبير ردع همين است. ﴿إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ﴾،[20] همين است. فرمود شما برميگرديد، معلوم ميشود ما از جاي ديگر آمديم. بعدها يعني بعد از اينکه شيخ اشراق اين حرف را زد که «حُبُّ الْوَطَنِ مِنَ الْإِيمَان»[21] بعد از سخنان نوراني سيّدالشهداء(سلام الله عليه) در مکه در آن روز عرفه آن خطبه نوراني را فرمودند «مَنْ كَانَ بَاذِلًا فِينَا مُهْجَتَهُ وَ مُوَطِّناً»؛[22] «موطّن» يعني چه؟ يعني به وطن اصلياش ميرود. توطين ميکند؛ يعني به وطنش دل ميبندد، به سرزمين اصلياش دل ميبندد، ميخواهد به وطنش برسد. «مَنْ كَانَ بَاذِلًا فِينَا مُهْجَتَهُ وَ مُوَطِّناً عَلَي لِقَاءِ اللَّهِ نَفْسَهُ فَلْيَرْحَلْ مَعَنَا»؛ از آن بيان نوراني حکماي بعدي مثل شيخ اشراق اينها استفاده کردند که «حُبُّ الْوَطَنِ مِنَ الْإِيمَان»، اين بالاصل «لقاء الله» است بالفرع زادگاه خود آدم است. بله اين هم جزء دستورات ديني است انسان از سرزمينش دفاع بکند و اگر «مَنْ قُتِلَ دُونَ مَالِهِ فَهُوَ شَهِيد»،[23] «مَنْ قُتِلَ دُونَ عرضه فَهُوَ شَهِيد»، «من قتل دون کذا و کذا فهو شهيد». اين حب وطن را دين امضا کرده، اما اين در بخش سوم هست. بخش اولش همان بيان نوراني سيّدالشهداء(سلام الله عليه) است، بخش دومش سخنان جناب شيخ اشراق است که به دنبال کلمات مرحوم شيخ اشراق، مرحوم شيخ بهايي فرمود:
اين وطن مصر و عراق و شام نيست ٭٭٭ اين وطن شهريست کان را نام نيست[24]
فرمود شما ردع کنيد برويد به اصل جايتان. اين طور نيست که شما را به جاي ناآشنا ببرند، شما را به جاي اصلي خود ميبرند.
پرسش: در مسئله مرگ به اعتبار جسم میتوانيم بگوييم از بين رفتن است ولی به اعتبار روح؟
پاسخ: جسم هر روز دارد از بين ميرود ما با جسم هستيم. طوري نيست که اين جسم را بگيرند، قبلاً هم بحث آن گذشت؛ يعني کسي که مثلاً هشتاد سال سنّش است حداقل هشت بار تمام ذرّات بدن او عوض شد. مگر اين جسم ما اين جسم بيست سال قبل است؟ منتها
آن مبدل شد درين جو چند بار ٭٭٭ عکس ماه و عکس اختر بر قرار[25]
الآن کسي شب مهتابي کنار يک نهر روان نرمي بنشيند، عکس ماه را در اين آب مي بيند، يک ساعت که بنشيند خيال ميکند اين همان عکس يک ساعت قبل است! اين آب نرم نرم که ميرود، عکسها هم متعدد هستند نه يک عکس. دهها بار اين آب نهر عوض شد آمد و رفت آمد و رفت، «عکس ماه و عکس اختر برقرار». دهها بار اين پوست و گوشت کلاً عوض شد. اين گوشت و پوستي که عوض شد غير از گوشت و پوست پنجاه سال قبل است؛ منتها آن قدر اين دستگاه قوي و غني است که مشابه ميسازد. اگر کسي پشت دستش يک خال باشد در تمام اين هفتاد هشتاد مشابه آن درميآيد.
يک بيان نوراني حضرت امير(سلام الله عليه) دارد در اين پَر طاوس. خدا شيخنا الاستاد مرحوم حکيم الهي قمشهاي را غريق رحمت کند! فرمود اين يک تخممرغ است در اين تخممرغ که خيليها اين را به صورت يک غذاي معمولي مصرف ميکنند تخم طاوس که وقتي کنار پرِ مادرش بود يک بچه طاوسي ميآيد. «عقل داند طاير اندر بيض بال و پر ندارد». آن بيان نوراني حضرت امير اين است، اين همه رنگهاي گوناگوني که خداي سبحان آفريد، مايهاي است که يک قسمت آن زرد است يک قسمت آن سفيد، به نام تخممرغ، حالا يا مرغ طاوس است يا ديگري. اين رنگها طوري است که فرمود اگر پري را که رنگ بنفش است مثلاً از اين طاوس بکَني دوباره بنفش در ميآيد، جايش بنفش در ميآيد، از بس منظم است؛ منتها ما خيال ميکنيم که اين همان رنگ است. حداقل ده بار تمام بدن ما در اين سن عوض شده است. با همين وضع هم وارد صحنه معاد ميشويم. حالا اين طور نيست که بدن را از ما بگيرند؟ مگر الآن بدن را از ما نميگيرند؛ منتها چون مشابهسازي است ما خيال ميکنيم اين بدن همان بدن قبلي است.
پرسش: عزرائيل چطور؟
پاسخ: آن هم وسيله است. حياتي که ﴿خَلَقَ الْمَوْتَ وَ الْحَياةَ﴾، آن کاري را که اسرافيل(سلام الله عليه) انجام ميدهد به عنوان مدبرات امر هستند، جزء مدبرات امر هستند. آن کاري را هم عزرائيل(سلام الله عليه) انجام ميدهد جزء مدبرات امر هستند. ﴿يُحْيي وَ يُميتُ﴾[26] خداست، ﴿خَلَقَ الْمَوْتَ وَ الْحَياةَ﴾ خداست؛ منتها مجاري اين دو امر برخيها جزء مدبرات حياتاند، مثل اسرافيل(سلام الله عليه). بعضي جزء مدبرات مرگاند، مثل عزرائيل(سلام الله عليه). ولي بعضي از حکماي بزرگ براي اينکه رابطهشان با عزرائيل(سلام الله عليه) محفوظ بماند کارشان حالا يا هر روز بود يا هر هفته بود در هر فرصتي يک قرآني ميخواندند نمازي ميخواندند دعايي ميخواندند به پيشگاه حضرت عزرائيل(سلام الله عليه) اهدا ميکردند که رابطهاي باشد بين ايشان و عزرائيل(سلام الله عليه) به هر حال همه ما اين رابطه را داريم بايد زيارت بکنيم، اگر آن سعادت را داشته باشيم که حضرت عزرائيل(سلام الله عليه) را زيارت بکنيم! اما اگر ـ خداي ناکرده ـ آن مرحله نباشد، اين ﴿تَوَفَّتْهُ رُسُلُنا﴾،[27] باشد، زير مجموعه حضرت عزرائيل(سلام الله عليه) باشد، مشکل جدّي داريم. اينکه فرمود: ﴿قُلْ يَتَوَفَّاكُم مَلَكُ الْمَوْتِ الَّذِي وُكِّلَ بِكُمْ﴾[28] حضرت عزرائيل(سلام الله عليه) است بعيد است براي هر کسي بيايد؛ اما ﴿حَتَّي إِذَا جَاءَ أَحَدَكُمُ الْمَوْتُ تَوَفَّتْهُ رُسُلُنَا﴾[29] اين فرشتههايي که زير مجموعه عزرائيل(سلام الله عليه) هستند، آنها ممکن است ـ معاذالله ـ اين کار را بکنند که ﴿يَضْرِبُونَ وُجُوهَهُمْ وَ أَدْبَارَهُمْ﴾؛[30] اين همان فشار جان دادن است هر کسي نصيبش نميشود که جانش را به حضرت عزرائيل(سلام الله عليه) تقديم بکند.
غرض اين است که بعضي از بزرگان اينها کارشان اين بود که يک رابطه خاصي با حضرت عزرائيل(سلام الله عليه) داشته باشند که «عند الموت» آشنا به نظر بيايد، با آنها محبت کنند، خودشان بيايند قبض روح کنند. عزرائيل(سلام الله عليه) جزء مدبرات امر است اسرافيل همين طور است. در علوم، جبرئيل(سلام الله عليه) همين طور است. در اقتصاد، ميکائيل(سلام الله عليه) همين طور است. اينها جزء مدبرات امر هستند که دستور الهي را اجرا ميکنند. ﴿قُلْ إِنَّ الْمَوْتَ الَّذِي تَفِرُّونَ مِنْهُ فَإِنَّهُ مُلاَقِيكُمْ﴾، بعد ﴿ثُمَّ تُرَدُّونَ إِلَي عَالِمِ الْغَيْبِ وَ الشَّهَادَةِ﴾، اين ﴿عَالِمِ الْغَيْبِ وَ الشَّهَادَةِ﴾ هم قبلاً هم ملاحظه فرموديد اين ارشاد به نفي موضوع است. ما عالَم غيب و عالم شهادت داريم، بله بعضي از موجودات غيب هستند، عالم ارواح با عالم اجساد فرق ميکند، اين درست است؛ اما عالِم غيب و شهادت داشته باشيم اين ارشاد به نفي موضوع است. ما بگوييم خدا عالم به غيب است، به برکت خدا اهل بيت(عليهم السلام) عالم به غيب هستند، اين يعني چه؟ غيب «بما أنه غيب» تحت علم قرار نميگيرد. علم حضور است، شهود است، کشف است؛ اين ارشاد به نفي موضوع است؛ يعني براي خدا غيبي نيست، نه اينکه غيبي هست يا خدا به غيب علم دارد، چون علم با غيب اصلاً جمع نميشود. علم يعني حضور، يعني شهود. عالِم غيب و شهادت است اين ارشاد به نفي موضوع است؛ يعني «کل غيبٍ عنده شهادة» هر چه که نزد ديگران غيب است، نسبت به ذات اقدس الهي مشهود است.
پرسش: آيا شهدا که میگويند زنده هستند مرگ آنها فرق دارد؟
پاسخ: نه، زنده هستند؛ يعني ميفهمند که چه خبر است ديگران خبري ندارند. نه، زندهاند و واقعاً در برزخ زنده هستند. حيات برزخي دارند ديگران خواب هستند در برزخ. براي خيليها خبري نيست که آنجا چه ميگذرد، ولي اينها عالماً وارد برزخ ميشوند، زنده وارد برزخ ميشوند. ديگران مرده وارد برزخ ميشوند؛ يعني اين نگاهِ دنيايي اينها مرده است، نميبينند که چه کسي ميآيد، چه کسي ميرود، چه کسي تشييع ميکند، چه کسي فاتحه ميخواند، حيات دنيايي اينها مرده است؛ لذا نميفهمند. اما آنها ميفهمند که چه کسي آمده چه کسي نرفته است. در بخشهايي که ذات اقدس الهي حيات شهدا را تبيين ميکند ميفرمايد: ﴿وَ يَسْتَبْشِرُونَ بِالَّذِينَ لَمْ يَلْحَقُوا بِهِم﴾،[31] «إستبشر»؛ يعني به من بشارت بدهيد، طلب بشارت ميکند. از چه کسي؟ از ذات اقدس الهي، نسبت به چه کسي؟ نسبت به ﴿الَّذِينَ لَمْ يَلْحَقُوا بِهِم﴾، با ديگران کار ندارند. شهدا به ذات اقدس الهي ميگويند همرزمان ما آنها که در اين راه انقلاب و اسلام و نظام الهي بودند، هنوز به ما نرسيدند به ما خبر بدهيد در چه حالتي هستند؟ مژده بدهيد! اين ﴿الَّذِينَ لَمْ يَلْحَقُوا بِهِم﴾، عدم ملکه است ما هم در ادبيات فارسي هم همين حرف را داريم. ما در ادبيات فارسي سه قسم حرف داريم در عربي هم همين طور است. کسي که ميخواهد مسافرت کند از شهري به شهر ديگر برود، اگر شب هست هنوز حرکت نکرده، ميگوييم هنوز راه نيفتاده. وقتي روز شد و حرکت کرد، ميگوييم هنوز نرسيده. وقتي به مقصد رسيد ميگوييم به مقصد رسيد. اين ﴿الَّذِينَ لَمْ يَلْحَقُوا﴾ کساني هستند که راه افتادند، توي راه هستند، ولي هنوز نرسيدند؛ اما آن کسي که در راه نيست، حرکت نکرده، ميگوييم هنوز راه نيافتاده، نه هنوز نرسيده. آنها که راه شهدا را طي نکردند و نميکنند به آنها نميگويند ﴿الَّذِينَ لَمْ يَلْحَقُوا﴾، به آنها ميگويند «الذين لم يتحرکوا»، «لم کذا، لم کذا» اين عدم ملکه است. عدم ملکه يعني عدم ملکه! يعني کسي که شأنيت اين را دارد اما هنوز نرسيده است. شهدا با ديگران کاري ندارند با همرزمانشان کار دارند با آن کسي که راهي راهاند ولي هنوز نرسيدند به خدا عرض ميکنند که بشارت بدهيد ببينيم اينها کجا هستند در چه حالتي هستند؟ ﴿وَ يَسْتَبْشِرُونَ بِالَّذِينَ لَمْ يَلْحَقُوا بِهِم﴾، آن وقت ذات اقدس الهي اينها را آگاه ميکند اينها آگاه هستند البته اما ديگران نه، خبري نيست. ﴿فَإِنَّهُ مُلاَقِيكُمْ ثُمَّ تُرَدُّونَ إِلَي عَالِمِ الْغَيْبِ وَ الشَّهَادَةِ فَيُنَبِّئُكُم بِمَا كُنتُمْ تَعْمَلُونَ﴾.
«و الحمد لله ربّ العالمين»
[1] . سوره نجم، آيه23.
[2]. سوره لقمان، آيه18.
[3]. سوره بقره، آيه269.
[4]. سوره نساء, آيه165.
[5] . الکافي(ط ـ الاسلاميه)، ج1، ص11.
[6] . سوره احزاب، آيه72.
[7]. سوره بقره، آيه34.
[8] . سوره عنکبوت، آيه43.
[9]. الكافي(ط ـ الإسلامية)، ج2، ص601.
[10] . سوره احزاب، آيه53؛ سوره شوری، آيه51.
[11] . سوره مائده، آيه82.
[12]. سوره مائده، آيه13.
[13]. نهج البلاغة (للصبحي صالح)، خطبه5.
[14]. سوره انعام، آيه103.
[15]. سوره اعراف، آيه143.
[16]. سوره يوسف، آيه80.
[17]. الإرشاد في معرفة حجج الله علی العباد، ج1، ص238.
[18]. سوره ملک، آيه2.
[19]. ر.ک: مجموعهٴ آثار حکيم صهبا (آقا محمدرضا قمشهای).
[20]. سوره بقره، آيه156.
[21]. مستدرک سفينة البحار، ج10، ص375.
[22]. اللهوف علي قتلي الطفوف(فهري)، ص61.
[23] . من لا يحضره الفقيه، ج4، ص95.
[24]. شيخ بهايي، نان و حلوا، بخش9.
[25]. مثنوي معنوي، دفتر ششم، بخش96.
[26]. سوره بقره، آيه258.
[27]. سوره انعام، آيه61.
[28]. سوره سجده، آيه11.
[29]. سوره انعام، آيه61.
[30]. سوره انفال، آيه50؛ سوره محمّد، آيه27.
[31]. سوره آل عمران, آيه170.